eitaa logo
مجله ایده زندگی
49.2هزار دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
1.6هزار ویدیو
28 فایل
🦋مجله ایده زندگی🦋 📌ارتباط با من و رزرو تبلیغ: @Abandokht71 📌کانال تبلیغاتمون: https://eitaa.com/Tablighidehzendegi 📌کانال دوممون: https://eitaa.com/boqcheh/1411 انتشار مطالب کانال بدون ذکر منبع ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از داستان زندگی
تازه می فهمیدم چرا علی گفت ... من تنها کسی هستم که می تونه زینب رو به رفتن راضی کنه ... اشک توی چشم هام حلقه زد ... پارچ رو برداشتم و گذاشتم توی یخچال ... دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم ... - بی انصاف ... خودت از پس دخترت برنیومدی ... من رو انداختی جلو؟ ... چطور راضیش کنم وقتی خودم دلم نمی خواد بره؟ برای اذان از اتاق اومد بیرون که وضو بگیره ... دنبالش راه افتادم سمت دستشویی ... پشت در ایستادم تا اومد بیرون... زل زدم توی چشم هاش ... با حالت ملتمسانه ای بهم نگاه کرد ... التماس می کرد حرفت رو نگو ... چشم هام رو بستم و یه نفس عمیق کشیدم ... - یادته 9 سالت بود تب کردی ... سرش رو انداخت پایین ... منتظر جوابش نشدم ... - پدرت چه شرطی گذاشت؟ ... هر چی من میگم، میگی چشم ... التماس چشم هاش بیشتر شد ... گریه اش گرفته بود ... - خوب پس نگو ... هیچی نگو ... حرفی نگو که عمل کردنش سخت باشه ... پرده اشک جلوی دیدم رو گرفته بود ... - برو زینب جان ... حرف پدرت رو گوش کن ... علی گفت باید بری ... و صورتم رو چرخوندم ... قطرات اشک از چشمم فرو ریخت ... نمی خواستم زینب اشکم رو ببینه..... تمام مقدمات سفر رو مامور دانشگاه از طریق سفارت انجام داد ... براش یه خونه مبله گرفتن ... حتی گفتن اگر راضی نبودید بگید براتون عوضش می کنیم ... هزینه زندگی و رفت و آمدش رو هم دانشگاه تقبل کرده بود ... پای پرواز ... به زحمت جلوی خودم رو گرفتم ... نمی خواستم دلش بلرزه ... با بلند شدن پرواز، اشک های من بی وقفه سرازیر شد ... تمام چادر و مقنعه ام خیس شده بود ... بچه ها، حریف آرام کردن من نمی شدن نماینده دانشگاه برای استقبالم به فرودگاه اومد ... وقتی چشمش بهم افتاد، تحیر و تعجب... نگاهش رو پر کرد ... چند لحظه موند ... نمی دونست چطور باید باهام برخورد کنه.. سوار ماشین که شدیم ... این تحیر رو به زبان آورد ... - شما اولین دانشجوی جهان سومی بودید که دانشگاه برای به دست آوردن شما اینقدر زحمت کشید ... زیرچشمی نیم نگاهی بهم انداخت ... - و اولین دانشجویی که از طرف دانشگاه ما ... با چنین حجابی وارد خاک انگلستان شده ... نمی دونستم باید این حرف رو پای افتخار و تمجید بگذارم ... یا از شنیدن کلمه اولین دانشجوی مسلمان محجبه، شرمنده باشم که بقیه اینطوری نیومدن ...ولی یه چیزی رو می دونستم ... به شدت از شنیدن کلمه جهان سوم عصبانی بودم ... هزار تا جواب مودبانه در جواب این اهانتش توی نظرم می چرخید ... اما سکوت کردم ... باید پیش از هر حرفی همه چیز رو می سنجیدم ... و من هیچی در مورد اون شخص نمی دونستم ... من رو به خونه ای که گرفته بودن برد ... یه خونه دوبلکس ... بزرگ و دلباز ... با یه باغچه کوچیک جلوی در و حیاط پشتی... ترکیبی از سبک مدرن و معماری خانه های سنتی انگلیسی ... تمام وسایلش شیک و مرتب فضای دانشگاه و تمام شرایط هم عالی بود ... همه چیز رو طوری مرتب کرده بودن که هرگز ... حتی فکر برگشتن به ذهنم خطور نکنه ... اما به شدت اشتباه می کردن ... هنوز نیومده دلم برای ایران تنگ شده بود ... برای مادرم ... خواهر و برادرهام ... من تا همون جا رو هم فقط به حرمت حرف پدرم اومده بودم ... قبل از رفتن ... توی فرودگاه از مادرم قول گرفتم هر خبری از بابا شد بلافاصله بهم خبر بده ... خودم اینجا بودم ... دلم جا مونده بود ... با یه علامت سوال بزرگ ... - بابا ... چرا من رو فرستادی اینجا؟ ... 👈ادامه دارد…