🚩 #سنگر_خاطره
وقتی بهم گفت «ازت راضی نیستم» انگار دنیا روی سـرم خراب شده بود. پـــرسیدم: «واسه چی؟» گــفت: چــرا مــواظب بیـتالمال نیستی میدونی اینا رو کی فرستاده میدونی اینا بیت المال مسلموناس؟! همهش امانته! گفتم: حاجی میگی چی شده یا نه؟ دستش را باز کرد چهار تا حبّه قند خاکی تـوی دستش بود دم در چادر تداركات پیدا کرده بود!
#سردارشهید_مهدی_باکری
💠 @sajdeh63
🚩 #حدیث
امام حسیـن علیـهالسلام:
چیزی را بر زبان نیاوریـد که از ارزش شما بکاهد.📚 جلاءالعیون، ج۲ص ۲۰۵
🌼🍃🌷🇮🇷🌷🍃🌼
🚩 #کلام_شهید
" ضعف مرا به حساب انقلاب و مـکـتب مــن نگــذاریــد " اين جمله را نصب كردہ بود پشت ميزش! از انقلاب برای خودش مايه نمی گذاشت هيچ وقت.
#شهید_محمدعلی_رجایی
#رئيس_جمهور_شهید
🌼🍃🌷🇮🇷🌷🍃🌼
🚩 #سنگر_خاطره
گونی بزرگی را گذاشته بود روی دوشش و توی سنگرها جیره پخش می کرد. بچه ها هم با او شوخی می کردند: - اخوی دیر اومدی - برادر میخوای بکُشیمون از گُشنگی؟ - عزیز جان! حالا دیگه اول میری سنگر فرماندهی برای خودشیرینی؟ گونی بزرگ بود و سرِ آن بنده ی خدا پایین. کارش که تمام شد. گونی را که زمین گذاشت همه شناختنش. او کسی نبود جز محمود کاوه، فرمانده ی لشکر...
#سردارشهید_محمود_کاوه
🌼🍃🌷🇮🇷🌷🍃🌼
🚩 #کلام_شهید
دیروز از هر چه بود گذشتیم
و امروز از هر چه بودیم!
آنجا پشت خاکریز بودیم
و اینجا در پناه میز!
دیروز دنبال گمنامی بودیم
و امروز مواظبیم ناممان گم نشود!
جبهه بوی ایمان میداد
و اینجا ایمانمان بو میدهد!
الهی: َنصیرمان باش تا بصیر گردیم
بصیرمان کن تا از مسیر برنگردیم
و آزادمان کن تا اسیر نگردیم!!
#سردارشهید_نورعلی_شوشتری
#مزارشهید_بهشت_رضا_مشهد
🌼🍃🌷🇮🇷🌷🍃🌼
🚩 #سنگره_خاطره
باردار بودم و زمان زیادی به زمان تولد بچه مان نمانده بود. ولی شرایط جنگ طوری نبود که محمدتقی بتواند کنارمان باشد. خبر به دنیا آمدن بچه ها را تلفنی به او گفتیم. وقتی شنید خیلی خوشحال شد و گفت: "دوست دارم اسمش رو مالک بذارم، تا از بچه گی جزو یاران امام زمان(عج) بشه.
#شهید_محمدتقی_زمان_زاده_ی_دربان
🌼🍃🌷🇮🇷🌷🍃🌼
🚩 #سنگر_خاطره
آخرِ میوه فروشهای بازار یه پیرمردِ نحیف میوه میفروخت. بساطِ کوچک و میوههای لکدارش معلوم بود که خریداری نداره. اما پیرمرد یه مشتری ثابت داشت بنامِ محمدعلی رجایی... آقای رجایی میگفت: میوه هاش برکت خدا هستن، خوردنش لطفی داره که نگو و نپرس. به دوستاش هم میگفت: این پیرمرد چند سر عائله داره، از او خرید کنین. 📚کتاب « خدا که هست » ص ۱۰
#شهید_محمدعلی_رجایی
#رئيس_جمهور_شهید
🌼🍃🌷🇮🇷🌷🍃🌼
🚩 #سنگر_خاطره
نوجوان که بود؛ یه روز اومد نشست کنارِ مادر. آرام و سر به زیر گفت: مادر! پارگیِ شلوارم خیلی زیاد شده، تویِ مدرسه... لحظاتی مکث کرد و ادامه داد: اگه به بابا فشار نمیاد بگین یه شلوار برام بخره... پدرش میگفت: محمدجواد خیلی محجوب بود، مواظب بود چیزی نخواهد که در توانمون نباشه.
📚 کتاب هنرِ آسمان، ص۱۱
#طلبه_شهید_محمدجواد_باهنر
#نخست_وزیر_شهید
💠 @sajdeh63
🌷🌷🌷🇮🇷🌷🌷🌷
هدیه به روح مطهر امام خمینی و همه شهدا سوره مبارکه حمد با صلوات
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم
🚩 #سنگر_خاطره
"حسین فاطمه؛ به یاد لب عطشان تو آب نمی نوشم" این جمله روی قمقمه ی یک شهید نوشته شده بود. وقتی تکانش دادم؛ پر پر بود.
💠 @sajdeh63
🚩 #سنگر_خاطره
بعد از نماز ظهر بود؛ کل بچه های گردان دورهم جمع بودند. یکی از مسئولین لشگر آمد و گفت: "رفقا دستشویی اردوگاه خراب شده. باید چاه دستشویی تخلیه بشه برا همین چند تا نیروی از جان گذشته میخواهیم" هر کس چیزی میگفت؛ یکی میگفت: پیف پیف! چه کارهایی از ما میخوان. دیگری میگفت: ما آمدیم بجنگیم، نه اینکه... خلاصه بساط شوخی و خنده راه افتاد. بود. رفتیم برای ناهار؛ بعد هم مشغول استراحت شدیم. با خودم گفتم: "کسی که برای این کار داوطلب بشه کار بزرگی کرده. تا بچه ها مشغول استراحت هستند بروم سمت دستشویی ها ببینم چه خبره!" وقتی آنجا رسیدم خیلی تعجب کردم! عده ای از بچه های گردان ما مشغول کار شده بودند؛ از هیچ چیزی باکی نداشتند. نجاست بود و کثیفی... اما کار برای خدا این حرفها را ندارد. آنها ده نفر بودند. اول آنها محمد رضا تورجی زاده بود، بعد رحمان هاشمی و... تا غروب مشغول کار بودند. دستشویی های اردوگاه همان روز راه افتاد. آنها دنبال رضایت خدا بودند؛ آنچه برایشان مهم بود انجام وظیفه بود. نمیدانم چرا ولی من اسامی آنها را نوشتم و نگه داشتم. سه ماه بعد به آن اسامی نگاه کردم؛ درست بعد از عملیات کربلای ده، نفر اول شهید، نفر دوم شهید و... تا نفر آخر که محمد رضا تورجی زاده بود به ترتیب یکی پس از دیگری! گویی این کار و این شکستن نفس مهر تاییدی بود برای شهادتشان❤️🩹 📚کتاب یازهرا
#شهید_محمدرضا_تورجیزاده
#مزارشهید_گلزار_شهدای_اصفهان
💠 @sajdeh63
🚩 #سنگر_خاطره
اسماعیل دقایقی فرمانده لشکر بدر در تاریکی شب به چادرهای بچه های بسیجی سر می زد و آن ها را نظافت می کرد. از بس خاکی می گشت، اگر کسی به لشکر بدر می آمد، نمی توانست تشخیص بدهد فرماندهی این لشکر کیست؟ یک بار یکی از بچه ها که اسماعیل را نمی شناخت و فکر می کرد نیروی خدماتی است گفت: چرا نیامدی چادرمان را نظافت کنی؟ و او جواب داده بود به روی چشم امشب می آیم!
#سردارشهید_اسماعیل_دقایقی
#فرمانده_لشکر_بدر
💠 @sajdeh63
🚩 #سنگر_خاطره
آن شب هوا بارانی بود ما هم در سنگر خوابیده بودیم نیمه های شب، باران شدیدتر شد و آب به داخل سنگر نفوذ کرد. من بیدار شدم و دیدم همه جا خیس شده خواستم بچه ها را بیدار کنم که دیدم حسین نیست. از سنگر خارج شدم همینطور که در حال مشاهده اطراف بودم احساس کردم پشت تانکر آب چیزی تکان می خورد. حسین را دیدم که در آن نیمه شب و باران شدید به نماز ایستاده بود.▫️ راوی: علی میر احمدی
📘 نقل از کتاب «نخل سوخته»
#شهید_محمدحسین_یوسف_الهی
💠 @sajdeh63
🚩 #سنگر_خاطره
▫️یکی از فرماندهان جنگ روایت میکند: خدا رحمت کند «حاج عبدالله ضابط» را. برایم تعریف میکرد خیلی دلم میخواست سید مرتضی آوینی را ببینم. یک روز به رفقایش گفتم، جور کنید تا ما سیدمرتضی را ببینیم، خلاصه نشد. بالاخره آقا سید مرتضی آوینی توی فکه روی مین رفت و به آسمونها پر کشید.
▪️تا اینکه یک وقتی آمدیم در منطقه جنگی با کاروانهای راهیان نور. شب در آنجا ماندیم. در خواب، شهید آوینی را دیدم و درد و دلهایم را با او کردم؛ گفتم آقا سید، خیلی دلم میخواست تا وقتی زنده هستی بیایم و ببینمت، اما توفیق نشد. سید به من گفت "ناراحت نباش فردا ساعت ۸ صبح بیا سر پل کرخه منتظرت هستم". صبح از خواب بیدار شدم. منِ بیچاره که هنوز زنده بودن شهید را شک داشتم، گفتم: این چه خوابی بود، او که خیلی وقت است شهید شده است. گفتم حالا بروم ببینم چه میشه.
▫️بلند شدم و سر قراری رفتم که با من گذاشته بود، اما با نیم ساعت تأخیر، ساعت ۸:۳۰. دیدم خبری از آوینی نیست. داشتم مطمئن میشدم که خواب و خیال است. سربازی که آن نزدیکیها در حال نگهبانی بود، نزدیک آمد و گفت: آقا شما منتظر کسی هستید؟ گفتم: بله، با یکی از رفقا قرار داشتیم.
▪️گفت: چه شکلی بود؟ برایش توصیف کردم. گفتم: موهایش جوگندمی است. محاسنش هم اینجوری است. گفت: رفیقت آمد اینجا تا ساعت ۸ هم منتظرت شد نیامدی، بعد که خواست بره، به من گفت: کسی با این اسم و قیافه میآید اینجا، به او بگو آقا مرتضی آمد و خیلی منتظرت شد، نیامدی. کار داشت رفت اما روی پل برایت با انگشت چیزی نوشته، برو بخوان. رفتم و دیدم خود آقا مرتضی نوشته: آمدیم نبودید، وعدۀ ما بهشت!
#شهید_سیدمرتضی_آوینی
💠 @sajdeh63
🚩 #کلام_شهید
شهید حاج قاسم سلیمانی:
زیباترین تعبیرِ کلام امیرالمومنین در حق مالکاشتر است؛ و «صیاد» مصداق این کلام است. صیاد سلمانِ ارتش ما بود؛ ضمن اینکه مصادیق مالک را هم در خود جای داده بود.
#سپهبد_شهید_علی_صیاد_شیرازی
🌹🇮🇷
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم
🌹🇮🇷
🚩 #فرازی_وصیت_نامه_شهید
اگر من شهید شدم در تشییع جنازه من فقط ذکر خدا را داشته باشید و «ا... اکبر» را تکرار کنید و شعار «مرگ بر آمریکا» یادتان نرود
#بسیجی_شهید_سیدخلیل_متولی
#مرگ_بر_آمریکا 🇺🇸
🌹🇮🇷
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم
🌹🇮🇷
🚩 #کلام_شهید
خدایا...!
مرا به خاطر گناهانی که در طول روز با هزاران قدرتِ عقل توجیه شان می کنم ببخش...
#شهید_دکتر_مصطفی_چمران
🌹🇮🇷
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم
🌹🇮🇷
🚩 #سنگر_خاطره
اوج گرمای اهواز بود.
بلند شد، دریچه کولر اتاقش را بست!!
گفت: به یاد بسیجیهایی که زیر آفتاب گرم میجنگند.
#سردارشهید_حسن_باقری
🌹🇮🇷
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم
🌹🇮🇷
🚩 #کلام_شهید
اگر بنا بود آمریکا را سجده کنیم، انقلاب نمیکردیم. ما بنده خدا هستیم و فقط برای او سجده میکنیم. سر حرفمان هم ایستادهایم. اگر تمام دنیا ما را محاصره نظامی و تسلیحاتی کنند، باکی نیست. سلاح ما ایمان ماست.
#شهید_علی_چیت_سازیان
💠 @sajdeh63
🚩 #سنگر_خاطره
نان سنگگ گرفته بودیم و می آمدیم طرف خوابگاه. چند تا سنگ به نان ها چسبیده بود. مصطفی کندشان و برگشت سمت نانوایی. میگفت: «بچه بودم، یه بار نون سنگگ خریدم، سنگ هاش رو خوب جدا نکرده بودم؛ بهش چسبیده بود. خونه که رسیدم، بابام سنگ ها رو جدا کرد داد دستم، گفت برو بده به شاطر. نونواها بابت اینا پول میدن.»
#شهید_مصطفی_احمدی_روشن
#دانشمند_هستهای
💠 @sajdeh63
🚩 #سنگر_خاطره
هم محافظش بودم و هم راننده اش. از وقتی باهاش آشنا شدم. فهمیدم خیلی متواضعه و اصلا اهل تشریفات نیست. با این که پست مهمی در وزارت دفاع داشت ولی هیچ وقت خودش رو نمی گرفت، حتی برای مثال من که زیر دستش بودیم. یادمه یه صبح زود برای شرکت در جلسه هیئت دولت بردمش و یکی از همکارام که به تازگی مسئولیت حفاظت فیزیکی سرهنگ فکوری رو به عهده گرفته بود و هنوز از روحیاتش بی خبر بود سریع از ماشین پیاده شد و در عقب رو براش باز کرد. بعد محکم براش پا کوبید و به احترامش خبردار ایستاد. شهید فکوری وقتی از ماشین پیاده شد، دستش رو روی شونه همکارم گذاشت و با لحنی خودمونی و طوری که ناراحت نشه بهش گفت: «آقای...، ما شاه نیستیم، سعی کنید از ما شاه درست نکنید!»
#شهید_جواد_فکوری
#مزارشهید_بهشت_زهرا_تهران
💠 @sajdeh63
🚩 #سنگر_خاطره
دو تا از بچه های گردان، غولـی را همراه خودشان آورده بودند و های های می خندیدند. +"این کیه!؟" -"عراقی😬" +"چطوری اسیرش کردید؟"😐 می خندیدند. -"از شب عملیات پنهان شده بود. تشنگی فشار آورده با لباس بسیجی ها آمده ایستگاه صلواتـی شربت گرفته بود، پول داده بود!"🥴 اینطوری لو رفته بود، بچه ها هنوز می خندیدند...😅
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم
🚩 #سنگره_خاطره
برا تهیه مهمات عملیات باید حاج احمد رو می دیدم رفتیم اتاقش اما حاجی آنجا نبود. یکی از بچه ها گفت: " فکر کنم بدونم کجاست " ما رو برد سمت دستشویی ها و دیدم حاج احـــمد اونجاست داشت در نهایت تواضـــع دست شویی ها رو تمیز میکرد خواستیم سطل آب رو ازش بگیریم که نگذاشت و گفتد: " فرمـــانده زمان جنگ برادر بزرگـــتره و در بقیه مواقع کوچــــکتر از همه... "
#حاج_احمد_متوسلیان
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم
🚩 #سنگر_خاطره
لباسش پاره شده بود. سوزن را نخ کرد و نشست به وصله زدن. گفتم بابا ناسلامتی تو رئیس ستاد لشکری، این طرف و اون طرف جلسه میری، خوب نیست لباست وصله پینه ای باشه. سرش را تکان داد و گفت بزرگان دینمون وقتی که لباسشون پاره میشد، وصله میکردند و میپوشیدن، یعنی شما میگی من از اون بزرگوارها بالاترم؟!
#شهید_اسماعیل_صادقی
💠 @sajdeh63
🚩 #سنگر_خاطره
نگهبان درب فرودگاه اهواز از ورود او به داخل ممانعت کرد، او بدون اهانت به نگهبان، برگشت و در آن گرمای سوزان حدود نیم ساعت روی جدول نشست. به من - مسؤل وقت فرودگاه- اطلاع دادند دم درب مهمان دارید. رفتم و با کمال تعجب شهید عباس بابایی را دیدم که راحت روی زمین نشسته. پس از سلام عرض کردم جناب بابایی چرا تو این گرما اینجا نشسته اید؟ خیلی آرام و متواضع پاسخ داد. این نگهبان بنده خدا گفت هواپیما روی باند است و شما نمی توانی وارد شوی. من هم منتظر ماندم تا مانع پرواز نشوم. در صورتی که شهید بابایی فرمانده معاون عملیات وقت نهاجا بودند. نه به نگهبان اهانت کرد و نه خواستار تنبیه او شد. بلکه از من خواست که نگهبان را مورد تشویق قرار دهم.
#سرلشکر_خلبان_شهید_عباس_بابایی
💠 @sajdeh63