eitaa logo
أینَ مُـــــــنتَقِّم...🇮🇷🇵🇸
180 دنبال‌کننده
10.4هزار عکس
5.2هزار ویدیو
771 فایل
⚘من به فدای عزیز فاطمه زهرا(س)⚘ ⚘اللَّهمَّ صَلِّ عَلَى مُحمَّدٍ وآلِ مُحَمَّد وَ عَجِّل فَرَجَهمُ⚘ خُداوندا! گُذران عُمرمرادرراه هدفی که برای آن خَلقم نِمودی، قرارده ⚘ مناجات حضرت زهرا(س)⚘
مشاهده در ایتا
دانلود
‍ 🌷 – قسمت9⃣7⃣ ✅ فصل شانزدهم 💥 آن روز صبح، خانم دارابی مثل همیشه آمده بود کمکم. داشتم به بچه‌ها می‌رسیدم. آمد، نشست کنارم و کمی درددل کرد. شوهرش به سختی مجروح شده بود. از طرفی خیلی هم برایش مهمان می‌آمد. دست‌تنها مانده بود و داشت از پا درمی‌آمد. 💥 گرم تعریف بودیم که یک‌دفعه در باز شد و برادرم آمد توی اتاق. من و خانم دارابی از ترس تکانی خوردیم. برادرم که دید زن غریبه توی خانه هست، در را بست و رفت بیرون. بلند شدم و رفتم جلوی در. صمد و برادرم ایستاده بودند پایین پله‌ها. 💥 خانم دارابی صدای سلام و احوال‌پرسی ما را که شنید، از اتاق بیرون آمد و رفت. برادرم خندید و گفت: « حاجی! ما را باش. فکر می‌کردیم به این‌ها خیلی سخت می‌گذرد. بابا این‌ها که خیلی خوش‌اند. نیم‌ساعت است پشت دریم. آن‌قدر گرم تعریف‌اند که صدای در را نشنیدند. » 💥 صمد گفت: « راست می‌گوید. نمی‌دانم چرا کلید توی قفل نمی‌چرخید. خیلی در زدیم. بالاخره در را باز کردیم. » همین که توی اتاق آمدند، صمد رفت سراغ قنداقه‌ی بچه. آن را برداشت و گفت: « سلام! خانمی یا آقا؟! من بابایی‌ام. مرا می‌شناسی؟! بابای بی‌معرفت که می‌گویند، منم. » 💥 بعد به من نگاه کرد. چشمکی زد و گفت: « قدم جان! ببخشید. مثل همیشه بدقول و بی‌معرفت و هر چه تو بگویی. » فقط خندیدم. چیزی نمی‌توانستم پیش برادرم بگویم. به برادرم نگاه کرد و گفت: « سفارش ما را پیش خواهرت بکن. » برادرم به خنده گفت: « دعوایش نکنی. گناه دارد. » 💥 بچه‌ها که صمد را دیده بودند، مثل همیشه دوره‌اش کرده بودند. همان‌طور که بچه‌ها را می‌بوسید و دستی روی سرشان می‌کشید، گفت: « اسمش را چی گذاشتید؟! » گفتم: « زهرا. » تازه آن وقت بود که فهمید بچه‌ی پنجمش دختر است. گفت: « چه اسم خوبی، یا زهرا! »
‍ 🌷 – قسمت0⃣8⃣ ✅ فصل هفدهم 💥 سال 1365 سال سختی بود. در بیست‌وچهار سالگی، مادر پنج تا بچه‌ی قد و نیم‌قد بودم. دست‌تنها از پس همه‌ی کارهایم برنمی‌آمدم. اوضاع جنگ به جاهای بحرانی رسیده بود. صمد درگیر جنگ و عملیات‌های پی‌در‌پی بود. خدیجه به کلاس دوم می‌رفت. معصومه کلاس اولی بود. به خاطر درس و مدرسه‌ی بچه‌ها کمتر می‌توانستم به قایش بروم. 💥 پدرم به خاطر مریضی شینا دیگر نمی‌توانست به ما سر بزند. خواهرهایم سخت سرگرم زندگی خودشان و مشکلات بچه‌هایشان بودند. برادرهایم مثل برادرهای صمد درگیر جنگ شده بودند. اغلب وقت‌ها صبح که از خواب بیدار می‌شدم، تا ساعت ده یازده شب سر پا بودم. به همین خاطر کم‌حوصله، کم‌طاقت و همیشه خسته بودم. 💥 دی‌ماه آن سال عملیات کربلای 4 شروع شد. از برادرهایم شنیده بودم صمد در این عملیات شرکت دارد و فرماندهی می‌کند. برای هیچ عملیاتی این‌قدر بی‌تاب نبودم و دل‌شوره نداشتم. از صبح که از خواب بیدار می‌شدم، بی‌هدف از این اتاق به آن اتاق می‌رفتم. گاهی ساعت‌ها تسبیح به دست روی سجاده به دعا می‌نشستم. رادیو هم از صبح تا شب روی طاقچه‌ی اتاق روشن بود و اخبار عملیات را گزارش می‌کرد. 💥 چند روزی بود مادرشوهرم آمده بود پیش ما. او هم مثل من بی‌تاب و نگران بود. بنده‌ی خدا از صبح تا شب نُقل زبانش یا صمد و یا ستار بود. ادامه دارد.‌‌..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺رمان🌺 فریبا ! جانم مادر! از پولهای من یه مقدار پول ۱۰هزار تومنی بیار واسم! چشم میارم اما واسه چی پول می خوای؟ می خوام بدم به کادر آی سی یو! به تک تکِ کادر آی سی یو نفری ۳۰هزار تومن(مردادماه سال ۹۷ داد، که با نرم افزار و اپلیکیشن محاسبه ی پول به نرخ روز برای هرنفر 32,700 تومان در سال ۱۴۰۲ میشه ) پول دادو ازشون حلالیت می خواست که اگه من باعث اذیتتون شدم حلالم کنید! حدودا روزسی ام بود،فریباسمت راستش ایستاده بودوبا اشاره باهام صحبت میکردن ! فریبا:👈یک لحظه دیدم بی اختیار، انگار که کسی اومده باشه پایین پاش، صورتش رو از طرف من برگردون و پایین پاشو نگاه کرد،چشماش خیره شد، ناباورانه نگاه میکرد ، با چشماش وحرکت سرش اون شخص رو دنبال کرد، تا اینکه کاملا برگشتو سمت چپش رو نگاه کرد ,رنگش عین گچ سفید شد،تمام بدنش لرزید خونی روی لباش نموند،به سمت چپش خیره موند ! بعد برگشت رو به من؛ و گفت: فریباااا می بینی ؟گفتم مامان کی روباید ببینم؟کسی اینجا نیست،سمت چپش رو دوباره نگاه کرد و گفت: یعنی تو الان یعقوب رو نمی بینی؟ گفتم :نه مامان ، دوباره صورتشوبرگردوند سمت چپش، با یه غمی گفت :یعقوب رفت... بهش گفتم مامان چرا اینجوری شدی؟ مگه دلت نمی خواست یعقوب رو ببینی ؟خوب پسرت اومده دیدنت، حالا بعد از سی و پنج سال دیدیش ؛چرا اینجوری شدی؟ گفت: نمیدونم, نمیدونم، چرا ؟تمام روح و جسمم لرزید.. یعقوبش اومده بود عیادتش،از بین همه ی آدمهای زمینی ردشد‌ اما فقط به چشم مادر دیده شد و برای یعقوب چقدر درد ناک بوده که ببینه مادری که از جان براش مایه می ذاشت داره ذره ذره آب میشه! بچه هاش پروانه وار دورِ شمع وجود پُرمهرش می چرخیدن! تو این مدت که توی آی سی یو بود؛ فریباناخناشو کوتاه می کرد،صورتشو با موبراصلاح کرد!خانم مُحرمی(دوستِ دوران تحصیلِ مریم) که بهیار آی سی یو بود گفت: فریبا خانم من یه زمانی آرایشگاه داشتم،بزار ابروهای حاج خانمو من مرتب کنم! مریم هر بار که به دیدن مادر می رفت با برس پلاستیکی موهاشو شونه می کرد صورتو دهنشو با گازاستریل خیس تمیز می کرد! خانم صدریفر امشب نوبت حمامته! حمام؟؟ چجوری ؟ بااین همه دستگاهی که بهش وصلِ؟ منظورم حمام روی تخته! رقیه با لب خوانی گفت: مریم نری ها نه مادرنِمیرم کنارتم! مریم کناری وایستاد ، هر از گاهی می گفت: مادر همینجام ها نرفتم ! ودر طول این مدت ،رقیه با بودنِ تک تک بچه هاش کنارش احساس آرامش داشت! فریبا خانم خسته شدی ببین از کی سرپایی،یه تختی اون روبرو خالیه،برو یه ساعت بخواب دوباره بیا کنار مادرت بایست! باشه ،ممنونم خانم محرمی جان! پرده های تختی که فریبا روش خوابیده بود از چهار طرف کشیده شده بود و کسی متوجه حضورش نبود! فریبا شنید که دوتا پرستار داشتن باهم حرف می زدن، که یکیشون گفت : پاشم داروهای مریضارو بدم، میگم ؛ این دکترا چقدر دارو برای خانم صدریفر تجویز کردن،طفلک زن بیچاره! آره راست می گی ولی خب به ما چه ما باید به کارخودمون برسیم. ببین تو یه لیوان آب اونقدرقرصوکپسولوشربت قاطی کردم که عین زهرهلاهل سیاه شده ،معده چیکارکنه بااین همه داروی تلخ و شیمیایی!!
🌺رمان🌺 فریباقراره فردا مدیر کل بنیاد شهید استان ورئیس بنیاد شهید ارومیه و چند نفر دیگه از طرف بنیاد بیاین عیادت مادرتون! چه خوب ، عیادت از طرف بنیاد شهید برای روحیه ی مادرم خیلی خوب، پس باید صبح زود بریم که قبل از اومدنشون اونجاباشیم! صبح ناصر زودتر از همه رفته بود پیش مادر و مهمونا هم قبل از فریبارسیده بودن ، فریبا که وارد سالن بیمارستان شد ناصر جلو اومد و گفت فریبا مهمونا اومدن مادر یه چیزایی میگه که من متوجه نمیشم زود بیا ببین چی میگه ! وقتی فریباپیش مادر رسید دید چند نفر کنار تخت مادر ایستادن و مادر با یه دستش با گوشه روسریش روش رو گرفته بود تا فریبارو دید گفت فریبا اینا کین ؟واسه چی اومدن ؟ مادر این آقایون از بنیاد شهید برای عیادتت اومدن ! رقیه باشنیدن این حرف سریع موضعشو که احساس نگرانیو بیگانگی باهاشون داشت رو عوض کردو بااشاره ی سر ازشون تشکر کرد . بعد از اومدن اوناجعفر با دکترش صحبت کرد که بقیه مداوای مادر تو خونه انجام بشه جعفر گفت که همه کارای تزريق رو خودش انجام میده وآقای عبدیل زاده هم به عنوان پرستار روزانه بیادو بهش رسیدگی کنه و دختراش هم ازش پرستاری میکنن . دکترا هم گفتن اول باید همه اون دستگاه ها خریداری بشه بعد همه رو بیارین اینجا آزمایش کنیم اگه جواب داد میتونین مادرتون رو ببرید خونه . وقتی به رقیه گفتن خیلی خوشحال شد جعفر با سپاه صحبت کرد و از طریق سردار ملکانی یه سری از دستگاهها خریداری شد و بقیه اش رو هم بنیاد شهید تهیه کرد و یه چیزایی رو هم خودشون خریدن . تخت بیمار رو بردن خونه باغ . دستگاهها رو برای تست به آی سی یو آوردن، در تمام این مدت رقیه خوشحال بود و ثانیه شماری می‌کرد که زود بره خونه‌! آقای عبدیل زاده ،شلنگ گلوی مادرم دراومده،لطفأوصلش کنید! خانم صدریفر(کادر آی سی یو مریموفریبا روبا فامیلی رقیه مخاطب قرار می دادن )، قرار مادرتونو ببرین خونه ،باید دیگه این کارهای ساده رو یاد بگیرینوخودتون انجام بدین، بیا ببین چجوری وصلش میکنم! مریم بادقت حرکات دستان آقای عبدیل زاده رو نگاه می کردکه اگه دوباره شلنک دراومد خودش با ملایمت بزاره سرجاش! دستگاه ها وصل شد، کم کم رقیه عرق کرد وتند تند نفس کشید، همه لباساش خیس عرق بود انگار زیر دوش وایستاده ،چند لحظه ی بعد بیهوش شد سریع دستگاهها رو باز کردن و از دستگاهها ی بیمارستان استفاده کردن و بعد از یکی دو ساعت کم کم حالش بهتر شد و پرسید نتیجه چی شد میتونیم بریم خونه ، فریباگفت: مادر دستگاه جواب نداد نمیشه ! اما رقیه اصرار کرد که دوباره امتحان کنین باید بشه من دیگه نمیتونم تو بیمارستان دووم بیارم . به اصرار رقیه دوباره آزمایش کردن و دوباره حالش بدتر از قبل شد. بعد از چند ساعت که حالش بهتر شد! دوباره پرسید :چی شد ؟میتونیم بریم خونه؟ ناصرو جعفر یه نگاه به مادر کردن و یه نگاه به فریبا و با اشاره گفتن تو بهش بگو که نمیشه ! فریبا دید اگه اینو بگه کلا روحیشو از دست میده و به دروغ گفت: بله اینبار جواب داد! ورقیه باخوشحالی که از از تمام وجودش نشأت گرفت بلافاصله گفت:خب پس لباسامو بیار بپوشم و بریم خونه باغ ، آخه فریبا به پرستارا گفتم رفتم خونه باغ فریبا شمارو دعوت میکنم بیایین اونجا . فریبا مونده بود حالا چی بگه؟ لحظه ی سختی بود، از عهده ش خارج بود،ناامید کردن مادرِ امیدوار، نفس فریبا تو سینه ش حبس شده بود،چشمان منتظر رقیه به دهان فریبا دوخته شده بود! ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4_5953795772951562489.mp3
22.49M
🎧❤️ بشنوید سرود دلنشین 🎶 یه دعا سر سجاده ی نمازت برای ما کن یا زین العابدین 🎶 حاجت حاجتمندهارو خودت روا کن یا زین العابدین.. 🎤 حاج امیر کرمانشاهی 🦋ولادت آقاامام سجاد (علیه السلام)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
1_1515030074_۱۷۸.mp3
1.07M
📤دعایی بسیارمجرب جهت حاجت روایی 🎁عیدی میلاد امام سجاد (علیه‌السلام)
مداحی_آنلاین_فرازی_از_صحیفه_و_شخصیت.mp3
4.24M
🌺 میلاد_امام_سجاد(ع) ♨️فرازی از صحیفه و شخصیت امام سجاد(ع) 👌 سخنرانی بسیار شنیدنی 🎙حجت الاسلام 📡حداقل برای☝️نفر ارسال کنید.