" کُنج حرم "
🤍🤍🤍🤍🤍🤍🤍 🌱 🌱 🌱 🤍🤍🤍🤍🤍🤍 🌱 🌱 🌱 🤍🤍🤍🤍 🌱 🌱 🤍🤍 🌱 [سوژه عکاسی] #نسیم_سیزدهم
🤍🤍🤍🤍🤍🤍🤍
🌱 🌱 🌱
🤍🤍🤍🤍🤍🤍
🌱 🌱 🌱
🤍🤍🤍🤍
🌱 🌱
🤍🤍
🌱
[سوژه عکاسی]
#نسیم_چهاردهم
هوالعشق...❤️
سلام مامان خانوم!...مهمون نمیخوای؟!
" و پشت بندش ماجرای مرا تعریف میکند"
- خلاصه اینکه مامان باباشو گم کرده اومده خونه ما!
علی اصغربا لحن شیرین و کودکانه میگوید:آچی، خاله گم چده!؟ واگعنی!؟؟
زهراخانوم میخندد و بعد نگاهش را سمت من میگرداند
_ نمیخوای بیای داخل دخترخوب؟
_ ببخشیدمزاحم شدم. خیلی زشت شد.
_ زشت این بود گه تو خیابون میموندی! حالا تعارف و بزار پشت در و بیا تو... ناهار حاضره.
لبخند میزند، پشت به من میکند و میرودداخل.
*
خانه ای بزرگ
قدیمی وطبقه ای که طبقه بالایش متعلق به بچه ها بود.
یک اتاق برای سجاد و در دیگری هم برای فاطمه و علی اصغر.
زینب هم یک سالی میشود ازدواج کرده و سرزندگی اش رفته.
از راهرو عبور میکنم و پائین پله ها میشینم،از خستگی شروع میکنم پاهایم را میمالم
صدایت از پشت سرو پله ها به گوشم میخورد:
_ ببخشید!
میشه رد شم؟
دستپاچه از روی پله بلندمیشوم.
یکی از دستانت را بسته ای،همانی که موقع افتادن از روی تپه ضرب دیده بود...
علی اصغر از پذیرایـی به راهرو میدود و
آویزون پایت میشود.
_ داداچ علی
چلا نیمیای کولم کنی؟؟
بی اراده لبخند میزنم،به چهره ات نگاه میکنم،سرخ میشوی وکوتاه جواب میدهی:
_ الان خسته ام...جوجه من!
کلمه جوجه را آرومتر گفتی تا من نشنوم...اما شنیدم!!!
***
یک لحظه از ذهنم میگذرد:
"چقدر خوب شد که پدر و مادرم نبودن و من الان اینجام...
🍃__🤍ڪـــــنــجــــ🌿ـحــرمــ🤍