📚 #یک_دقیقه_مطالعه
🔸روزی حاکم نیشابور برای گردش به بیرون از شهر رفته بود که مرد میانسالی را در حال کار بر روی زمین کشاورزی دید .
🔹حاکم پس از دیدن آن مرد بی مقدمه به کاخ برگشت و دستور داد کشاورز را به کاخ بیاورند. روستایی بی نوا با ترس و لرز در مقابل تخت حاکم ایستاد.
🔸به دستور حاکم لباس گران بهایی بر او پوشاندند. حاکم گفت یک قاطر راهوار به همراه افسار و پالان خوب هم به او بدهید. حاکم که از تخت پایین آمده بود و آرام قدم میزد به مرد کشاورز گفت میتوانی بر سر کارت برگردی. ولی همین که دهقان بینوا خواست حرکت کند، حاکم کشیده ای محکم پس گردن او نواخت!
🔹همه حیران از آن عطا و حکمت این جفا، منتظر توضیح حاکم بودند! حاکم از کشاورز پرسید : مرا می شناسی؟
کشاورز بیچاره گفت : شما تاج سر رعایا و حاکم شهر هستید.
حاکم گفت: آیا بیش از این مرا میشناسی؟
سکوت مرد حاکی از استیصال و درماندگی او بود.
🔸حاکم گفت: بخاطر داری بیست سال قبل که من و تو با هم دوست بودیم، در یک شب بارانی که درِ رحمت خدا باز بود، من رو با آسمان کردم و گفتم خدایا به حقّ این باران و رحمتت، مرا حاکم نیشابور کن! و تو محکم بر گردن من زدی و گفتی که ای ساده دل! من سالهاست از خدا یک قاطر با پالان برای کار کشاورزیم می خواهم، هنوز اجابت نشده، آن وقت تو حکومت نیشابور را می خواهی؟!
🔹یک باره خاطرات گذشته در ذهن دهقان مرور شد. حاکم گفت: این هم قاطر و پالانی که می خواستی، این کشیده هم تلافی همان کشیده ای که به من زدی! فقط می خواستم بدانی که برای خدا، حکومت نیشابور یا قاطر و پالان فرق ندارد!
🔺"نَبِّئْ عِبَادِی أَنِّی أَنَا الْغَفُــورُ الرَّحِـــیمُ" : "بندگانم را آگاه کن که من بخشنده ی مهــــربانم !"
این ایمان و اعتقاد من و توست که فرق دارد. از خدا بخواه، و زیاد هم بخواه. خدا بی نهایت بخشنده و مهربان است و در بخشیدن بی انتهاست و به خواسته ات ایمان داشته باش❣️🌸
@i_tweett کانال آی توییت 📣
📚 #یک_دقیقه_مطالعه
💠 10 قانون کلی برای زندگی:
قانون يکم:
به شما جسمی داده شده.چه جسمتان را دوست داشته يا از آن متنفر باشيد. بايد بدانيدکه در طول زندگی در دنيای خاکی با شماست.
قانون دوم:
در مدرسه ای غير رسمی و تمام وقت نام نويسی کرده ايد که زندگی نام دارد.
قانون سوم:
اشتباه وجود ندارد، تنها درس است.
قانون چهارم:
درس آنقدر تکرار می شود تا آموخته شود.
قانون پنجم:
آموختن پايان ندارد.
قانون ششم:
قضاوت نکنيد،
غيبت نکنيد،
ادعا نکنيد،
سرزنش نکنيد،
تحقير و مسخره نکنيد و گرنه سرتان می آيد.
قانون هفتم:
ديگران فقط آينه شما هستن.
قانون هشتم:
انتخاب چگونه زندگی کردن با شماست. همه ابزار و منابع مورد نياز را در اختيارداريد.
قانون نهم:
جواب هايتان در وجود خودتان است. تنها کاری که بايد بکنيد اين است که نگاه کنيد،گوش بدهيد و اعتماد کنيد.
قانون دهم:
خير خواه همه باشيد تا به شما نيز خير برسد.
به هيچ دسته كليدی اعتماد نكنيد بلكه كليد سازی را فرا بگيريد
👤 آنتونی رابینز
@i_tweett کانال آی توییت 📣
📚 #یک_دقیقه_مطالعه
جنوب ایتالیا زیستگاه نوعی عروس دریایی بنام "مدوز" و انواع حلزون های دریایی است. هر از گاهی این عروس دریایی حلزونهای کوچک دریا را قورت می دهد و آنها را به مجرای هاضمه اش انتقال می دهد. اما پوسته سخت حلزون از او محافظت می کند و مانع هضم آن می شود. حلزون به دیواره مجرای هاضمه ی عروس دریایی می چسبد و آرام آرام شروع به خوردن عروس دریایی از درون به بیرون می کند. زمانی که حلزون به رشد کامل خود می رسد، دیگر خبری از عروس دریایی نیست، چون حلزون به تدریج آن را از درون خورده است.
بعضی از ما همانند عروس دریایی هستیم که حلزون درونمان، ما را آرام آرام از درون می خورد.
حلزون درون ما می تواند: "عصبانيت، دلواپسی، فکر و خیال بیهوده، غرور، حسادت، افسردگی، خشم، نگرانی، طمع، حرص و زیاده خواهی" و... باشد. این حلزونها آرام آرام در وجود ما رشد می کنند و با دندانهای خود، وجود ما را می جوند آرامتر از آنچه که فکر می کنیم... حال زمان آن است که به خود بیاییم و متوجه شویم چه اتفاقی در درونمان رخ داده است. کمی بیشتر برای شناخت درون خود وقت بگذاریم.
👤رابرت استرنبرگ
@i_tweett کانال آی توییت 📣
📚 #یک_دقیقه_مطالعه
🔹زنی شوهرش میمیرد، برای اينكه خدمتی به شوهر كرده باشد، شبهای جمعه غذایی تدارک میدید و به وسيله فرزند يتيم خود به خانه فقرا می فرستاد
🔸طفل بيچاره با اينكه گرسنه بود، غذا را از مادر می گرفت و به فقرا میرساند و خود با شكم گرسنه به خانه بر می گشت و می خوابيد.
تا اينكه شبی كاسه صبرش لبريز شد و در راه غذا را خودش خورد و با شكم سير به خانه برگشت و آسوده خوابيد.
🔹آن شب، زن شوهر خود را در خواب ديد كه به او میگفت: تنها غذای امشب به من رسيد!
زن از خواب بيدار شد و با كمال شگفتی از فرزندش پرسيد شبهای جمعه گذشته و ديشب غذا را كجا می بردی و به كی میدادی؟
🔸من ديشب پدرت را خواب ديدم كه میگفت تنها غذای ديشب به او رسيده است.
طفل راستش را گفت كه شبهای جمعه غذا را به خانه فقرا می بردم، ولی ديشب چون زياد گرسنه بودم، خودم خوردم و آسوده خوابيدم.
🔹زن دانست بهترين خدمت به شوهر اين است كه يتيم او را سير نگهدارد. از امام صادق (علیه السلام) پرسیدند: آیا صدقه دادن به فقیرانى كه بر در خانهها میآیند بهتر است یا به خویشاوندان؟ آن حضرت فرمود: «نه، بهتر آن است كه صدقه را براى خویشان خود بفرستد، و این اجر و پاداش بیشترى دارد»
@i_tweett کانال آی توییت 📣
📚 #یک_دقیقه_مطالعه
💎نجاری بود که زن زیبایی داشت
که پادشاه را مجذوب خود کرده بود
پادشاه بهانه ای از نجار گرفت و حکم اعدام او را صادر کرد و گفت نجار را
فردا اعدام کنید
نجار آن شب نتوانست بخوابد .
همسر نجار گفت :
مانند هر شب بخواب .
پروردگارت يگانه است و درهای گشايش بسيار
کلام همسرش آرامشی بر دلش ايجاد کرد و چشمانش سنگين شد و خوابيد .
صبح صدای پای سربازان را شنيد.
چهره اش دگرگون شد و با نا اميدی، پشيمانی و افسوس به همسرش نگاه کرد که دريغا باورت کردم .
با دست لرزان در را باز کرد و دستانش را جلو برد تا سربازان زنجير کنند.
دو سرباز با تعجب گفتند :
پادشاه مرده و از تو میخواهيم تابوتی برايش بسازی .
چهره نجار برقی زد و نگاهی از روی عذرخواهی به همسرش انداخت .
فکر زيادی انسان را خسته می کند .
درحالی که خداوند تبارک و تعالی مالک و تدبير کننده کارهاست
ساعت زندگیت را به افق آدمهای ارزان قیمت کوک نکن
یا خواب می مانی
یا از زندگی عقب
در هر شرایطی امیدت را به خدا از دست نده و هر لحظه منتظررحمت بی کرانش باش.🌹❤️
@i_tweett کانال آی توییت 📣
📚 #یک_دقیقه_مطالعه
🔹در چین باستان، شاهزاده جوانی تصمیم گرفت با تکه ای عاج گران قیمت چوب غذاخوری بسازد.
🔸پادشاه که مردی عاقل و فرزانه بود، به پسرش گفت: «بهتر است این کار را نکنی، چون این چوب های تجملی موجب زیان توست!»
🔹شاهزاده جوان دستپاچه شد. نمیدانست حرف پدرش جدی است یا دارد او را مسخره میکند. اما پدر در ادامه سخنانش گفت: «وقتی چوب غذاخوری از عاج گران قیمت داشته باشی، گمان میکنی که آنها به ظرف های گلی میز غذایمان نمی آیند. پس به فنجان ها و کاسه هایی از سنگ یشم نیازمند میشوی. در آن صورت، خوب نیست غذاهایی ساده را در کاسه هایی یشمی با چوب غذاخوری ساخته شده از عاج بخوری. آن وقت به سراغ غذاهای گران قیمت و اشرافی میروی!
🔸کسی که به غذاهای اشرافی و گران قیمت عادت میکند، حاضر نميشود لباس هایی ساده بپوشد و در خانه ای بی زر و زیور زندگی کند. پس لباس هایی ابریشمی میپوشی و میخواهی قصری باشکوه داشته باشی.
🔹به این ترتیب به تمامی دارایی سلطنتی نیاز پیدا میکنی و خواسته هایت بی پایان میشود. در این حال، زندگی تجملی و هزینه هایت بی حد و اندازه میشود و دیگر از این گرفتاری خلاصی نداری.
🔸نتیجه این امر فقر و بدبختی و گسترش ویرانی و غم و اندوه در قلمرو سلطنت ما و سرانجام تباهی سرزمین خواهد بود. چوب غذاخوری گران قیمت تو تَرَک باریکی بر در و دیوار خانه ای است، که سرانجام ویرانی ساختمان را درپی دارد
🔹شاهزاده جوان با شنیدن این سخنان خواسته اش را فراموش کرد. سال ها بعد که او به پادشاهی رسید، درمیان همه به خردمندی و فرزانگی شهرت یافت.
🔻یادمون باشه یک خواسته، خواسته دیگری را درپی خود دارد و هر خواسته برآورده شده ای غالبا خواسته های بزرگتر را به دنبال دارد. ما در جامعه ای وسوسه کننده و اغواگر زندگی میکنیم. در چنین جوامعی، هدف رسانه ها و تبلیغات، هميشه القای خواسته های تازه و البته اغلب اوقات غیرضروری و دستیابی به آنها ست.
به 70 درصد سرعت یک ماشین گران قیمت و آخرین سیستم نیاز نیست!
70 درصد فضاهای یک ویلای لوکس، بدون استفاده می ماند!
70 درصد یک قفسه پر لباس، به ندرت پوشیده می شود!
70 درصد از کل درآمد طول عمرمان، برای دیگران باقی می ماند!
🔺بیایم خودمون رو از این دور خارج کنیم. واقعا خریدن بعضی چیزها ضروری نیست👌
@i_tweett کانال آی توییت 📣
📚 #یک_دقیقه_مطالعه
❌زندگی دیگران را نابود نکنیم❗️
🔹جوانی از رفیقش پرسید : کجا کار میکنی ؟ پیش فلانی، ماهانه چند میگیری؟ ۵۰۰۰. همهش همین؟ ۵۰۰۰ ؟ چطوری زندهای تو؟ صاحب کار قدر تو رو نمی دونه، خیلی کمه ! یواش یواش از شغلش دلسرد شد و درخواست حقوق بیشتر کرد ، صاحب کار هم قبول نکرد و اخراجش کرد ، قبلا شغل داشت، اما حالا بیکار است.
🔸زنی بچهای را به دنیا آورد، زن دیگری گفت : به مناسبت تولد بچهتون، شوهرت برات چی خرید ؟ هیچی ! مگه میشه ؟! یعنی تو براش هیچ ارزشی نداری ؟! بمب را انداخت و رفت، ظهر که شوهر به خانه آمد، دید که زنش عصبانی است و .... کار به دعوا کشید و تمام.
🔹پدری در نهایت خوشبختی است، یکی میرسد و میگوید : پسرت چرا بهت سر نمیزند ؟ یعنی آنقدر مشغوله که وقت نمیکنه ؟! و با این حرف، صفای قلب پدر را تیره و تار میکند
🔺این است، سخن گفتن به زبان شیطان. در طول روز خیلی سؤال ها را ممکن است از همدیگر بپرسیم؛
چرا نخریدی؟
چرا نداری؟
یه النگو نداری بندازی دستت؟
چطور این زندگی را تحمل میکنی؟ یا فلانی را؟
چطور اجازه می دهی؟
ممکن است هدفمان صرفا کسب اطلاع باشد، یا از روی کنجکاوی یا فضولی و... اما نمیدانیم چه آتشی به جان شنونده میاندازیم !
🔻شر نندازید تو زندگی مردم. واقعا خیلی چیزا به ما ربطی نداره! کور ، وارد خانهی مردم شویم و کَر از آنجا بیرون بیاییم. مُفسد نباشیم.
✍️مسلم حکیمی
@i_tweett کانال آی توییت 📣
📚 #یک_دقیقه_مطالعه
يه نوشته ي عالي و كاربردي !
این موارد زیر برای خودآزماییست:
- اگر هنگامی که در هتل و یا جای مشابهی هستید و در چای خود شکر بیشتر ( از اندازه ای که در خانه خود هستید) بریزید شما احتمالا آدم فاسدی هستید.
- اگر در توالت عمومی از دستمال کاغذی بیشتری نسبت به مواقعی که در خانه خود هستید استفاده میکنید شما یک دزد بالقوه هستید و اگر موقعیتی بدست آورید قطعا اموال دیگران را از آن خود خواهید کردید
- اگر شما در مواقعی که دیگران هزینه غذا خوردن رستوران را حساب میکنند بیشتر از اندازه معمول غذا بخورید شما آدم حریصی هستید
- اگر آدمی هستید که در صف ها جلو میزنید در صورتیکه موقعیت شغلی مهمی بدست آورید شما بالقوه شخصی هستید که از موقعیت خود سوء استفاده خواهید کرد.
- اگر در ترافیک سنگین از خط خود خارج شده و بطریقی دیگران را رد کنید در صورتیکه موقعیت شغلی خاصی بدست آورید از آنجایی که از قانون نفرت دارید بسادگی اموال عمومی را اختلاس خواهید کرد.
- اگر فاضلاب و یا آب کثیف منزل خود را مدیریت نکنید و بطرف منزل همسایه خود هدایت نمایید شما بالقوه داری ضعف شخصیت و انسان بی ادبی هستید.
اگر شما این پست را خواندید و موارد آنرا غیر ضروری تلقی کردید شما آدم صادقی نیستید و نشانه هایی از بیماری دارید و به خود و جامعه آسیب خواهید رساند.
بیایید سعی نماییم انسانی باشیم که بتوانیم در هر کجا خود را پیدا نماییم.
✍️دکتر امجد حسین
رئیس دانشگاه ملی کامپیوتر و علوم نوظهور- لاهور
@i_tweett کانال آی توییت 📣
📚 #یک_دقیقه_مطالعه
فردی بود که چای را آن قدر کم رنگ مینوشید که به سختی میتوانستیم بفهمیم که آب جوش نیست!
چربی و نمک هم اصلا نمیخورد! ورزش میکرد و وقتی از او علت این کارهایش را میپرسیدیم، میگفت که اینها برای سلامتی بد است و سکته میآورد.
او در چهل و پنج سالگی در اثر سکته قلبی درگذشت! .
چندی پیش یک زندانی در امریکا از زندان گریخت.
به ایستگاه راه آهن می رود و سوار یک واگن باری می شود.
در واگن به صورت خودکار بسته می شود و قطار به راه می افتد.او متوجه می شود که سوار فریزر قطار شده است. روی تکه کاغذی می نویسد که این مجازات رفتار های بد من است, که باید منجمد شوم.
وقتی قطار به ایستگاه می رسد, مامورین با جسد او روبرو می شوند.در حالی که فریزر قطار خاموش بوده است.
.
منتظر هرچه باشیم،همان برایمان پیش میآید. منتظر شادی باشیم،شادی پیش میآید.
منتظر غم باشیم،غم پیش میآید.
هرگز پول را برای بیماری و مشکلات پس انداز نکنیم. چون رخ میدهد.
پول را برای عروسی ،برای خرید خانه،اتومبیل، مسافرت و نظایر آن پس انداز کنیم.
وقتی میگوئیم این پول برای خرید اتومبیل است، دیگر به تصادف فکر نکن...
ژاپنیها ضربالمثل جالبی دارند و میگویند:
اگر فریاد بزنی به صدایت گوش میدهند !
و اگر آرام بگویی به حرفت گوش میدهند !
قدرت کلماتت را بالا ببر نه صدایت را !
این "باران" است که باعث رشد گل ها می شود نه "رعد و برق" !
در خانه ای که آدم ها یکدیگر را دوست ندارند ،
بچه ها نمی توانند بـــــزرگ شوند !
شاید قد بکشند ،
اما بال و پر نخواهند گرفت !
زندگی کوتاه است ...
زمان به سرعت می گذرد ...
نه تکراری ... نه برگشتی ...
پس از هر لحظه ای که می آید
لذت ببرید ....
@i_tweett کانال آی توییت 📣
📚 #یک_دقیقه_مطالعه
در روزگاران قدیم هر گاه مشتری به ظاهر پولداری وارد بعضی از دکانهای زرگری میشد و از کم و کیف و عیار و بهای جواهر پرسشی میکرد، زرگر فوراً بهای جواهر مورد پرسش را چند برابر بهای واقعی آن اعلام میکرد و به شکلی (مانند علامت یا چشمک و فرستادن شاگردش)، زرگر مغازه همسایه را خبر میکرد تا وارد معرکه شود. زرگر دوم که به بهانهای خود را نزدیک میکرد به مشتری میگفت که همان جواهر را در مغازهاش دارد و با بهای کمتری آن را میفروشد. بهای پیشنهادی زرگر همسایه کمتر از بهای زرگر اولی اما هنوز بسیار بالاتر از بهای اصلی جواهر بود.
در این حال زرگر اولی جنگ و جدلی با زرگر دومی آغاز میکرد و به او دشنام میداد که: «داری مشتری مرا از چنگم در میآوری» و از این گونه ادعاها.
زرگر دوم هم به او تهمت میزد که: «میخواهی چیزی را که این قدر میارزد به چند برابر بفروشی و سر مشتری محترم کلاه بگذاری.»
خلاصه چنان قشقرقی به راه میافتاد و جنگی درمیگرفت که مشتری سادهلوح که این صحنه را حقیقی تلقی میکرد بیاعتنا به سر و صدای زرگر اول، به مغازه زرگر دوم می رفت و جواهر موردنظر را بدون کمترین پرسش و چانهای از او میخرید و نتیجه آن بود که مشتری ضرر میکرد و دو زرگر، سود به دست آمده را میان خود تقسیم میکردند.
این جنگ که یکی از حیلههای برخی زرگران برای فریفتن مشتری و فروختن زیورآلات به او بوده است، رفته رفته از بازار طلافروشان فراتر رفته و در ادبیات فارسی به صورت اصطلاح درآمد و شد دعوای زرگری .
@i_tweett کانال آی توییت 📣
📚 #یک_دقیقه_مطالعه
▪️همه ی ما میمیریم...
همه ی ما!
▫️بدون استثنا،
کمی دیرتر،
کمی زودتر،
▪️یک دفعه ناگهانی
تمام می شویم...
▫️یک روز همین خانه ای که سقف دارد خانه عنکبوت ها و لانه ی خفاش ها می شود،
همین ماشینی که دوستش داریم زیر باران در یک گورستان ماشین زنگ می زند،
همین بچه هایی که نفس مان به نفس شان بند است، می روند پی زندگیشان،
حتی نمی آیند آبی بریزند روی سنگ مزارمان...
▪️قبل از ما میلیاردها انسان روی این کره ی خاکی راه رفته اند.
مغرورانه گفته اند: مگر من اجازه بدم!
مگر از روی جنازه ی من رد بشید...
و حالا کسی حتی نمی تواند هم استخوان های جنازه شان را پیدا کند که از روی آن رد بشود یا نشود!
▫️قبل از ما کسانی زیسته اند که زیبا بوده اند،
دلفریب،
مثل آهو خرامان راه رفته اند.
زمین زیر پای تکان خوردن جواهراتشان لرزیده.
سیب ها از سرخی گونه هایشان رنگ باخته اند
و حالا
کسی حتی نامشان را هم به خاطر نمی آورد.
▪️قبل از ما کسانی بوده اند که در جمجمه ی دشمنانشان شراب ریخته اند و خورده اند.
سرداران و امیرانی که گرزهای گران داشته اند، پنجه در پنجه شیر انداخته اند،
از گلوله نترسیده اند
و حالا
کسی نمی داند در کجای تاریخ گم شده اند!
▫️همه این کینه ها،
همه ی این تلخی ها،
همه ی این زخم زبان زدن ها،
همه ی این کوفت کردن دقیقه ها به جان هم،
همه ی این زهر ریختن ها،
تهمت زدن ها،
توهین کردن ها به هم
همه..
تمام می شود.
▪️از یاد می رود و هیچ سودی ندارد جز اینکه زندگی را به جان خودمان و همدیگر زهر کنیم.
▫️اگر می توانیم به هم حس خوب بدهیم
کنار هم بمانیم
و اگر نه، راهمان را کج کنیم.
دورتر بایستیم و یادمان نرود که همه ی ما می میریم.
همه ی ما.
بدون استثناء ، کمی دیرتر.
کمی زودتر.
یک دفعه.
ناگهانی ...
✅زندگی کنیم و بگذاریم دیگران هم زندگی کنند!
@i_tweett کانال آی توییت 📣
📚 #یک_دقیقه_مطالعه
🔹در ٤٠ سالگی افراد با تحصیلات کم و زیاد مثل همند.
(حتی افراد با تحصیلات کمتر پول بیشتری در می آوردند)؛
🔸در ٥٠ سالگی زشت و زیبا مثل همند.
(مهم نیست چقدر زیبا باشین. توی این سن چروک ها و لک های تیره رو نمیشه مخفی کرد)؛
🔹در ٦٠ سالگی مقام بالا و پایین مثل همند.
(بعد از بازنشستگی حتی یه پادو هم از نگاه کردن به رییسش اجتناب می کنه)؛
🔸در ٧٠ سالگی خونهی بزرگ و کوچک مثل همند.
(تحلیل مفاصل، سختی حرکت، فقط یه محیط کوچیک برای نشستن لازمه)؛
🔹در ٨٠ سالگی پول داشتن و نداشتن مثل همند
(حتی موقعی که بخواین پول خرج کنین، نمی دونین کجا باید خرجش کنین)؛
🔸در ٩٠ سالگی خواب و بیداری مثل همند.
(بعد از بیداری نمیدونين چیکار كنين)؛
💠زندگی رو آسون بگیرین. هیچ معمایی نیست که بخواید حلش کنین.
در طولانی مدت همه ی ما مثل همیم. پس تمام فشارهای زندگی رو فراموش کن و ازش لذت ببر❣️😊
@i_tweett کانال آی توییت 📣
📚 #یک_دقیقه_مطالعه
ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﯼ که ﺑﺪﺍﻧﯽ چقدﺭ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﻣﻬﻢ ﻭ ﻋﺰﯾﺰ ﻫﺴﺘﯽ؟
کاﻓﯿﺴﺖ ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯﯼ ﺳﺮﺍﻏﺸﺎﻥ ﺭﺍ ﻧﮕﯿﺮﯼ!
ﻧﻪ ﺍﯾﻦ که ﺧﻮﺩﺕ ﺭﺍ ﻟﻮﺱ کنی؛ ﻧﻪ ﻫﺮﮔﺰ...
ﻓﻘﻂ ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯﯼ ﻭﻇﯿﻔﻪ ﯼ ﺳﺮﺍﻍ ﮔﺮﻓﺘﻦ ﺍﺯ ﺣﺎﻝ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺭﺍ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ کن.
ﺩﺭ ﺍین صورت ﯾﺎ ﺩﻟﺘﻨﮕﺖ می شوند ﻭ ﯾﺎ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ میکنند!
ﺍﮔﺮ ﺩﻟﺘﻨﮓ ﻭ ﻧﮕﺮﺍﻧﺖ ﺷﺪﻧﺪ ﻗﺪﺭﺷﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﺪﺍﻥ ﻭ ﺑﻪ ﻫﺮ ﻗﯿﻤﺘﯽ که ﺷﺪﻩ ﺁﻧﺎﻥ ﺭﺍ ﺩﺭ کنار ﺧﻮﺩ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺵ...
ﻭ ﺍﮔﺮ ﻓﺮﺍﻣﻮﺷﺖ کرﺩﻧﺪ، به رﺍﺣﺘﯽ ﻓﺮﺍﻣﻮﺷﺸﺎﻥ کن!
ﻫﻤﯿﺸﻪ "ﭘﺮﻭﺍﻧﻪ" ﺑﻮﺩﻥ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ، ﻧﺸﺎﻧﻪ ﻋﻘﻞ ﻭ ﺍﻧﺴﺎﻧﯿﺖ ﻧﯿﺴﺖ...
زیاد از حد دورِ آدم های قدرنشناس و اشتباهیِ زندگیتان پروانه وار نچرخید!
@i_tweett کانال آی توییت 📣
📚 #یک_دقیقه_مطالعه
🔻جوابی که همه را حیرت زده کرد👌
🔸پسر کوچکی بعد از بازگشت به نزد خانواده اش از آنها خواست که یک عالم دین برای او حاضر کنند تا به 3سوالی که داشت جواب بدهد. بالاخره یک معلم برای ایشان پیدا کردند و بین پسربچه و عالم صحبتهای زیر رد و بدل شد؛
🔹پسربچه: شما کی هستی؟ و آیا می توانی به سه سوال بنده پاسخ دهی؟
معلم: من عبدالله، بنده ای از بندگان خدا هستم و به سوالات شما جواب خواهم داد، به امید خدا
پسربچه: سه سوال دارم،
سؤال اول: آیا در حال حاضر خداوندی وجود دارد؟ اگر وجود دارد شکل و قیافه آن را به من نشان بده؟
سؤال دوم: قضا و قدر چیست؟
سؤال سوم: اگر شیطان از آتش خلقت شده است، پس چرا در آخرت در آتش انداخته خواهد شد؟ چون بر ایشان تأثیری نخواهد گذاشت!
🔸معلم کشیده ی محکمی را به صورت پسربچه زد،
پسربچه گفت: برای چی زدی و چه چیزی باعث شد که از من ناراحت و عصبانی شوی؟
معلم جواب داد: من از دست شما عصبانی نشدم و این ضربه ای که به شما زدم جواب هر سه سوال شماست.
پسربچه: ولی من هیچی را نفهمیدم.
🔹معلم: بعد از اینکه شما را زدم چه چیزی حس کردی؟
پسربچه: حس درد بر صورتم دارم.
معلم: پس آیا اعتقاد داری که درد موجود است؟
پسربچه: بله.
معلم: پس آن را به من نشان بده.
پسربچه: نمیتوانم.
معلم: این جواب اول من بود.همگی به وجود خداوند اعتقاد داریم ولی نمیتوانیم او را ببینیم.
🔸سپس اضافه کرد که آیا دیشب خواب دیدی که من تو را خواهم زد؟
پسربچه: نه.
معلم: آیا گاهی به ذهنت آمد که من تو را روزی خواهم زد؟
پسربچه: نه.
معلم: این قضا و قدر بود.
🔹و باز اضافه کرد: دستی که با آن تو را زدم از چه چیزی خلق شده است؟
پسربچه: از گل.
معلم: و صورت تو از چی؟
پسربچه: آن هم از گل
معلم: چه چیزی حس کردی بعد از اینکه بهت زدم؟
پسربچه: حس درد داشتم
معلم: آفرین، پس دیدی چطور گل بر گل درد وارد میکند، این با اراده خدا انجام میشود، پس با اینکه شیطان از آتش خلق شده، اما اگر خدا خواست این آتش مکان دردناکی برای شیطان خواهد بود.
@i_tweett کانال آی توییت 📣
📚 #یک_دقیقه_مطالعه
مغازه دار محل، هر روز، صبح زود ماشین سمندش را در پیاده رو پارک میکند، مردم مجبورند از گوشه خیابان رد شوند.
سوپرمارکتی، نصف بیشتر اجناس مغازه اش را بیرون چیده، راه برای رفت و آمد سخت است.
کارمند اداره، وسط ساعت کاری یا صبحانه میل میکند، یا به ناهار و نماز میرود و یا همزمان با مراجعه ارباب رجوع کانالهای تلگرام و اینستاگرامش را چک میکند.
بساز بفروش، تا چشم صاحبان آپارتمان را دور میبیند، لوله ها و کابینت را از جنس چینی نامرغوب میزند در حالی که پولش را پیشتر گرفته است.
کارمند بانک، از وسط جمعیتی که همه در نوبت هستند به فلان آشنای خود اشاره میزند تا فیش را خارج از نوبت بیاورد تا کارش راه بیوفتد!
پزشک، بیمار را در بیمارستان درمان نمیکند تا در مطب خصوصی به او مراجعه کند و یا به همکار دیگر خود پاس میدهد تا بیمار جیب خالی از درمانگاه خارج شود.
همه اینها شب وقتی به خانه می آیند، هنگامی که تلگرام را باز میکنند از فساد، رانت، بی عدالتی، تبعیض و گرانی سخن میگویند و در اینستاگرام پستهای روشنفکری را لایک میکنند.
جامعه با من و تو، ما میشود، قبل از دیگران به خودمان برسیم.
@i_tweett کانال آی توییت 📣
📚 #یک_دقیقه_مطالعه
حکایتی زیبا درباره حق الناس حتما بخونید👌
🔸ﭘﺎﺩﺷﺎﻫﯽ ﺩﺭ ﻣﻨﻄﻘﻪ ﺳﺮ ﺳﺒﺰ ﻭ ﺷﺎﺩﺍﺏ ﺣﮑﻤﺮﺍنی ﻣﯿﮑﺮﺩ. ﺭﻭﺯﯼ ﺑﯿﻤﺎﺭ ﺷﺪ ﻭ ﻃﺒﯿﺒﺎﻥ ﺍﺯ درمان ﺑﯿﻤﺎﺭﯾﺶ ﻋﺎﺟﺰ ﻣﺎﻧﺪند ﻭ از ﺷﺎﻩ ﻋﺬﺭ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺧﻮاﺳﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﺯ دستشان کاری ﺳﺎﺧﺘﻪ ﻧﯿﺴﺖ. ﺷﺎﻩ ﻫﻢ تصمیم ﮐﻪ ﺟﺎﻧﺸﯿﻦ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﻭﻓﺎﺕ ﺍﻋﻼم ﻧﻤﺎﯾﺪ.
🔹ﺷﺎﻩ ﮔﻔﺖ ﻣﻦ کسی را ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﻣﯿﻨﻤﺎﯾﻢ که ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﻭﻓﺎﺕ ﻣﻦ ﯾﮏ ﺷﺐ ﺩﺭ ﻗﺒﺮی که برای من آماده کرده اند ﺑﺨﻮﺍبد !
ﺍﯾﻦ ﺧﺒﺮ ﺩﺭ ﺳﺮﺍﺳﺮ ﮐﺸﻮﺭ ﭘﺨﺶ ﺷﺪ ﻭﻟﯽ ﮐﺴﯽ ﭘﯿﺪﺍ ﻧﺸﺪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻗﺒﺮ ﺑﺨﻮﺍﺑﺪ. ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﯾﮏ ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﺣﺎﺿﺮ ﺷﺪ ﺗﺎ ﺩﺭ اﯾﻦ ﻗﺒﺮ بخوابد. فقط ﯾﮏ ﺷﺐ تا صبح و سپس پادشاه مردم میشد.
🔸ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﺩﺭ ﻗﺒﺮ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪ ﻭ روزنه ای ﺑﺮﺍﯼ نفس کشیدن ﻭ ﻫﻮﺍ ﻫﻢ ﮔﺬﺍﺷﺘﻨﺪ ﺗﺎ نمیرد ﻭ ﻫﻤﻪ ﺭﻓﺘﻨﺪ. مرد فقیر بالاخره به خواب رفت. ﺩﺭ ﺧﻮﺍﺏ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ نکیر و منکر ﺑﺎﻻﯼ قبرش ﺁﻣﺪﻩ ﺍﻧﺪ. ﺳﻮﺍﻝ ﻣﯿﭙﺮﺳﻨﺪ ﻭ ﻓﻘﯿﺮ ﭘﺎﺳﺦ ﻣﯿﮕوید ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﭘﺮﺳﯿﺪند: ﺩﺭ ﺩﻧﯿﺎ ﭼﯽ ﺩﺍﺷﺘﯽ؟
ﻓﻘﯿﺮ ﮔﻔﺖ: ﻓﻘﻂ ﯾﮏ الاغ ﻧﺎﺗﻮﺍﻥ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﺩیگر ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ.
ﺍﺯ ﺭﻓﺘﺎﺭ فقیر ﺑﺎ ﺧﺮ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ ﮐﻪ ﭼﺮﺍ ﺩﺭ ﻓﻼﻥ ﻭ ﻓﻼﻥ ﺭﻭﺯﻫﺎ بر ﺧﺮ ﺧﻮﺩ ﺑﺎﺭ ﺯﯾﺎﺩ گذاشتی ﮐﻪ ﺗﻮﺍﻥ ﺑﺮﺩﻧﺶ ﺭا ندﺍﺷﺖ ﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ ﺩﺭ فلان ﺭﻭز به خرت ﻏﺬﺍ ﻧﺪﺍﺩﯼ و.... ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ بخاطر ﺍﯾﻦ ﻇﻠﻢ ﻫﺎ که به ﺧﺮﺵ کرده بود، ﭼﻨﺪ ﺷﻼﻕ ﺁﺗﺸﯿﻦ خورد که برق از سرش پرید.
مرد فقیر از خواب پرید و تا صبح در قبر ﺩﺭ ﺗﺮﺱ ﻭ ﻭﺣﺸﺖ بود ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺻﺒﺢ شد.
🔹مردم همه برای دیدار با پادشاه جدید به قبرستان آمدند. ﻫﻤﯿﻦ ﮐﻪ ﻗﺒﺮ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ کردند، ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﭘﺎ به ﻓﺮﺍﺭ ﻣﯿﮕﺬﺍﺭﺩ ﻭ ﻣﺮﺩﻡ ﺩﺭ ﭘﯽ ﺍﻭ ﺻﺪﺍ ﮐﻨﺎﻥ ﮐﻪ ﺍﯼ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻣﺎ ﻓﺮﺍﺭ ﻧﮑﻦ !
ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﺑﺎ جیغ ﻭ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﻣﯿﮕوید: ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺗﻨﻬﺎ ﺧﺮﯼ ﮐﻪ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺍﯾﻦ ﻗﺪﺭ ﻋﺬﺍﺏ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺷﮑﻨﺠﻪ ﺩﯾﺪﻡ ﺍﮔﺮ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻫﻤﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﺷﻮﻡ دیگر ﻭﺍﯼ ﺑﻪ ﺣﺎﻟﻢ...
🔻ای بشر از چه گمان کردی که دنیا مال توست
ورنه پنداری که هر لحظه اجل دنبال توست
هر چه خوردی، مال مور و هر چه هستی مال گور
هر چه داری مال وارث، هر چه کردی مال توست
@i_tweett کانال آی توییت 📣
📚 #یک_دقیقه_مطالعه
💠از پیرمرد حکیمی پرسیدند: از عمری که سپری نمودی چه چیز یاد گرفتی؟ پاسخ داد:
*یاد گرفتم*
🔹که دنیا قرض است باید دیر یا زود پس بدهیم.
*یاد گرفتم*
🔸که مظلوم دیر یا زود حقش را خواهد گرفت.
*یاد گرفتم*
🔹که دنیای ما هر لحظه ممکن است تمام شود اما ما غافل هستیم.
*یاد گرفتم*
🔸که ثروتمند ترین مردم در دنیا کسی است که از سلامتی، امنیت و آرامش بهره مند باشد.
*یاد گرفتم*
🔹کسی که جو را میکارد گندم را برداشت نخواهد کرد.
*یاد گرفتم*
🔸کسی که میخواهد مردم به حرفش گوش بدهند باید خودش نیز به حرف آنان گوش دهد.
*یاد گرفتم*
🔹که مسافرت کردن و هم سفره شدن با مردم بهترین معیار و دقیق ترین راه برای محک زدن شخصیت و درون آنان است.
*یاد گرفتم*
🔸کسی که معدنش طلا است همواره طلا باقی میماند بدون تغییر، اما کسی که معدنش آهن است تغییر میکند و زنگ میزند.
*یاد گرفتم*
🔻که بساط عمر و زندگیمان را در دنیا طوری پهن کنیم که در موقع جمع کردن دست و پایمان را گم نکنیم🌸🙏
@i_tweett کانال آی توییت 📣
📚 #یک_دقیقه_مطالعه
عادت همیشگی ام بود... از همان کودکی به این سوال فکر می کردم...
چه کسی از همه خوشبخت تر است؟!
در کودکی فکر می کردم آن مردی که سر خیابان اسباب بازی فروشی دارد حتما خوشبخت ترین انسان دنیاست... اما چند سال بعد که از خواب بیدار شدم بروم به مدرسه نظرم عوض شد و فکر کردم پسر شش ساله ی همسایه مان از همه خوشبخت تر است چون مدرسه نمی رود و می تواند چند ساعت بیشتر بخوابد...
نوجوان که بودم فکر می کردم حتما خوشبخت ترین انسان دنیا یکی از سوپر استارهای سینماست یا یک ورزشکار معروف... آن روزها خوشبختی را در شهرت می دیدم...
مدت ها گذشت و معنی خوشبختی هر روز برایم عوض می شد... بستگی به شرایط داشت گاهی خوشبختی را در ثروت می دیدم و وقتی که بیمار می شدم در سلامتی...
سال ها گذشت و زندگی به من ثابت کرد خوشبختی برای هر انسانی یک تعریف دارد...
گاهی ما در زندگی به اتفاقی که آن را خوشبختی می دانیم می رسیم ولی باز احساس خوشبختی نمی کنیم...چون گذر زمان و تغییر شرایط تعریف ما از خوشبختی را عوض کرده...
کاش بدانیم خوشبختی واقعی داشتن "آرامش" است...خوشبختی ای که نه گذر زمان و نه تغییر شرایط نمی تواند آن را از ما بگیرد...
دنیا پر است از انسان هایی که همه چیز دارند به جز آرامش... کسانی که هرگز خوشبخت نمی شوند...
✍حسین حائریان
@i_tweett کانال آی توییت 📣
📚 #یک_دقیقه_مطالعه
پادشاهی دید خدمتکارش بسیار شاد است، از او علت را پرسید؟
خدمتکار گفت: قربان همسر و فرزندی دارم، غذایی برای خوردن و لباسی برای پوشیدن، از این رو راضی و شادم!
شاه این موضوع را با وزیرش در میان گذاشت، وزیر گفت: قربان! چون او عضو گروه ۹۹ نیست بدان جهت شاد است!
شاه پرسید: گروه ۹۹ دیگر چیست؟! وزیر گفت: قربان! یک کیسه برنج با ۹۹ سکه ی طلا جلوی در خانه اش قرار دهید تا...
خدمتکار وقتی به خانه برگشت با دیدن کیسه و سکه ها بسیار شاد شد، و نشست به شمردن!
بارها می شمرد و تعجب که چرا ۱۰۰ تا نیست!
همه جا را زیر و رو کرد، ولی اثری از یک سکه نبود، او ناراحت شد و تصمیم گرفت از فردا بیشتر کار کند تا یک سکه ی طلا پس انداز کند!
او از صبح تا شب سخت کار می کرد، اما دیگر شاد نبود!
وزیر که با پادشاه او را زیر نظر داشت گفت: قربان! او اکنون عضو گروه ۹۹ است، اعضای این گروه کسانی اند که زیاد دارند اما شاد و راضی نیستند!
خوشبختی در سه جمله است:
تجربه از دیروز
استفاده از امروز
امید به فردا
بدبختی نیز در سه جمله است:
حسرت دیروز
اتلاف امروز
ترس از فردا
@i_tweett کانال آی توییت 📣
📚 #یک_دقیقه_مطالعه
گاوچرانی وارد شهر شد و برای نوشيدن چيزی، كنار یک مهمانخانه ايستاد.
بدبختانه، كسانی كه در آن شهر زندگی میكردند عادت بدی داشتند كه سر به سر غريبهها میگذاشتند.
وقتی او نوشيدنیاش را تمام كرد، متوجه شد كه اسبش دزديده شده است.
او به كافه برگشت، و ماهرانه اسلحهاش را درآورد و سمت بالا گرفت و بالای سرش گرفت بدون هيچ نگاهی به سقف يه گلوله شليک كرد و خيلی مقتدرانه فرياد زد:
«كدام يك از شما اسب من رو دزديده؟!»
كسی پاسخی نداد.
«بسيار خوب، من يك نوشیدنی ديگه ميخورم، و تا وقتی آن را تمام میكنم اسبم برنگردد، كاری را كه در تگزاس انجام دادم انجام میدهم! و اصلن دوست ندارم آن كاری رو كه در تگزاس انجام دادم رو انجام بدم!»
بعضی از افراد خودشون جمع و جور كردن. آن مرد، بر طبق حرفش، نوشیدنی ديگری نوشيد، بيرون رفت، و اسبش به سرجايش برگشته بود. اسبش رو زين كرد و آمادهی حرکت شد .
كافه چی به آرامی از كافه بيرون آمد و پرسيد: هی رفيق قبل از اينكه بروی بگو، در تگزاس چه اتفاقی افتاد؟
گاوچران برگشت و گفت: مجبور شدم پیاده برم خونه ...!
💠 «آرامش داشته باش و با اقتدار ابراز وجود كن ؛ نتيجه خواهی گرفت»
@i_tweett کانال آی توییت 📣
📚 #یک_دقیقه_مطالعه
یکی از رفقا که در هلند زندگی میکند میگفت : در هر سفری که به ایران دارم وقتی اتومبیلها ، گوشی های همراه ، وسایل زندگی ، تلویزیونها و … را در زندگی عموم جامعه میبینم احساس میکنم که از یک روستا به شهر برگشتهام ... اینجا چه خبر است ؟ متولی کیست ؟ چه میکنیم ؟ به کجا میرویم ؟ باور کن که در این چندسال که در هلند زندگی میکنم هنوز این میزان از تجملگرایی را در خانۀ هیچ هلندی با هر جایگاهی ندیدهام ..
مکرر در هلند میبینی که دخترها و پسرها برای شروع زندگی مشترک اکثر لوازمشان را از وسایل دست دوم تهیه میکنند ، آن هم خانوادههایی که جایگاه مالی خوبی دارند و هیچ مشکلی برای تهیه بهترین وسایل زندگی برای فرزندانشان ندارند اما اینجا رسم شده جهیزیه دختر و پسر باید کامل و بهترین باشد حتی اگر خانوادههایشان آنقدر توان مالی نداشته باشند ... دهها مدل ظرف و کریستال و چیزهای دیگر که بسیاری از آنها شاید در ده سال اول زندگی نهایت یک یا دوبار استفاده شود.
عروسیهایی هم که برگزار میکنند اینگونه نیست که کمر خانوادۀ عروس و داماد به خاطر هزینهها بشکند ، آنها ضمن دعوت نزدیکترین اقوام خود ازدواجشان را در کلیسا و بعد در شهرداری ثبت میکنند بعد همه به یک رستوران یا تالار میروند و تمام مراسم عروسی به همان شام ختم میشود آن هم نه برای چهارصد نفر مهمان بلکه نهایت برای پنجاه نفر ... باور کن این ریخت و پاشی که در زندگی ایرانیها مرسوم شده در هیچ کجای اروپا نه تنها مرسوم نیست بلکه غیرمنطقی هم هست .
کشوری که تحت شدیدترین جنگهای اقتصادی قرار دارد تجملگرایی و چشم و هم چشمی در آن بیداد میکند ، نمیدانم چه کسی متولی این مملکت است و نمیدانم چه تقدیری برای ما ایرانیان رقم خورده اما این را خوب میدانم که ما داریم به سمتی میرویم که کشورهای پیشرفته آن مسیر را سالها پیش مسدود کردهاند ...
✍️محمد خلیلی
@i_tweett کانال آی توییت 📣
📚 #یک_دقیقه_مطالعه
🔹روزی هنگامی که فرزندانتان بزرگ شوند، فضای منزلتان خالی از نقاشی های کودکانه خواهد شد؛ دیگر اثری از شکلک های خندان بر روی دیوارهای خانه، حک کردن اسامی بر روی پارچه ی دسته ی مبل ها و طرح های لرزان انگشتی بر روی شیشه های بخار گرفته ی پنجره های خانه نخواهد بود.
🔸روزی هنگامی که فرزندانتان بزرگ شوند، دیگر اثری از هسته های میوه ها در زیر تخت ها وجود نخواهد داشت. در آن روز می توانید مدادی را بر روی میز برای يادداشت كردن پیدا کنید و شيرينی داخل یخچال باقی خواهد ماند.
🔹روزی هنگامی که فرزندانتان بزرگ شوند میتوانید برای خود غذاهای بخارپز به جای ساندویچ هات داگ یا همبرگر درست کنید. میتوانید زیر نور شمع غذا بخورید بدون آنکه نگران دعوای فرزندانتان برای فوت کردن شمع ها باشید.
🔸روزی هنگامی که فرزندانتان بزرگ شوند زندگیتان متفاوت خواهد شد آنها آشیانه تان را ترک خواهند کرد و خانه تان آرام... ساکت... خالی و تنها خواهد شد.
🔹در آن زمان است که به جای چشم انتظاری برای فرارسیدن «روزی»، دیروزها را مرور خواهید کرد... آن روزها "دلتنگ" امروزتان خواهید بود
🔻پس امروزتان را با آنها عاشقانه زندگی کنید 😊❣️
@i_tweett کانال آی توییت 📣
📚 #یک_دقیقه_مطالعه
💠داستان مرد هندی و افسر انگلیسی! بخونید جالبه👌
در زمان اشغال هند توسط بریتانیا، روزی افسر انگلیسی بدون هیچ دلیلی سیلی محکمی به یک شهروند هندی زد. شهروند ساده هندی چنان با مشت به روی افسر بریتانیایی زد که او از اثر شدت ضربه وارده به زمین افتاد.
افسر بریتانیایی از این عکس العمل هندی وحشت زده و خشمگین شده بود؛ ولی چون تنها بود چیزی نگفت و بطرف مقر سربازان بریتانیایی رفت تا با گرفتن نیرو برگردد و جواب مرد هندی را بدهد که جرات کرده به افسر امپراطوری سیلی بزند که آفتاب در قلمرو آن غروب نمی کند..
پیش ژنرال انگلیسی رفت و از او خواست تا سرباز به او بدهد تا برگردد و جواب این بی ادبی را به هندی دهد. اما ژنرال انگلیسی بدون این که جواب او را بدهد، او را به اتاقی برد که در آن پول نگهداری میشد و گفت: 50000 روپیه بردار و برو نزد آن هندی و در مقابل کاری که انجام دادی به او بده و معذرت بخواه!
افسر با شنیدن این حرف معترضانه گفت: هندی بدبخت به یک افسر ملکه سیلی زده است و این یعنی بی احترامی به امپراطوری انگلیس، ولی شما بجای مجازات به من می گویید به او پول بدهم و عذر بخواهم؟! ژنرال با خشم گفت: این یک دستور است، باید بدون چون و چرا اجرا کنی.
افسر به ناچار پول را به مرد هندی داد و عذر خواست. هندی پذیرفت و با خوشحالی تمام پول را از او گرفت و یادش رفت که او حق داشته اشغالگر وطنش را بزند! پنجاه هزار روپیه آن زمان پول هنگفتی بود و او با آن خانه خرید و با بقیه اش چندین ریکشا (وسیله ی حمل و نقل درون شهری در هندوستان) گرفت و با استخدام چند راننده آن ها را به کرایه داد...
روزگار گذشت و وضع زندگی او بهتر شد تا این که به یکی از تجار در شهر خود تبدیل شد. او فراموش کرده بود که با گرفتن پول از کرامتش گذشته ولی انگلیسی ها آن سیلی او را فراموش نکرده بودند.
روزی ژنرال انگلیسی، افسرِی را که از هندی سیلی خورده بود فراخواند و به او گفت: آیا آن هندی را که به تو سیلی زده بود به یاد داری؟ افسر پاسخ داد: بلی چگونه می توانم او را فراموش کنم.
ژنرال گفت: حال وقتش است که بروی و انتقام آن سیلی را ازش بگیری، ولی او را در حالی با سیلی بزن که مردم در دور و برش جمع باشند.
افسر گفت: آن روز که هیچ کسی نداشت مرا از زدن او بازداشتی حال که صاحب جاه و جلال و خدمه شده است می گویی برو او را بزن؟ می ترسم افرادش مرا بکشند.
ژنرال گفت: خاطرت جمع باشد، نمی کشند، فقط برو و آن چه را که گفتم انجام بده و برگرد.
وقتی افسر انگلیسی داخل خانه هندی شد او را در میان جمع کثیری از مردم یافت در حالی که خادمان و محافظانش او را احاطه کرده بودند، بدون مقدمه بطرف او رفت و با سیلی چنان محکم به رویش کوبید که بر زمین افتاد، افسر ایستاده بود تا عکس العمل او را ببیند ولی هندی بدون هیچ عکس العملی از جایش هم بلند نشد و به طرف انگلیسی حتی چشم بالا نکرد!
افسر از تعجب دهنش باز مانده بود ولی خوشحال از گرفتن انتقام نزد ژنرال خود برگشت. ژنرال به افسرش گفت : خیلی خوشحال به نظر می آیی و فکر میکنم متعجب شدی.
افسر پاسخ داد: بلی برای بار اول که او را با سیلی زدم او از من محکم تر بر رویم کوبید در حالی که فقیر بود. ولی امروز که او صاحب جاه و جلال و خدمه است حتی پاسخ سیلی ام را با حرف هم نداد، این مرا به تعجب واداشته است.
ژنرال در پاسخ افسرش گفت: دفعه اول او «کرامت» داشت و آن را بالاترین سرمایه خویش می پنداشت، برای همین از آن دفاع کرد.
ولی دفعه دوم، او کرامت خود را در به پول فروخته بود، برای همین از آن نتوانست دفاع کند «چون می ترسید که مصالح و منافع خود را از دست بدهد».
💠این داستان، حکایت افراد زیادی است! آنان که با گرفتن پول و مقام، حقوق و وام نجومی، ملک و زمین و اموال، رانت و اختلاس و پارتی و سایر امتیازات، فرستادن فرزندان شان به اروپا و آمریکا و... کرامتِ خویش را فروخته اند، از ترس باختن اندوخته های کاذب خود لال شده اند و حرفی نمی زنند! داستانی آشنا برای همه ما...
@i_tweett کانال آی توییت 📣
📚 #یک_دقیقه_مطالعه
مرد خسیسی، خربزهای خرید تا به خانه برای زنِ خود بِبَرد. در راه به وسوسه افتاد که قدری از آن بخورد، ولی شرم داشت که دست خالی به خانه رود ...
عاقبت فریب نَفس، بر وی چیره شد و با خود گفت، قاچی از خربزه را به رسم خانزادهها میخورم و باقی را در راه میگذارم، تا عابران گمان کنند که خانی از اینجا گذشته است و چنین کرد ...
البته به این اندک، آتش آزِ او فرو ننشست و گفت گوشت خربزه را نیز میخورم تا گویند خان را چاکرانی نیز در مُلازِمت بوده است و باقی خربزه را چاکران خوردهاند ...
سپس آهنگ خوردن پوست آن را کرد و گفت : این نیز میخورم تا گویند خان اسبی نیز داشته است ...
و در آخر تُخم خربزه و هر آن چیز که مانده بود را یکجا بلعید و گفت : " اکنون نَه خانی آمده و نَه خانی رفت است! "
👤 استاد علی اکبر دهخدا
📚 امثال و حکم
@i_tweett کانال آی توییت 📣
📚 #یک_دقیقه_مطالعه
وقتی نانوا خمیر نان سنگک را پهن میکند...
و درون تنور میگذارد را دیدی که چه اتفاقی می افتد؟
خمیر به سنگها می چسبد...
اما نان هر چه پخته تر می شود،
از سنگها جدا میشود!!
حکایت آدمها همین است...
سختی های دنیا ، حرارت تنور است...
و این سختی هاست که انسان را پخته تر می کنند...
و هر چه انسان پخته تر میشود
سنگ کمتری بخود می گیرد...
سنگها تعلقات دنیایی هستند...
ماشین من.. خانه من..من.. من !!
آنوقت که قرار است نان را از تنور
خارج کنند سنگها را از آن می گیرند!!
خوشا بحال آنکه در تنور دنیا
آنقدر پخته میشود...
که به هیچ سنگی نمی چسبد!!
ما در زندگی به چه چسبیده ایم ؟
سنگ ما کدام است ؟
@i_tweett کانال آی توییت 📣