تصور میکردم با رها کردن دست هایت ، مرگ به سراغم خواهد آمد
اما چنین نشد!
هنگامی که دست هایت که از بند دست هایم رها شدند آغاز دوران عذاب من بود
من عادت به گم شدن میان تیرگی چشمان تو داشتم ، نه تیرگی عذاب هایم
تو را میان تیرگی دنیایم و خودم را میان تیرگی رنج هایم گم کرده ام
و حالا آینده ام اینطور تصور میشود
رها شدگی و گم شدگی میان دنیای خونین ذهنم
من برای اولین بار ، به تنهایی زیستن میان جهان خودساخته ام عادت ندارم
-¹⁰5
May 11
May 11
هیچی نمیتونه باعث بشه من از یه نفر متنفر بش-
وقتی داشتم با ذوق براش تعریف میکردم گفت اها.
هیچی نمیتونه باعث بشه من از یه نفر متنفر بش-
من باهاش مهربون بودم ولی اون ازم سو استفاده کرد