ایلیا🇵🇸 ༄
حالا میخوایم درباره زنانی صحبت کنیم، که به پاسِ امتحاناتِ بزرگی که پشتِ سر گذاشتن و قدمهایی که برا
این قسمت دربارهی سمیه بنت خباط هست✨؛
چند روزی میگذشت که جوانی برومند بنامِ "یاسر" برای قصدی به مکه آمده بود اما موفق به تحقق آن خواسته نشده بود؛ تصمیم گرفت تا در مکه بماند
روزی از روزها سمیه نزدِ ابی حذیفه فرا خوانده شد. ابی حذیفه گفت که میخواهد او را به آن جوانِ یمانی بدهد
اما همچنان ولید [که یکی از مشرکان بود و یکبار یکی از زنهایش را کشته و ۳ دخترش را زنده در گور خوابانده بود ] نیز خاطر خواهِ اوست🚶🏻♂️؛
ایلیا🇵🇸 ༄
چند روزی میگذشت که جوانی برومند بنامِ "یاسر" برای قصدی به مکه آمده بود اما موفق به تحقق آن خواسته
ابی حذیفه تصمیم گرفت بینِ این دو مسابقهای برگزار کند تا هرکه برنده شد، به وصالِ سمیه در آید 🎯
در مسابقه تیر اندازی، یاسر برنده شد. سمیه از این ماجرا بسیار شاد بود. اما کینه ولید نسبت به او تازه شروع شده بود🤌🏽.
ابی حذیفه به عنوانِ هدیهای برای ازدواجِ سمیه و یاسر ، سمیه را آزاد کرد 💍.
از آن پس نقشههای شوم ولید اجرا شد...
یاسر از کارش اخراج شد.
بعد از آنکه سمیه باردار شد، در شبِ فارغ شدنش طبیبی که فکر میکردند میآید به دستورِ ولید گفته بود که نمیآید
اما آخر توان نیاورد و آمد🤰🏻؛
سمیه و یاسر، عمار را خیلی خوب بار آوردند حالا او جوانی بزرگ و برومند و صبور شده که در برابرِ آزار و اذیتهای ولید صبوری میکند و چندیست پیروِ دین و آیین محمد ﷺ شده اما پدر و مادرش نمیدانند 🕋✨"
بالأخره عمار برای مادر و پدرش از اسلام و محمد ﷺ گفت و آنها که از ظلم و جور این همه نابرابری به ستوه آمده بودند و انسانیت را میخواستند، شیفتهی او شدند🌱؛
آنها روزها در محضرِ ایشان حضور مییافتند و هرروز برای دیدارِ پیامبرشان، مشتاق تر از دیروز بودند.
مشرکان از این وقایع خوشحال نبودند
ولید فهمیده بود که آنها مسلمان شدهاند و هرروز به محضرِ حضرتِ رسول ﷺ میروند،
حالا وقتِ انتقام بود👀!
او به ابوجهل و یارانش خبر داد...
یاسر را دستگیر کرده و او را تا میخورد، زده بودند!
سمیه با دیدنِ این صحنه از هوش رفت...
زمانی که چشم باز کرد، خود و خانوادهاش را در میانِ صحرا دید. نفسش گرفت و جسمی سنگین و بزرگ را روی خود احساس کرد. مشرکان تخته سنگهایی بزرگ بر روی هر کدام از آنها گذاشته بودند 🪨!
ایلیا🇵🇸 ༄
یاسر را دستگیر کرده و او را تا میخورد، زده بودند! سمیه با دیدنِ این صحنه از هوش رفت... زمانی که چ
هرروز شکنجهها سخت تر میشد...
یک روز زره آهنی در زیرِ آفتابِ سوزان و ریگهای داغِ بیابان بر تنِ آنها کردند💔.
آنها را شلاق میزدند و گرسنه و تشنه میگذاشتند...
چند تن از افرادی که در آنجا و در زیرِ شکنجه بودند، دین و پیامبرِ خود را انکار میکردند و آزاد میشدند!
آنها نیز میتوانستند اینکار را انجام دهند، اما نکردند...
روزی پیامبر ﷺ مخفیانه به دیدار آنها آمد؛ با آنها سخن گفت، با محبت با آنان برخورد کرد و در حقِ آنان دعا کرد🙂🌱.
یک روز ولید پا روی گلوی یاسر، همسرِ سمیه گذاشت
کمکم نفسش گرفت، صورتش کبود شد و.... :)🚶🏻♂️
تمامِ دارایی سمیه، یاسر بود!
فردای آن روز که هنوز پیکرِ بیجانِ یاسر در آن بیابان و در میانِ زره آهنین بود، سمیه به سخن آمد و تنفرِ خود را نسبت به ولید و مشرکان ابراز کرد🌾!
ابوجهل با شنیدنِ این حرفها به آتش کشیده شد.
دستور داد تا سمیه را از زره بیرون کشند و هرکدام از پاهای او را به سمِ اسبی گره بزنند و اسبان را هِی کرد...
سمیه به هر سو کشیده میشد، اما دست از عقایدِ خود برنمیداشت :)🐎
دیگر طاقت ابوجهل تمام شد و ناگهان نیزهی یکی از سربازان را در قلبِ سمیه فرو کرد و سمیه چشمهایش را برای همیشه بست...!
هدایت شده از رسانه طلوع صبر🇵🇸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یک طوفان..
تحولی بزرگ در جهان امروز.
ماجرا چیست؟
ذهن ها، بی صبرانه به دنبال حقیقت پنهان!
صحبت از اتفاقات پشت پرده درجهان؛ حق توست که بدانی!
افشاگری از یک نامه ی قدیمی؛ به زودی...
https://eitaa.com/joinchat/346161763C52c224154c