#زیبایی‹🧸🧴›
داشتن پوستی زیبا💞🐋^-^
◇-----------------------------◇
[ خوردن ویتامین🍒🐣 ]
کرمهای ضدپیری اغلب حاوی ویتامین C یا E هستند اما بهتر است با مصرف این آنتی اکسیدانها به آنها اجازه دهید که از درون عمل کنند،خوردن غذاهای سرشار از ویتامین C و E و سلنیوم کمک میکند که از آسیبهای ناشی از نور خورشید در امان باشید،این ویتامینها از بروز علائم پیری مانند چین و چروک و تغییر رنگ پوست جلوگیری میکنند🌸🧘🏼♀️•.•
°💕👑💕°
eitaa.com/Im_PrInCesS
ᐪᐢᑋᏌᐣᑋᐠᙆᐠᑊᑉᕪᕻᕪᑋᕪᙏᐡᑉᓐᑋᐞᒄᔇᒃᐡᒄᓫᏅᐞᔿᕪ ꜛꜜ ⸦ 🏀 ⸧
•🥀`تو زندگیمـ تنها چیزیـ کهـ بهمـ وفادار بودِهـ غمهـ
•
°💕👑💕°
eitaa.com/Im_PrInCesS
15-3 برس نرم ایلیا را روی موهایش می کشم و نگاهش می کنم:به به.. چقدر ماه شدی پسرم،عسلم، میوه ی دلم...به قول شاعر : در لباس آبی از من بیشتر دل می بری/آسمان وقتی که می پوشی کبوتر می شوم...دورت بگردم مامان
صدای خوش و بش مسیح و مانی می آید.
چادرم را سر می کنم و ایلیا را با احتیاط بغل می گیرم و از اتاق بیرون می روم.
_:سلام آقامانی..
مانی نگاهی کوتاه به صورتم می کند و بعد تمام توجهش جلب ایلیا می شود:سلام زنداداش...
وای به به سلام عموجون،الهی قربونت برم،خوش تیپ و جذاب و جنتلمن من...
نگاهم به جعبه کادوی بزرگ روی دستان مانی می افتد،بیشتر شرمنده ی مسیح می شوم.
مانی جعبه را به دست مسیح می دهد و به طرفم می آید:بیا بغلم ببینم عموجون.
ایلیا را به آغوشش می دهم.
سرش را می بوسد:جایی می خواستید برید؟من بدموقع اومدم؟
سر تکان می دهم:نه؛می خواستیم عکس بگیریم.اتفاقا خیلی خوب شد اومدید..
مسیح جعبه را تکان می دهد:چقدر سنگینه این مانی...
شرمنده می گویم:دستتون درد نکنه آقامانی.. فقط کاش یه یادآوری هم به من می کردید که شرمنده ی مسیح نشم.
مانی با انگشتش موهای روی پیشانی ایلیا را مرتب می کند و گیج می پرسد:برا چی؟چه یادآوری ای؟
_:تولد مسیح رو دیگه.. باز دست شما و زنعمو درد نکنه که یادتون بود...
مانی سربلند می کند:مگه تولد مسیحه؟وای یادم رفته بود...
ابروهایم بالا می روند:نمی دونستید؟پس این کادو....؟
لبخند می زند:آها اون که واسه ایلیاست... البته ناقابله..
لب هایم را داخل دهانم فرو میبرم که نخندم.
به مسیح نگاه می کنم که با کادوی روی دستانش،ایستاده و نمی داند چه بگوید...
مانی خونسرد می گوید:آها فکر کردی اون برا توعه؟نوچ نوچ دیگه بزرگ شدی مسیح... این برا ایلیاست ولی اگه قول بدی معدلت این ترم بالای بیست بشه شاید یه کارت صدآفرین واست خریدم...
و دوباره قربان صدقه ی ایلیا می رود.
نگاهی به مسیح می کنم و هر دو،با هم می زنیم زیر خنده...
کبوتر خوشبختی،خانه مان را بغل گرفته،خدایا!ممنون....
* 🎀ادامہ دارد.🎀
نویسنــ✒️ـــده: نظـــفاطمہــــرے
🚫هرگونہ ڪپےبردارے بدون ذڪرـمنبع و نام نویسنده،پیگرد الہے دارد.
۱۶-۱
بسماللهالرحمنالرحیم
.
*مسیح*
سرم را از روی نقشه ها برمی دارم،خیلی خوابم می آید اما باید اوضاع شرکت را سامان بدهم.
هوا ابری است و نمی دانم چرا اینقدر دلم گرفته...
مانی تماس گرفت و گفت که کارهای حسابداری را انجام داده و مدارک همه درست و بدون اشکال هستند.
می خواهم خودکار را بردارم که آرنجم به فنجان قهوه می خورد و محتویاتش روی برگه ها می ریزد:وای
بادستپاچگی بلند می شوم و کاغذها را برمی دارم.
نیکی وارد اتاق می شود:چی شده؟
سر تکان می دهم:دستم خورد همه چی خراب شد..
جلو می آید و فنجان خالی را از روی میز برمی دارد:نقشه خراب شد؟
نفسم را با صدا بیرون می دهم.
نیکی با آرامش دستش را روی بازویم می گذارد:عیبی نداره آقا.. فدای سرت.
اگه کمکی از دست من برمی آد بگو.
_:تا فردا باید اینا رو تحویل می دادم نیکی..ساعت چنده؟
لبخند می زند:یازده...تا فردا کلی وقت هست،مطمئنم از پسش برمیای. اگه میتونم کمکت کنم بهم بگو..
_:نه ممنون... باید ببینم فایل اینا رو دارم یا نه..
نگران می شود:اگه خدای نکرده نداشتی چی؟
لبخند می زنم: اگر اینجا نباشه حتما تو سیستم شرکت هست. یه مقدار کارم زیاد میشه فقط،باید برم تا شرکت و بیام.
نیکی سری تکان می دهد:امیدوارم همین جا داشته باشیش؛که این موقع شب مجبور نشی بری..
روی صندلی می نشینم و نیکی از اتاق بیرون می رود.
لپ تاب را روشن می کنم و وارد فایل نقشه ها می شوم.
نیکی با یک سینی وارد اتاق می شود.
سینی را روی پاتختی می گذارد:برات قهوه ریختم،می ذارمش اینجا که دوباره دچار دردسر نشی..
لبخند می زنم:ممنون
کنار کتابخانه می ایستد:راستی مسیح.. اس ام اس های تراکنش بانکی ات به سیم کارت من میاد.
اینکه چقد پول برداشتی یا چقد به حسابت واریز شده یا موجودی ات چقدره..
دستم را پشت سرم می گذارم:میدونی روزی که برای زایمان رفتی بیمارستان ، من رفتم کارت بگیرم.
اشتباهی به جای شماره ی خودم شماره ی تو رو نوشتم..
اگه اذیتت می کنه فردا پس فردا میرم عوضش می کنم.
سر تکان می دهد:نه بابا،اصلا... خواستی تراکنش هات رو چک کنی موبایلم رو
بردار
.
@siibgolab
۱۶-۲
.
می خواهد از اتاق برود،دلم گرفته است... عجیب و غریب دلم گرفته..
+:بمون اینجا نیکی...
شیشه شیر ایلیا را از داخل سینی برمی دارد و می گوید:برم به ایلیا غذاشو بدم،بیام اینجا کتاب بخونم.نمی دونم چرا اینقدر بی اشتها شده..
دوباره مشغول جست و جو در عنوان فایل ها می شوم.
انگار یکی از فایل ها حذف شده.
فولدر ها را باز و بسته می کنم که نیکی باصدای بلند نامم را می خواند:مسیح بدو بیا
سراسیمه بلند می شوم و به طرف اتاق ایلیا می دوم.
از دیدن صحنه ی روبه رو خشکم می زند و نمی دانم باید چه کنم.
نیکی روی زمین نشسته و ایلیا در بغلش،شیشه شیر یک طرف افتاده و مایع زردرنگی از دهان ایلیا خارج می شود.
ایلیا... ایلیا محتویات معده اش را بالا آورده...
به خودم می آیم،ایلیا را از بغل نیکی می گیرم .
می پرسم:چی شده؟
نیکی بلند می شود:یه کم تب داره..تا خواستم بهش شیر بدم استفراغ کرد.
نگاهی به صورت ایلیا می اندازم؛سخت نفس می کشد... خیلی سخت..
نیکی با نگرانی می پرسد:رنگ پوستش تیره شده،نه؟
راست می گوید...
می گویم:سریع آماده شو بریم بیمارستان..
نیکی به سرعت از اتاق خارج می شود و چند لحظه بعد با پالتو و روسری روی دستانش برمی گردد.
ایلیا را روی تخت می خوابانم و به کمک نیکی مشغول عوض کردن لباس ها و پاک کردن دور دهانش می شوم.
نیکی چادرش را سر می کند و ایلیا را بغل می گیرد.
به اتاق می روم و فقط کاپشن و سوییچ را برمی دارم و به همراه نیکی،سریع از خانه خارج می شویم.
سوار ماشین که می شویم ایلیا گریه می کند،بلند و غیرمعمول.
نیکی در حالی که خودش گریه می کند،ایلیا را به سینه اش می چسباند:جانم مامان ... جانم قربونت برم..
دستم روی فرمان مشت می شود.
دکترمولایی گفته بود اگر اتفاقی افتاد،ایلیا تب کرد یا استفراغ... سریع او را به بیمارستان ببرم..
قلبم در سینه آرام و قرار ندارد.
نمی دانم ده دقیقه به اندازه ی چند سال می گذرد و بالاخره به نزدیک ترین بیمارستان می رسیم.
نیکی سریع پیاده می شود و من ماشین را به بدترین شکل ممکن و سریع ترین حالت پارک می کنم و به طرف اورژانس می دوم.
نیکی؛نزدیک ایستگاه پرستاری ایستاده:خواهش می کنم بذارید برم تو..
جلو می روم: چی شده؟
.
@siibgolab
8.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#ایده خانومانه
°💕👑💕°
eitaa.com/Im_PrInCesS