eitaa logo
کانال مسیر بندگی
98 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
1.8هزار ویدیو
5 فایل
کانال فرهنگی مذهبی
مشاهده در ایتا
دانلود
گویند مردی وارد مسجدی شد تا کمی استراحت کند... کفشهایش را گذاشت زیر سرش و خوابید. 🔹طولی نکشید که دو نفر وارد مسجد شدند. یکی از اون دو نفر گفت: طلاها را بزاریم پشت منبر ، اون یکی گفت: نه ! اون مرد بیداره وقتی ما بریم طلاها رو بر میداره. 🔹گفتند: امتحانش میکنیم کفشایش را از زیر سرش برمیداریم اگه بیدار باشه معلوم میشه. مرد که حرفای اونا رو شنیده بود، خودشو بخواب زد. اونها کفشایش را برداشتن و مرد هیچ واکنشی نشون نداد. گفتند پس خوابه طلاها رو بزاریم پشت منبر...! 🔹بعد از رفتن آن دو مرد، مرد خوش باور بلند شد و رفت که جعبه طلای اون دو رو بردارد اما اثری ازطلا نبود و متوجه شد که همه این حرفا برای این بوده که در عین بیداری کفشهایش را بدزدند...! ✔️و اين گونه است که انسان خیلی وقت‌ها در طول زندگی همه چیز خود را خودخواسته از دست می‌دهد از جمله زمان و فرصت‌ها.چرا که نگاه و توجهش به جایی است که نباید باشد.
🔴اذیت کبوتر باز (شيخ ابوعلى ثقفى ) را همسايه اى بود كبوتر باز، كبوتران وى بر بام خانه شيخ مى نشستند، و خود براى پرواز دادن كبوتران پيوسته سنگ پرتاپ مى كرد و شيخ از اين جهت در اذيت بود. روزى شيخ در خانه خود نشسته و به خواندن قرآن اشتغال داشت . همسايه به قصد كبوتران سنگى پرتاب كرد و سنگ بر پيشانى شيخ آمد و پيشانى او شكست و خون جارى شد. اصحاب شاد شدند و گفتند: فردا شيخ نزد حاكم شهر خواهد رفت و دفع شر كبوترباز را خواستار خواهد شد و ما از رحمت او آسوده مى شويم . شيخ خدمتكار را بخواند و گفت : به باغ برو و شاخى از درخت بياور. خادم رفت و شاخه اى آورد. شيخ گفت : اكنون اين چوب را پيش كبوتر باز ببر و بگو از اين پس كبوتران خود را با اين چوب پرواز بدهد و سنگ نيندازد.
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱 🔆جزای دفع تهمت 🍃وقتی‌که حضرت یوسف پادشاه شده و در قصر خود نشسته بود، جوانی با لباس‌های کهنه، از پای قصر او عبور می‌نمود. جبرئیل آمد و عرض کرد: 🍃ای یوسف! این جوان را می‌شناسی؟ فرمود: نه عرض کرد: این همان طفلی است که وقتی زلیخا دنبالت کرد و پیراهنت را از پشت گرفت و پاره شد و عزیز مصر سررسید، زلیخا گفت: کیفر کسی که بخواهد نسبت به اهل تو خیانت کند، جز زندان و عذاب نیست. 🍃تو گفتی: او مرا با اصرار به‌سوی خود دعوت کرد و من از این اتهام بیزارم. پس در گهواره این طفل به‌عنوان شاهد از خانواده‌ی آن زن به سخن آمد و شهادت داد که اگر پیراهن او از پشت پاره شد، آن زن دروغ می‌گوید وگرنه، او از راست‌گویان است. چون عزیز مصر دید پیراهن از پشت پاره شده است، رفع اتهام از تو شد و گفت: این از حیله‌ی زنانه است. (سوره‌ی یوسف، آیات 28-25) درواقع به خاطر شهادت همین جوان، طهارت تو ثابت و تهمت ناروا از تو دور شد. 🍃حضرت یوسف فرمودند: او را بر من حقی است، او را بیاورید. چون حاضرش کردند، امر کرد: «او را نظیف نمایید. لباس‌های فاخر به او بپوشانید» و هر ماه برای او حقوقی وضع کرد و اکرام بسیار در حق او نمود. 🍃جبرئیل تبسم کرد، یوسف فرمود: «آیا در حقش کم احسان کردم که تبسم کردی.» عرض کرد: نه. تبسم من ازاین‌جهت بود که هرگاه تو مخلوقی در حق این جوان که شهادت حقی داد، آن‌هم –در حال کودکی- این‌همه احسان کردی، پس خداوند کریم در حق بنده‌ی مؤمن خود که تمام عمر شهادت حق بر او داده است، چه قدر احسان خواهد فرمود.
🔆جنازه‌ی سعد بن معاذ 🍂وقت صبح که رسول خدا صلی‌الله علیه و آله و سلّم از خواب بیدار شد، جبرئیل نازل شد و عرضه داشت: «یا رسول‌الله! چه کسی از امّت تو از دنیا رفته است که ملائکه آسمان، آمدن ارواح او را به یکدیگر مژده می‌دهند؟» فرمود: «خبر ندارم، جز آن‌که سعد معاذ مریض بوده است.» 🍂پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم به مسجد آمدند و مردم گفتند: سعد وفات یافت. پیامبر نماز صبح را خوانده و از مسجد به محل غسل رفتند. بعد از غسل، جنازه سعد را در تابوت نهادند. پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم طرف جلوی تابوت را گرفت و در بیرون منزل به زمین نهاد. 🍂پس گاهی جلوی جنازه و گاهی طرف راست و زمانی جانب چپ و جلو و عقب تابوت را می‌گرفت. 🍂چون سعد مردی تنومند و چاق بود، منافقان می‌خواستند هنگام تشیع جنازه، بر او خرده بگیرند؛ از این رو گفتند: «تا امروز جنازه‌ای به این سبکی ندیدیم و این به خاطر قضاوتی است که در بنی قریظه نمود!» 🍂این کلام به سمع مبارک پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم رسید. او فرمود: «قسم به آن‌کسی که جانم در دست اوست، تابوت او را ملائکه حمل می‌کنند. هفتاد هزار فرشته برای جنازه‌اش آمده‌اند.» وقتی علّت را جویا شدند؛ فرمودند: «به خاطر مداومت به سوره‌ی توحید (قُل هو الله احد) بود.» و جنازه سعد را تا اوّل بقیع تشییع کردند و در پای دیوار خانه عقیل بن ابی‌طالب دفن کردند. 📚(پیغمبر و یاران، ج 1
🌴✨🌴✨🌴✨🌴✨🌴 🔆خوش‌سیمای جاهل 🔸مردی خوش‌سیما به مجلس «ابو یوسف کوفی» (م 182) قاضی هارون‌الرشید آمد، قاضی او را احترام و تعظیم کرد. او در آن مجلس بسیار ساکت و خاموش بود. قاضی گمان برد که او با این وجاهت و سکوت دارای فضل و کمالی باشد. 🔸قاضی گفت: سخنی بفرمائید. گفت: «برای تحقیق مسئله‌ای آمده‌ام و سؤالی دارم.» قاضی گفت: «آنچه دانم جواب گویم.» 🔸گفت: «روزه‌دار کی روزه را افطار کند؟» در جواب گفت: «وقتی‌که آفتاب غروب کند.» مرد گفت: «شاید تا نیمه‌شب آفتاب غروب نکند؟» 🔸 قاضی خندید و گفت: چه نیکو گفته است شاعر «حریر بن عطیه» (از شعرای عصر بنی‌امیه، م 110)«خاموشی زینت برای مردی است که ضعیف و نادان است و به‌درستی که صحیفه‌ی عقل مرد از سخن گفتن او معلوم شود، همچنان بی‌عقلی او هم از سخن گفتن ظاهر شود» پس پی به جاهل بودن مرد خوش‌سیما برد. 📚(لطائف الطوایف، ص 412))
🗯🔸🗯🔸🗯🔸🗯🔸🗯 🔆مانع دستور قتل 💫در شهر هرات، دانشمندی بود که سرایی خوش داشت. سلطان محمود غزنوی وقتی به هرات رفت، دایی‌اش عبدالرحمن نزد او بود. روزی دایی او گفت: «در خانه‌ای که از آن آمدم، پیری است که خود را دانشمند معرّفی کرده، دیشب سرزده به خانه‌اش رفتم، دیدم شراب می‌نوشد و بت برنجی نزدش می‌باشد و دو زانو پرستش می‌کند؛ من جام شراب و بت را آوردم تا شما حکم کنید.» 💫سلطان گفت: «دست بر سر من بگذار و سوگند یاد کن که راست می‌گویی تا حکم ما با تأمّل باشد و این بهتر است.» 💫دایی‌اش گفت: «سوگند یاد نمی‌کنم.» سلطان گفت: «چرا دروغ گفتی؟» گفت: «چون سرایی خوش داشت، قصد کردم او کشته شود و آن سرا را به من دهی.» 💫سلطان محمود، پس از تعجیل نکردن در قتل آن دانشمند، دایی خود را از سِمَتش معزول نمود. 📚(نمونه‌ی معارف، ص 642 -جوامع الحکایات) ✨✨پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم فرمود: «شتاب کردن از شیطان و تأمّل و درنگ کردن از جانب خداست.» 📚(بحار، ج 71، ص 340)
🍃🦋🍃🦋🍃🦋🍃🦋🍃🦋 🔆من شعوانه ام 🔅شعوانه نام زنی بود که آوازی خوش داشت و در بصره، در مجلس فسق و فجور شرکت می‌کرد و ثروتی از این راه بر هم زده و کنیزکانی خریداری کرده بود. روزی از خانه‌ای صدایی شنید؛ کنیزش را گفت: «برو درون آن خانه و ببین چه خبر است؟» کنیز رفت و برنگشت. کنیز دوّم و سوّم را فرستاد و بازنگشتند، پس خودش درون خانه رفت. دید واعظی درباره‌ی آیات جهنّم صحبت می‌کند.* کلام واعظ در او اثر کرد، سپس سؤال کرد: 🔅«می‌توانم توبه کنم؟» واعظ گفت: «اگر به‌قدر گناه شعوانه هم باشد، خدا قبول می‌کند.» 🔅گفت: «خود شعوانه هستم» پس از مجلس وعظ بیرون آمد و کنیزکان را آزاد نمود. 🔅آن‌چنان لاغر و ضعیف شد و کارش به‌جایی رسید که عابدان در مجلس او حاضر می‌شدند و از وعظ او می‌گریستند و خودش آن‌قدر گریه می‌کرد که ترس کوری چشم را برای او داشتند، ولی او در جواب می‌گفت: «کوری دنیا بهتر از کوری قیامت است. 📚هزار و یک حکایت قرآنی، ص 261
🔸⚡️🔸⚡️🔸⚡️🔸⚡️🔸 🔆قضای غالب 🌱از حوادث شگفت‌انگیز که در اسکندریّه اتّفاق افتاد، این بود که غلام نایب اسکندریّه فرار کرد. روزی یکی از مأمورین، او را دستگیر می‌کند تا به نزد نایب بیاورد. غلام در بین راه، فرار می‌کند و خود را در چاهی می‌افکند. در آنجا سردابی می‌بیند و به راه می‌افتد. مقداری نمی‌پیماید که روشنایی می‌بیند و به طرف آن بالا می‌آید و ناخواسته سر از خانه نایب درمی‌آورد. پس غلامان او را دستگیر و به نزد نایب می‌برند و به همین خاطر مَثَلی زده‌اند که: «کسی که از قضای غالب فرار کند، خود به خود در دست طالب می‌افتد.» 📚(حکایت‌های گلستان، ص 118) ❄️❄️از امیرالمؤمنین علیه‌السلام درباره‌ی تقدیرات پرسیده شد، فرمود: «راهی تاریک است؛ در آن مَرَوید! دریایی عمیق است، داخل آن نگردید! سرّ خدایی است، خود را به رنج نیندازید.» 📚(نهج‌البلاغه، حکمت
🔷🗯🔷🗯🔷🗯🔷🗯🔷 🔆ابوذر 💫ابوذر رضی‌الله‌عنه فرمود: «آذوقه و پس‌انداز من در زمان پیغمبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم همیشه یک مَن خرما بوده و تا زنده‌ام از این مقدار زیاده نخواهم کرد.» 💫عطاء گوید: ابوذر را دیدم لباس کهنه‌ای به تن کرده و نماز می‌خواند، گفتم: ابوذر مگر لباس بهتری نداری؟ گفت: اگر داشتم در برم می‌دیدی. 💫گفتم: مدّتی تو را با دو جامه می‌دیدم، گفت: به پسر برادرم که محتاج‌تر از خودم بود دادم، گفتم: به خدا تو خود محتاجی؛ سر به آسمان بلند کرده و گفت: «آری بار خدایا به آمرزش تو محتاجم.» 💫سپس گفت: «مثل‌اینکه دنیا را خیلی مهم گرفته‌ای، این لباس که در تن من می‌بینی. لباس دیگری که مخصوص مسجد است و چند بز برای دوشیدن و نان خورش دارم، چارپایی دارم که آذوقه‌ام را به آن حمل‌ونقل می‌کنم و زنی دارم که مرا از زحمت تهیه غذا آسوده می‌کند؛ چه نعمتی برتر از آن‌که من دارم؟» به ابوذر گفتند: آیا مِلکی تهیّه نمی‌کنی چنان‌که فلان کس و فلانی تهیه کرده‌اند؟! 💫گفت: «می‌خواهم چه کنم؟ برای این‌که آقا و ارباب شوم؟ هر روزی یک شربت از آب با شیر و هفته‌ای یک پیمانه گندم مرا کفایت می‌کند.» 📚(پیغمبر صلی‌الله علیه و آله و یاران، ج 1، ص 47 -اعیان الشیعه (جندب)، ص 329
🌾🌱🌾🌱🌾🌱🌾🌱🌾 🔆جواب دندان‌شکن پیرزن ⚡️عمروبن لیث در زمستانی بسیار سرد، با لشکر فراوان، وارد نیشابور شد. سپاه او در خانه‌های مردم جای گرفتند. پیرزنی پنج خانه داشت، همه را سپاهیان او اشغال کردند. ⚡️پیرزن شکایت نزد یکی از فرماندهان سپاه برد. او گفت: فردا من نزد عمرولیث هستم؛ بیا و شکایت خود را بگو. ⚡️فردا پیرزن نزد عمرولیث آمد و گفت: «من پنج خانه دارم که سربازانت مرا با پنج دختر و عروس در یک خانه جای داده‌اند و مناسب نیست با آنان، کنار اینان رفت‌وآمد شود.» ⚡️عمرولیث گفت: «پس همراهان ما در این سرمای شدید چه کنند؟ دور شو، می‌گویند که زنان عقل ندارند.» پیرزن روی برگرداند و رفت. فرمانده به عمرولیث گفت: «این زن، بسیار دانا و پرهیزکار است، خوب است درباره‌ی او لطفی بکنید.» ⚡️عمرولیث دستور داد پیرزن را برگردانند. وقتی آمد، گفت: مگر قرآن نخوانده‌ای که خداوند می‌فرماید: «پادشاهان وقتی وارد قریه‌ای شوند، آنجا را تباه می‌کنند و مردم عزیز را ذلیل می‌نمایند.*» ⚡️پیرزن جواب داد، خوانده‌ام، ولی از پادشاه در شگفت هستم که در همین سوره آیه‌ی دیگر را نخوانده است که می‌فرماید: ⚡️«این است خانه‌هایشان ویران و فرو ریخته به‌واسطه‌ی ظلمی که کرده‌اند؛ و در این تغییر و خرابی نشانه‌ی عبرتی است برای مردمان دانا.*» این جواب چنان در عمرولیث تأثیر کرد که بدنش لرزید و اشکش جاری شد و دستور داد در هیچ خانه‌ای سپاهیانش نمانند و در جای دیگر خیمه‌گاهی زدند. 📚رهنمای سعادت، ج 1، ص 180