▒▒▒▒▒▒█████▒▒▒▒▒▒
▒▒▒▒▒▒▒▒▒██▒▒██▒▒
▒▒▒▒▒▒▒▒▒██▒▒▒▒▒▒
▒▒▒▒▒▒▒▒▒██▒▒██▒▒
▒██████████▒▒▒▒▒▒
▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒
▒▒▒▒▒▒█████▒▒▒▒▒▒
▒▒▒▒▒▒█▒▒██▒▒▒▒▒▒
▒▒▒▒▒▒█▒▒██▒▒▒▒▒▒
▒▒▒▒▒▒█████▒▒▒▒▒▒
▒▒▒▒▒▒▒▒▒██▒▒▒▒▒▒
▒▒▒▒▒▒▒████▒▒▒▒▒▒
▒▒▒▒▒▒▒▒▒██▒▒▒▒▒▒
▒██████████▒▒▒▒▒▒
▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒
▒▒▒▒▒██████▒▒▒▒▒▒
▒▒▒▒▒██▒▒██▒▒▒▒▒▒
▒▒▒▒▒███▒██▒▒▒▒▒▒
▒▒▒▒▒▒▒▒▒██▒▒▒▒▒▒
▒▒▒▒▒▒▒████▒▒▒▒▒▒
▒▒▒▒▒▒▒▒▒██▒▒▒▒▒▒
▒▒▒▒▒▒▒▒▒██▒▒██▒▒
▒▒▒▒▒▒▒▒▒██▒▒▒▒▒▒
▒▒▒▒▒▒▒████▒▒▒▒▒▒
▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒
▒████████████▒▒▒▒
▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒
▒████████████▒▒▒▒
▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒██▒▒▒▒
▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒██▒▒▒▒
▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒██▒▒▒▒
▒▒▒▒▒▒▒▒██▒██████
▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒██
▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒
▒▒▒▒▒▒▒▒▒█████▒▒▒
▒▒▒▒▒▒▒▒▒██▒██▒▒▒
▒▒▒▒▒▒▒▒▒█████▒▒▒
▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒██▒▒▒
▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒██▒▒▒
▒█████████████▒▒▒
▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒
▒▒▒▒▒▒▒███████▒▒▒
▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒██▒▒▒
▒▒▒▒▒▒██▒▒▒▒██▒▒▒
▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒██▒▒▒
▒▒▒▒▒▒▒███████▒▒▒
▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒
▒▒▒▒▒▒▒▒█▒▒█▒▒▒▒▒
▒▒▒▒▒▒▒▒████▒▒▒▒▒
▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒█▒▒▒▒▒
▒▒▒▒▒▒▒▒████▒▒▒▒▒
▒▒▒▒▒▒▒▒█▒▒█▒██▒▒
▒▒▒▒▒▒▒▒██▒█▒▒▒▒█
▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒██████
▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒
گوشیتو برعکس کن😉➡️
•
°
•
°
•
حالا یه صلوات براش بفرست🦋💙
•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
اگه خوشت اومد فروارد کن😍🌸
#امام_زمان
@I_M_A_M_Z_A_M_A_N_313
🍃🌹 اینک شوکران 🌹🍃
#بلندی
🍃 قسمت یازدهم 🍃
جلوی مغازه هایی که وسایل خانه می فروختند، می ایستاد.هر چیزی کهپولش می رسید، می خرید.
-شهلا، من دوست ندارم برای خانه خودمان فرش دستباف بگیرم.
- ولی دستباف ماندگار تر است.
- دلت می آید؟دخترهای بیچاره شب وروز با حون دل نشسته اند پای دار قالی. نصف پولش هم توی جیب خودشان نرفته. بعدما چه طور آن را بیندازیم زیر پایمان؟
از خیابان های نزدیک دانشگاه تهران رد می شدیم. جمعه بود و مردم برای نماز جمع می شدند. همیشه آرزو داشتن وقتی ازدواج کردمبا همسرم بروم دعای کمیل ونماز جمعه. ولی ایوب سرش زود درد می گرفت. طاقت شلوغی را نداشت. بین راه سنگینی نگاه مردم را حس می کردن که به دستبند آهنی ایوب خیره می شدند. ایوب خونسرد بود.من جایش بودم ،از اینکه بچه های کوچه دست بند آهنین را به هم نشان میدادند ناراحت میشدم. ایوب دو زانو روی زمین نشست و گفت " بچه ها بیایید نزدیک تر." بچه ها به دستبند ایوب دست می کشیدند و او با حوصله برایشان توضیح می داد.
چند روز مانده به مراسم عقدمان، ایوب رفت جبهه و دیرتر از موعد برگشت. به وقتی گه از آقای خامنه ای برای عقد گرفته بودیم، نرسیدیم. عاقد خبر کردیم تا توی خانه خطبه را بخواند.. دو شاهد لازم داشتیم. رضا که منطقه بود. ایوب بلند شد " کی روم شاهد بیاورم." رفت توی کوچه. مامان چادر سفیدی که زمان عقد خودش سرش بود برایم آورد. چادر مشکی را از سرم برداشت و چادرش را سرم کرد.
ایوب با دو نفر برگشت " این هم شاهد." از لباسهای خاکیشان معلوم بود تازه از جبهه برگشته اند.
یکی از آنها به لباسش اشاره کرد " آخر با این وضع؟ نگفته بودی برای عقد می خواهی. "
-خیلی هم خوشگل هستید. آقا بفرمایید.
نشست کنارم. مامان اشکش را پاککرد و خم شد. از توی قندان دو حبه قند برداشت. عاقد شروع کرد. صدای خرت خرت قندی که مامان بالای سرم می سابید، بلند شد.
....
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
ادامه دارد ...
#داستان
#رمان
#داستان_شب
#اینک_شوکران
کپی حرام❌❌
@I_M_A_M_Z_A_M_A_N_313
🍃🌹 اینک شوکران 🌹🍃
#بلندی
🍃 قسمت دوازدهم 🍃
اول دوم ابتدایی که بودم . عروس بازی می کردیم. با بچهها جمع می شدیم توی حیاط. من را آرایش می کردند و تور سفید روی صورتم می کشیدند. برای یکی از بچهها هم سیبیل میگذاشتند و میشد آقای داماد. دوره حوض می چرخیدیم و می رفتیم توی کوچه. بچهها روی قابلمه می زدند. کل می کشیدند. نقل می پاشیدند و برمی گشتیم خانه.
گوشه ی حیاط با چادر سفید مادرها، خانه درست می کردیم. من و دامان می رفتیم توی خانه و بچه ها برایمان کادو، استکان و قاشق و بشقاب میآوردند. آخر بازی هم توی قابلمه غذا درست می کردیم و پخش می کردیم بین بچهها؛ می شد سوره عروسیمان.
بچه که بودیم ،گاهی مامان ما را می برد حمام عمومی. آقاجان با ماشین می آمد دنبالمان. ما که را که ترگل و ورگل شده بودیم. از مامان می گرفت. روی لحاف تمیزی که با آن صندلی ماشین را پوشانده بود مینشاند و شیر کاکائو نان قندی دستمان میداد.
امکان نداشت در خانه را باز کنیم و بوی دستپخت مخصوص مامان به مشامم آن نرسد. فرقی نمیکرد چه وقت از روز باشد. مامان دوست داشت غذا همیشه آماده باشد و خانه همیشه تمیز . آقاجون راننده ی تاکسی فرودگاه بود. قبل از اینکه از خانه بیرون برود، همه ی ما بچه ها را می بوسید و بعد پیشانی مادر را . یک بار یادش رفت. چنان قشقرقی به پا کردیم که آقاجون از ترس آبرویش برگشت پیشانی مامان را بوسید و رفت .
یک شب که آقاجون دیر کرده بود، تگرگ شدیدی می بارید. دانه های درشت تگرگ به گنجشک های روی درخت می خورد و پرتشان می کرد توی حیاط.
دل مامانش شور افتاده بود . گنجشک ها را از کف حیاط جمع کرد و گذاشت لبه ی پنجره. گفت:" بچهها بیایید به این نیت که آقاجان زود و سالم برگردد، پرتشان بدهیم بروند." برای خودشان لیلی و مجنونی بودند. برای همین مامان خیلی عصبانی شد، وقتی فهمید بعد از شش ماه هنوز ایوب را "برادر بلندی" صدا می کنم. با دلخوری گفت:" گناه دارد شهلا. جلویش که با چادر مینشینی، مثل غریبه ها هم صدایش می زنی .طفلک برادرت نیست، شوهرت است."
ایوب خیلی زود با من صمیمی شد یک بار قبل از عقدمان، جلوی مامان گفت:" لااقل این جمله که میگویم را تکرار کن. دل من خوش باشد ."
گفتم :"چی دل شما را خوش می کند؟"
گفت :"به من بگو، مثل بچه ای که به مادرش محتاج است، به من احتیاج داری." شمرده شمرده گفت که خوب کلماتش را بشنوم. رنگم از خجالت سرخ شد. چادرم را زیر گلویم محکم گرفتم و عین کلمات را تکرار کردم.
....
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
ادامه دارد ...
#داستان
#رمان
#داستان_شب
#اینک_شوکران
کپی حرام❌❌
@I_M_A_M_Z_A_M_A_N_313
🍃🌹 اینک شوکران 🌹🍃
#بلندی
🍃 قسمت سیزدهم 🍃
همان فردای عقدمان هم رفته بود تبریزی روزه برگشت؛ با دست پر . از این که اول کاری برایم هدیه آورده بود، ذوق کرده بودم، قاب عکس بود. از توی کادو بیرون آوردم. خشکم زد. عکس خودش بود در حالی که می خندید.
- چه قدر خودت را تحویل می گیری، برادر بلندی.
ایوب قاب را از دستم گرفت. روی تاقچه جایش داد.یک گلدان کوچک هم گذاشت کنارش.
دوست هایم وقتی توی خیابان را با ایوب می دیدند، می گفتند " توکه می خواستی با جانباز ازدواج کنی، پس چی شد؟ " هر چه می گفتم که ایوب هم جانباز است، باورشان نمی شد. مثل خودم، روز اول خواستگاری.
بدن ایوب پر از تیر و ترکش بود و هر کدام هم برای یک عملیات. با ترکش های توی سینه اش مشهور شده بود. انها را از عملیات فتح المبین با خودش داشت.از وقتی ترکش به قلبش خورده بود تا اتاق عمل،چهل و پنج دقیقه گذشته بود و او زنده مانده بود. روزنامه ها هم خبرش را نوشتند، ولی بدون اسم تا خانواده اش نگران نشوند.
همان عملیات فتح المبین تعدادی از رزمنده ها زیر آتش خودی ودشمن گیر می افتند. طوری که اگر به توپ خانه یک گرای اشتباه داده می شد، رزمنده های خودمان را می زد. ایوب طاقت نمی آورد. از فرمانده اجازه می گیرد که با ماشین برود جلو و بچه ها را برگرداند. چند نفری را می رساند و برمی گردد به مجروحی کمک می کند تا از روی زمین بلند شود. خمپاره کنارشان منفجر می شود.ترکش ها سر آن مجروح را می برد و بازوی ایوب را. موج انفجار ایوب راچنان روی زمین می کوبد که اشهدش را می گوید.سرش۰ گیج می رود و نمی تواند بلند شود. کسی را می بیند که نزدیکش می شود. می گوید " بلند شو" و دستش را می گیرد و بلندش می کند. ایوب بازویش را که به یکپوست آویزان شده بود، بین کش،شلوار کردیش می گذارد و تا خاک ریز می رود.
....
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
ادامه دارد ...
#داستان
#رمان
#داستان_شب
#اینک_شوکران
کپی حرام❌❌
@I_M_A_M_Z_A_M_A_N_313
🍃🌹 اینک شوکران 🌹🍃
#بلندی
🍃 قسمت چهاردهم 🍃
میگفت:" من از بازماندههای هویزه هستم." این را هر بار میگفت؛ صدایش می گرفت و اشک توی چشم هایش حلقه میزد" زمان بنیصدر بود. اسلحه که هیچ، غذا هم نداشتیم. خیلی بین ارتش و سپاه تفرقه افتاده بود. با این که محوطههایمان رو به روی هم بود، اما همیشه از محله ی ارتشی ها بوی کباب بلند می شد و دل ما را ضعف می انداخت .ما گاهی نان کپک زده ای را می خوردیم که روستایی ها برای گاو هایشان کنار گذاشته بودند . مسئول تدارکات ما مجبور بوده حتی کشمش و پسته ای را از که از شهر می آمد، بین ما جیرهبندی کند. بالاخره یک روز طاقتمان تمام شد. شبیخون زدیم. قفل در انبار را شکستیم. تا دلت بخواهد پسته و بادام خوردیم. پیرمرد بیچاره از حسابی عصبانی شده بود."
ایوب تعریف می کرد، می رفتم توی فکر آن روزها که توی مسجد محلمان گونی پر میکردیم و که وقتی حمله هوایی شد، سنگر داشته باشیم. بچه های مسجد از اتفاقهای جبهه با خبر بودند. یک بار راهپیمایی را انداختند و شعار دادن "هویزه و سوسنگرد، جنایت بنیصدر " من که می ترسیدم دروغ باشد و شایعه راه انداخته باشند، با آنها شعار ندادم .نمیدانستم ایوب هم آن موقع جزو نیروهای نامنظم شهید چمران توی سوسنگرد است.
دکتر ها می گفتند سردردهای عیوب برای آن سه تا ترکشی است که توی سرش جا خوش کردهاند. از شدت درد کبود می شد و خون چشمانش را می پوشاند برای این که آرام شود، سیگار می کشید. روز خواستگاری که گفتم از سیگار بر می آید، قول داد وقتی عمل کند و دردش خوب شود، سیگار را هم بگذارد کنار .
دکترها موقع عمل به جای سه تا پنج تا ترکش دیدند که قسمت حساسی از مغز نزدیک بودند عمل سخت بود و یک اشتباه کوچک می توانست بینایی ایوب را بگیرد . وقتی عمل تمام شد، دکتر با ذوق دور ایوب تازه به هوش آمده میچرخید عدد هایی را با دست نشان میداد و ایوب که درست میگفت، دکتر بیشتر خوشحال می شد.
....
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
ادامه دارد ...
#داستان
#رمان
#داستان_شب
#اینک_شوکران
کپی حرام❌❌
@I_M_A_M_Z_A_M_A_N_313
🍃🌹 اینک شوکران 🌹🍃
#بلندی
🍃 قسمت پانزدهم 🍃
خانه پدری ایوب بودیم که برای اولین بار از حال رفتنش را دیدم. ما اتاق بالا بودیم و ایوب خواب بود. نگاهش می کردم. منتظر بودم با هر نفسی که می کشد، سینه اش بالا و پایین برود. تکاننمی خورد، ترسیدم. صورتم را جلوی دهانش گرفتم؛ گرمایی احساس نکردم. کیفم را تکان دادم. آیینه ی کوچکم افتاده بیرون .
جلوی دهانش گرفتم. آینه بخار نکرد. برای لحظاتی فکر کردم مردی را که همه ی هستی و زندگی ام شده است، از دست دادهام. بعدها فهمیدم از حال رفتنش، یک جور حمله عصبی و از عوارض موج گرفتگی است. دیگر تلاش من برای زنده نگه داشتن ایوب شروع شد. حس می کردم حتی در و دیوار هم تشویقم میکنند و میگویند :" عاقبت راهی که انتخاب کرده ای، خیر است ."
اوایل روی ظرف یکبار مصرف غذا میخوردیم. صدای خوردن قاشق و بشقاب به هم باعث میشد حمله عصبی سراغش بیاید. موج که می گرفتش، مردهای خانه و همسایهها را خبر می کردم. آنها می آمدند و دست و پای ایوب را میگرفتند. رعشه می افتاد به بدنش. بلندش می کرد و محکم می کوبیدش به زمین. دستم را می کردم توی دهانش تا زبانش را گاز نگیرد . عضلاتش طوری سفت می شد که حتی مردها هم نمیتوانستند انگشت هایش را از هم باز کنند. لرزشش که تمام میشد، شل و بیحال روی زمین میافتاد.
انگشت های خونی مرا از بین دندانهایش بیرون می آوردم . نگاه میکردم به مردمک چشمش که زیر پلک ها آرام می گرفت .
مامان و آقاجون میگفتند:: با این حال و روزی که ایوب دارد، نباید خانه ی مستقل بگیرید. پیش خودمان بمانید."
مامان جهیزیه م را توی یکی از دو اتاق خانه جا داد. دیگر چادر از سر شهید و زهرا نیفتاد. ایوب خیلی مراعات میکرد. وقتی میفهمید میخواهند از این طرف اتاق بروند آن طرف، چشمهایش را میبست میگفت :"بیایید رد شوید، نگاهتان نمی کنم."
حالا غیر از آقا جون و مامان، رضا و زهرا و شهیده هم شیفته شده بودند و حتی او را از من بیش تر دوست داشتند. صدایش می کردند:" داداش ایوب".
....
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
ادامه دارد ...
#داستان
#رمان
#داستان_شب
#اینک_شوکران
کپی حرام❌❌
@I_M_A_M_Z_A_M_A_N_313
🍃🌹 اینک شوکران 🌹🍃
#بلندی
🍃 قسمت شانزدهم 🍃
صدای دست زدن و قهقهههای بچه ها بلند بود. ترسیدم سردردهای ایوب شروع شود. خواستم ساکتشان کنم که دیدم ایوب نشسته کنار دیوار و بچهها دورش نشسته اند. ایوب می خواند" یک حاجی بود، یک گربه داشت..." بچه ها دست می زدند و از خنده ریسه می رفتند و ایوب باز می خواند.
کار مامان شده بود گوش تیز کردن. صدای بق بق یا کریم ها را که میشنید، بلند می شد و بی سر صدا از پنجره پرشان می داد. وانتی ها که می رسیدند سر کوچه، قبل از اینکه توی بلندگوهایشان داد بکشند" آهن پاره، لوازم برقی و..." مامان خودش را به آن ها میرساند، میگفت مریض داریم و آن ها را چند کوچه بالاتر می فرستاد.
برای بچههای محل هم علامت گذاشته بود. همیشه توی کوچه شلوغ بود . وقتی مامان دستمالی را از پنجره آویزان میکرد، بچهها میفهمیدن حال ایوب خوب است و میتوانند سر و صدا کنند. دستمال را که برمیداشت، یعنی ایوب خوابیده یا حالش خوب نیست. یک بار ایوب داد و بیداد راه انداخته بود . زهرا و شهیده ایستاده بودند و با نگرانی نگاهش می کردند. ایوب داد زد" هر چه می گویم، نمی فهمند. باباجان هواپیمای دشمن آمده." به مگسی که دور اتاق میچرخید اشاره کرد. بلند داد کشید "آخر من به تو چه بگویم؟ بسیجی لامذهب چرا کلاه سرت نیست؟ اگر تیر بخوری و طوریت بشود، حقت است."
دستشان را گرفتم و بردم بیرون. توی کمدمان خرت و پرت زیاد داشتیم، کلاه هم پیدا میشد. دادم که سرش بگذارند .هر سه با کلاه روبهروی ایوب نشستیم تا آرام شد.
توی همین چند ماه تمام مجروحیت های ایوب خودشان را نشان داده بودند. حالا می شد واقعیت پشت این ظاهر نسبتاً سالم را فهمید. جایی از بدنش نبود که سالم باشد. حتی فک هایش قفل میکرد؛ همان وقتی که موج گرفتش. وقتی بیمارستان بوده با نی به او غذا آب می دادند. بعد از مدتی، از خدمه ی بیمارستان خواسته بود که با زور فک ها را از هم باز کنند؛ فک از جایش در میرود. حالا بیدلیل و ناگهانی فکر قفل می شد، حتی وسط مهمانی، وقتی قاشق غذا توی دهانش بود. دو طرف صورتش را می گرفتم . دستم را می گذاشتم روی برآمدگی استخوان فک و ماساژ می دادم.
فک ها آرام آرام از هم باز می شدند و توی دهانش معلوم می شد. بعضی مهمان ها نچ نچ میکردند و بعضی نیشخند می زدند و سرشان را تکان میدادند. میتوانستم صدای "آخی" گفتن بعضی ها را به راحتی بشنوم.
....
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
ادامه دارد ...
#داستان
#رمان
#داستان_شب
#اینک_شوکران
کپی حرام❌❌
@I_M_A_M_Z_A_M_A_N_313
🍃🌹 اینک شوکران 🌹🍃
#بلندی
🍃 قسمت هفدهم 🍃
باید جراحی میشد. دندان های عقب ایوب را کشیدند؛ همه سالم بودند. سر یکی از استخوان های فک را تراشیدند دکتر قبل از عمل گفته بود که این جراحی حتما عوارض هم دارد. بعد از عمل ابروی راستش حالت افتادگی پیدا کرد. صورت ایوب چند بار جراحی شد، تا به حالت عادی برگردد، ولی نشد، عضله ی بالای ابرویش را برداشتند و ابرو را ثابت کردند. وقتی میخندید یا اخم می کرد ابرویش تکان نمیخورد و پوستش چروک نمی شد.
کنار هم نشسته بودیم. ایوب آستینش را بالا زد و بازویش را نشانم داد :" توی کتفم، نزدیک عصب یک ترکش هست. دکتر ها می گویند اگر خارج عمل کنند بهتر است. این بازو هم چهل تیکه شد، بس که رفت زیر تیغ جراحی."
به دستش نگاه میکردم. گفت" بدت نمی آید می بینیش؟"
بازویش را بارها عمل کرده بودند. هر بار از عضلات کتف و پشت و ران ، گوشت به آن پیوند میزدند . جای بخیه های ریز و درشت ترکیبش را به هم ریخته بود و هنوز هم خوب نشده بود.
بازویش را گرفتم و می بوسیدم" باور نمی کنی ایوب هر جایت که مجروح تر است ،برای من قشنگ تر است."
بلند خندید. دستش را دوباره گرفت جلویم" راست میگویی؟ پس یاا... ماچ کن." چند روز بعد کارهای اعزامش درست شد و از طرف جهاد برای درمان رفت انگلستان .
وقتی رفت با یکی از دوستان ایوب و همسرش رفتم شاهرود. هر سال مراسم بزرگی آنجا برپا میشد که مشکل مشهور بود و از هم تهران هم مهمان های زیادی برایشان می آمد.
زیارت عاشورا را می خواندند که خوابم برد. توی خواب امام حسین را دیدم. امام گفتند" تو بارداری، ولی بچهات مشکلی دارد." توی خواب شروع کردم به گریه و زاری .با التماس گفتم" آقا من برای رضای شما ازدواج کردم . برای رضای شما این مشکلات را تحمل می کنم . الان هم شوهرم نیست. تلفن بزنم بگویم چی؟ بگویم بچه ات ناقص است؟" امام آمد نزدیک . روی سرم دست کشید و گفت :"خوب می شود."
....
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
ادامه دارد ...
#داستان
#رمان
#داستان_شب
#اینک_شوکران
کپی حرام❌❌
@I_M_A_M_Z_A_M_A_N_313