#باتوهرگز
#پارت11
ستاره: داداش دلم برات تنگ شده بود قربونت برم(گریه)
سینا: ستاره انقده که قربون صدقه میری از اینجا میرمااا(خنده)
سوگند: بفرمایید قهوه(لبخند)
سینا:ممنون(لبخند)
ستاره: سوگند یه سوال؟
سوگند: بگو
ستاره: تو مگه دلت واسه داداش من تنگ نشده بود؟
+با این حرف ستاره قهوه پرید توی گلوم و خفه شدم
سوگند: (سرفه)
سینا: چیشد سوگند خوبی؟
ستاره: سوگند عشقم خوبی؟
سوگند: خوبم خوبم
ستاره: خب جوابمو بده
سوگند: خب ستاره ببین....
سینا: ستاره؟ سوگند و اذیت نکن
ستاره : باشه(بغض)
+همونطوری نشسته بودیم که صدای اس ام اس برام اومد
از طرف حامیم بود میخاست منو ببینه برام عجیب بود ولی راه نجات از دست سینا بود
سوگند: ستاره عشقم من با یکی قرار دارم باید برم
ستاره: با کی؟
سوگند: حالا بعدا بهت میگم
ستاره: باشه عشقم مواظب خودت باش
سینا: خدافظ سوگند خانوم
سوگند: خداحافظ
+از خونه زدم بیرون این سینا با چشاش داشت منو میخورد نمیدونم باید چطور تحملش میکردم
خلاصه رفتم بیرون و اینبار رفتم تو فکر حامیم و دعوتش آخه واسه چی این پسر منو دعوت کرده بود؟
_______________
(خب دوستان الان میریم از زبون حامیم بشنویم)
_به سوگند پیام داده بودم که بیاد کافه جهان کوچک من. میخاستم چیزی و بهش بگم که تا به حال به خاطرش غرورمو نشکسته بودم ولی مجبور بودم برای بدست اوردن هانا این کارو انجام بدم
حتی انجام این کار برای خودمم عجیب بود ولی من فقط دو ماه فرصت داشتم برای بدست آوردن هانا
بعد دو ماه اگر کاری نکنم هانا برای کس دیگه ای میشد
و من اصلا به عاقبت این کار فکر نمیکردم
#باتوهرگز
#پارت12
_به عاقبت این کار فکر نمیکردم نمیدونستم دارم به کی آسیب میزنم من فقط خاستم این بود که به هانا برسم همین
توی فکر بودم که کیوان منو از فکرم کشید بیرون
کیوان: داداش چیکار میکنی توی فکری؟
حامیم: هیچی فقط به سوگند پیام دادم بریم بیرون ینی بریم کافه
کیوان: اهان اونوقت برای چی؟
حامیم: اینکه بگم بیا باهام ازدواج کن
کیوان : اهان..... صبر کن ببینم چی؟؟(داد)
حامیم: همینی که شنیدی
کیوان: شوخی میکنی دیگه؟
حامیم: ن بخدا شوخی نیست
کیوان: حامیم تو چته؟ چرا اینطوری میکنی؟ از بین این همه دختر عاشق این شدی؟ من باورم نمیشه حس تو عشق باشه
حامیم: چون عشق نیست
کیوان : ینی چی ؟
حامیم: من مجبورم فقط
کیوان: سوگند مجبورت کرده که بیا با من ازدواج کن؟
حامیم: نه
کیوان : پس چی درست جواب بده بهم
حامیم: کیوان من برای بدست آوردن هانا مجبورم با سوگند ازدواج کنم(بغض)
کیوان: وای پس ماجرا مربوط به هاناست
حامیم: آره
کیوان: اما حامیم چطور میتونی با دختر مردم همچین کاری کنی ؟
حامیم: کیوان من خودمم دلم نمیخاد ولی برای بدست آوردن هانا مجبورم
کیوان: حامیم اگه این دختر و عاشق خودت کنی بعد ولش کنی میدونی چه بلایی سرش میاد ؟ اونموقع میتونی با هانا زندگی راحتی داشته باشی؟(بغض)
حامیم: کیوان میگی چیکار کنم دنیز گفتش که فقط دو ماه فرصت دارم تا هانا رو بگیرم و برای گرفتنش باید متاهل باشم من توی این چند ماه که دنیز بهم هشدار داده که قراره هانارو بده به یه خانواده ی دیگه خواب و خوراک ندارم همش فرید ازم میپرسه چرا چشام قرمزه و من بهش میگم مهم نیست ولی در صورتی که گریه کردم چشام کاسه ی خون شده
من توی این مدت دنبال کسی مثل سوگند میگشتم ولی پیدا نمیشد اما الان وقتی سوگند و پیدا کردم دیگه ولش نمیکنم . کیوان من نمیتونم هانا رو رها کنم نمیتونم(داد، گریه)
کیوان: باشه باشه آروم باش میفهمم ولی حامیم تو میتونی خودت ازدواج کنی بچه دار بشی بچه ی خودتو بغل کنی تو.....
حامیم: بسه کیوان ولم کن ممنون از درکت من میرم و با سوگند قرار و مدارمو میبندم .
کیوان : صبر کن حامیم من رفیقتم با اینکه با کارت راضی نیستم ولی کمکت میکنم .
حامیم: چطوری؟
#باتوهرگز
#پارت13
کیوان: خب ببین تو نباید فوری بری به سوگند بگی که با من ازدواج کن چون اینطوری شک میکنه تو باید سوگند و ع..ع..عاشق خودت کنی(بغض)
حامیم: کیوان نگران نباش من به سوگند آسیبی نمیزنم مطمئن باش(لبخند تلخ)
کیوان: باشه الان میخای بری سر قرار؟
حامیم: نه خب برم چی بگم؟ بهش میگم برام یه کاری پیش اومد پس کنسله
کیوان: باشه
حامیم: راستی کیوان لطفا این موضوع بین خودمون بمونه
کیوان:(لبخند)
_________________
(حالا داستان برمیگرده از زبون سوگند)
+توی راه بودم و منتظر بودم که حامیم آدرس و برام بفرسته که صدای اس ام اس اومد . اولش فکر کردم ادرسه ولی حامیم گفته بود که یه اتفاقی برای یک از رفیقاش افتاده و میخاد بره پیش اون بیمارستان .
من یکم ناراحت شدم ولی میخاستم باهاش همدردی و کنم و بهش گفتم که اگه کمک خواست بهم بگه و اونم گفت ممنون.
توی راه بودم داشتم میرفتم خونه خیلی خسته بودم و خوابم میومد ولی یهو یاد سینا افتادم اون موقع رفتن از خونه داشت منو با چشاش میخورد الان برم چطوری بخوابم خدایا
دلم میخاد بشینم به حال خودم گریه کنم این از حامیم این از سینا
خلاصه رسیدم خونه میخواستم کلید و بندازم داخل قفل که خود در باز شد ستاره بود قشنگ آماده شده بود که بره بیرون :
ستاره : سلام خوشگلم(خنده)
سوگند: سلام کوجا به سلامتی؟
ستاره: دارم میرم خونه ی اون یکی رفیقم مریض شده
سوگند: واقعن که من فکر کردم فقط رفیقت منم(چشم غره)
ستاره: عههه اون فقط یه دوسته نزدیکه تو رفیقی تو رگی هستی تو(خنده)
سوگند: باشه بابا (خنده) ولی الان من باید تنها بمونم؟(با صدای مظلوم و بچه گونه)
ستاره: خب بابا فکر اونجاشم کردم(خنده)
سوگند: خب چی؟
ستاره: سینا میمونه پیشت(لبخند)
سوگند: باشه..... صبر کن ببینم چی؟؟(داد)
ستاره: آروم بابا گوشم کر شد سینا میمونه پیشت که تنها نباشی
سوگند : نه من میخام تنها باشم تا پیش سینا باشم
ستاره: داداش من چشه مگه؟
سوگند: من نمیگم چشه میگم من توی این خونه با وجود سینا امنیت ندارم
ستاره: چرا؟ مگه داداش من چیکارت کرده تاحالا؟
سوگند: هیچی ولش
ستاره: باشه عزیزم خدافظ با داداش من بد قلقی نکنیا؟
سوگند: باشه بابا تو عم با اون داداشت(چشم غره)
+در و بستم ولی انگار سینا خونه نبود خداروشکر رفتم توی اتاقمو در و قفل کردم لباسامو با خیال راحت عوض کردم و بعدش رفتم خوابیدم
رمان حامیم (باتوهرگز)🤍✨️
#باتوهرگز #پارت13 کیوان: خب ببین تو نباید فوری بری به سوگند بگی که با من ازدواج کن چون اینطوری شک
اینم آخرین پارت امروز بقیش بمونه واسه فردا💔🤍✨️
بخدا اگه بهم پیام ندین و از رمان نگین دیگه رمان و ادامه نمیدم🥺🤏🏻
سینا: سوگند نمیزارم بری پیش حامیم(عصبی)
سوگند: دیگه خودمم دلم نمیخاد برم
__________________
کیوان : حامیم بسه دیگه انقده عذابش دادی بس نیست؟ دستم روش بلند میکنی؟
حامیم: ولم کن کیوان(عصبی)
____________________
هانا: بابا ؟ پس خاله سوگند کو؟
حامیم: بابا اون دیگه نیست(گریه)
ادامه ی رمان چنل زیر:
https://eitaa.com/ihaamim_roman
اینهمه زحمت میکشیم حتی نمیتونید دمه عیدی خوشحالم کنید؟🫀🥺🤏🏻
تلوخدا🫀
هدایت شده از رمان/ماه شب تارم
دریا: هیچوقت فکر نمیکردم زندگیم این شکلی بشه.اصلا امکان نداره.خدایا چجوری زندگی من اینجوری شد؟
من؟
حامی؟
چجوری؟
اما امیر...
نباید به من خیانت میکرد
این حق من نبود
یعنی میتونستم زندگیم رو از نو بسازم؟
یعنی عشقی که به امیر داشتم از قلبم بیرون میرفت؟
با من همراه شو
تا بفهمی قراره چی بشه
______
رمان "ماه شب تارم"
به قلم: محیــا
eitaa.com/roman_hm