اصطوری مونح🍃📸|°•*هدیح|🎁🛍|~
#𝑆𝑇𝑂𝑅𝑌...♡︎⌫
#اصکی_نرو_ناناصم😼💔
#استوری_اینستا🥓🌸
چنل کیوط طوری مون عصد...☁️🖇
@𝑺𝑻𝑶𝑹𝒀_𝑨𝑺 ...♡︎📸
اصطوری مونح🍃📸|°•*بیمارستانیح|🚑💉|~
#𝑆𝑇𝑂𝑅𝑌...♡︎⌫
#اصکی_نرو_ناناصم😼💔
#استوری_اینستا🥓🌸
چنل کیوط طوری مون عصد...☁️🖇
@𝑺𝑻𝑶𝑹𝒀_𝑨𝑺 ...♡︎📸
اصطوری مونح🍃📸|°•*مریضح|💉💊|~
#𝑆𝑇𝑂𝑅𝑌...♡︎⌫
#اصکی_نرو_ناناصم😼💔
#استوری_اینستا🥓🌸
چنل کیوط طوری مون عصد...☁️🖇
@𝑺𝑻𝑶𝑹𝒀_𝑨𝑺 ...♡︎📸
14-3 مسیح دست روی شانه اش می گذارد:نه خیالم راحت شد.. کم کم داشتم نگران می شدم..
خیلی وقت بود چرت و پرت نگفته بودی..
مانی می خندد و می خواهد ایلیا را از دستم بگیرد که مسیح مانع می شود:بذا دو دقه ام بغل من باشه ..
ایلیا را به دست مسیح می سپارم،که بیشتر از همه دلش برای ایلیا تنگ شده..
مانی قاب را برمی دارد:البته از این قاب سه تا کوچیکترشم هست.
یکیش برا خونه ی خودمون،زنعمو یکیشم برا شما.
مسیح روی مبل می نشیند:مهندس!این شد دو تا!
مانی شانه بالا می اندازد:یکی اش هم برا اتاق خودم..
سرم را پایین می اندازم.
مانی،خیلی بیشتر از این حرف ها ایلیا را دوست دارد.
به طرفم برمی گردد:بریم اینو بزنیم؟
سر تکان می دهم:بریم.
از آشپرخانه میخ و چکش برمی دارم و وارد اتاق می شوم.
قاب عکس را روی دیوار با دست نگه داشته:اینجا خوبه؟
+:یه کم گوشه ی سمت راست رو بدید بالا..
_:الآن چی؟
+:نه خیلی رفت بالا
_:حالا؟
+:خوبه خوبه..
میخ را به دستش می دهم و کمک می کنم قاب را نگه دارد:عکس زیاد دارم از ایلیا..
هروقت اومدی خونمون بیا انتخاب کن بدیم چاپ بشن..
+:ممنون آقامانی... ممنون که اینقدر ایلیا رو دوست دارید..
مشغول کوبیدن میخ می شود و می بینم که گوشه ی چشمانش چین افتاد.
چند قدم عقب می روم و به تصویر زیبای روبه رویم خیره می شوم.
ایلیا،این همه قشنگی و معصومیت را،از که به ارث برده؟
+:دست شما درد نکنه،خیلی خوب شد..
_:خواهش می کنم.
می خواهم از اتاق بیرون بروم.
_:نیکی؟
برمی گردم:بله؟
سرش را پایین می اندازد:وقتی ایلیا بیمارستان بود...
لبخند می زنم:خب؟
نفس عمیقی می کشد،سرش را بلند می کند و جدی در چشمانم خیره می شود:یه هفته ای که ایلیا بیمارستان بود،من دوبار رفتم امامزاده صالح..
ابروهایم ناخودآگاه بالا می روند:رفتم اونجا،از خدا خواهش کردم مشکل ایلیا زودتر حل بشه... به خدا گفتم هرچقدر هم ما آدمای بدی باشیم،نیکی به جای هممون خوبه... به خدا گفتم به خاطر ما نه.. به خاطر نیکی کمک کن ایلیا خوب بشه.
نگاهش می کنم،باورم نمی شود مردی که مقابلم ایستاده مانی باشد...
لبخند می زند:انگار راس راستی خدا صدامو شنیده...
انگار یک پارچ آب سرد رویم ریخته اند.چقدر عجیب است شنیدن این حرف ها از مانی... * 🎀ادامہ دارد.🎀
نویسنــ✒️ـــده: نظـــفاطمہــــرے
🚫هرگونہ ڪپےبردارے بدون ذڪرـمنبع و نام نویسنده،پیگرد الہے دارد.
15-1 *نیکی*
گوشی را بین صورت و شانه ام می گذارم و قوطی شیرخشک را از کابینت برمی دارم:بله،حق با شماست.. اما صلاح دونستم یک سال مرخصی بگیرم .. اینطوری خیلی بهتره. هم برای خودم،هم پسرم.
خانم موسوی،از همکلاسی های دانشگاهم می پرسد:به هرحال ما هممون دلتنگ شما شدیم،از بچه ها پرسیدم،گفتن که به خاطر کوچولوتون نمیاید دانشگاه..
دو پیمانه شیرخشک داخل شیشه شیر ایلیا می ریزم:شما لطف دارید...
صدای آیفون می آید و بعد صدای مسیح:من باز می کنم.
با موسوی خداحافظی می کنم،از فلاسک،آب جوشیده ی ولرم را داخل شیشه می ریزم و درش را خوب می بندم.
مشغول تکان دادنش می شوم که مسیح وارد می شود:نیکی؟
به طرفش برمی گردم:کی بود؟
با دیدن کیک تولد روی دستانش،ابروهایم بالا می روند.
_:این چیه؟
شانه بالا می اندازد:چی بگم؟مامان خواسته سورپرایزم کنه،با پیک اینو فرستاده..
تازه به صرافت می افتم:مگه امروز چندمه؟وای....
تقریبا ده روزی از تاریخ تولد مسیح گذشته..
تولدش،در ایامی بود که ایلیا را بستری کرده بودیم؛حتی نمی دانم چرا،پیامک تبریک تولدش از طرف بانک برای من آمده بود:جناب آقای مسیح آریا،سالروز میلادتان را تبریک می گوییم.
شرمنده سرپایین می اندازم،حتی بانک تبریک گفت و من نه:من... من یادم رفت مسیح...ببخشید
می خندد:میدونی که من در قید و بند این تاریخ ها نیستم.
سر بلند می کنم،دلم می خواهد زمین دهان باز کند و مرا ببلعد که روز تولد مهم ترین فرد زندگی ام را فراموش کرده ام:شرمنده ام مسیح... درگیری و فکر و خیال ایلیا نذاشت...حتی یه تبریک ساده هم...
کیک را روی کانتر می گذارد و جلو می آید:اگه دلیل تولدگرفتن خوشحال شدن منه،من همینجوری خوشحالم.
وقتی تو کنارمی،خیالم از ایلیا راحته،وقتی میدونم سه تایی باهم خوبیم من خوشحالم.
دیگه کیک و تولد و تبریک ، تشریفاته... زندگی من شما دوتایید؛اینو از ته دل میگم.
می خواهم چیزی بگویم اما صدای گریه ی ایلیا مانع می شود.
مسیح می خندد:وقتی گشنشه،اون روی نامهربونش رو نشون میده!
از کنار مسیح می گذرم و برمی گردم:جبران میکنم آقا.. از خجالتت درمیام..
و به طرف اتاق ایلیا می روم.
پسرم تازه از خواب بیدار شده و گرسنه است.
بغلش می کنم و شیشه را در دهانش می گذارم.
مسیح وارد اتاق می شود،موبایل در دستانش است:مامان پیام داده.
(پسرعزیزم
تولدت مبارک.
این کیک ، یه هدیه ی کوچیکه که بگم روز تولدت رو یادم نرفته بود.
نخواستیم مزاحمتون بشیم،شب خوبی داشته باشید.)
می گویم:دستشون درد نکنه..
شانه بالا می اندازد:کاش دلیل این همه اصرار مامان رو تولد رو می دونستم..
15-2 شماره ی زنعمو را می گیرد و موبایل را کنار گوشش می گذارد .
چند دقیقه که می گذرد مشغول صحبت می شود:الو مامان جان..
ممنون
خیلی لطف کردید.
مرسی زیر سایه ی شما
خواهش می کنم مراحمید..
بله بله...
چشم
نیکی هم سلام می رسونه..
باشه چشم،اولین فرصت حتما..
خداحافظ
سربلند می کنم:این اولین تولدته که سه تایی هستیم.
لبخند می زند:آره..
سرم را خم می کنم:ایلیاجان نظرت چیه لباس خوشگلامون رو بپوشیم با کیکی که مامان بزرگ فرستاده عکس بگیریم و بعدم یه جشن کوچولو واسه بابامسیح؟
ایلیا با چشمان باز به صورتم خیره شده و مشغول مکیدن شیشه شیر است.
_:خب ایلیا موافقه.نظر شما چیه مسیح جان؟
مسیح سرتکان می دهد:مگه میشه رو حرف ایلیاجان حرف زد؟
می خندم:پس بابای ایلیا،لطفا پیراهن چهارخونه آبی آسمانی تون رو بپوشید که با ایلیاجان ست بشید.
ایلیا هم سرهمی آبی آسمانی شو می پوشه،مامان ایلیا هم پیراهن همین رنگی شو..
دور دهان ایلیا را تمیز می کنم و روی تخت می خوابانمش تا از کمد لباس هایش را دربیاورم.
صدای آیفون می آید و بعد صدای مسیح:بیا تو
می خواهم لباس ایلیا را عوض کنم که مسیح در چهارچوب در ظاهر می شود:مانی عه..
چادر رنگی ام را روی مبل اتاق می گذارد و در را می بندد.
دلم ضعف می رود برای غیرتش.
پیراهن ایلیا را درمی آورم و با پسرم حرف می زنم:خب مثل اینکه عموجون هم اومدن.
خیلی هم عالیه،به هرحال با حضورعمومانی خیلی هم بهمون خوش می گذره. مگه نه پسرم؟
#زیبایی‹🧸🧴›
داشتن پوستی زیبا💞🐋^-^
◇-----------------------------◇
[ خوردن ویتامین🍒🐣 ]
کرمهای ضدپیری اغلب حاوی ویتامین C یا E هستند اما بهتر است با مصرف این آنتی اکسیدانها به آنها اجازه دهید که از درون عمل کنند،خوردن غذاهای سرشار از ویتامین C و E و سلنیوم کمک میکند که از آسیبهای ناشی از نور خورشید در امان باشید،این ویتامینها از بروز علائم پیری مانند چین و چروک و تغییر رنگ پوست جلوگیری میکنند🌸🧘🏼♀️•.•
°💕👑💕°
eitaa.com/Im_PrInCesS
ᐪᐢᑋᏌᐣᑋᐠᙆᐠᑊᑉᕪᕻᕪᑋᕪᙏᐡᑉᓐᑋᐞᒄᔇᒃᐡᒄᓫᏅᐞᔿᕪ ꜛꜜ ⸦ 🏀 ⸧
•🥀`تو زندگیمـ تنها چیزیـ کهـ بهمـ وفادار بودِهـ غمهـ
•
°💕👑💕°
eitaa.com/Im_PrInCesS