فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸آرزو میکنم خداوند
🌷برای امروزتون سبد سبد
🌸اتفاقهای خوب و خوش رقم بزند
🌷و حال دلتون مثل گل
🌸تازه و با طراوت باشد
🌷شادی هاتون پایدار
🌸مهرتون ماندگار
🌷روزتـون زیبـا
🆔
۲۳ اسفند ۱۳۹۹
툭하면 거친 말들로 내 맘에 상처를
내놓고~
So easily With harsh words
You put scars in my heart~
______
خـیـلے راحـت بـا چـنـدتـا زخـم زبـون یه شڪاف رو قلبـم گذاشـتے~
°💕👑💕°
eitaa.com/Im_PrInCesS
۲۳ اسفند ۱۳۹۹
새로운 시작이 돼~
It becomes a new beginning~
___________
ایــن یـہ شـــروع جــدیـده~
°💕👑💕°
eitaa.com/Im_PrInCesS
۲۳ اسفند ۱۳۹۹
𝐁𝐞𝐢𝐧𝐠 𝐙𝐞𝐚𝐥𝐨𝐮𝐬 𝐦𝐞𝐚𝐧𝐬 𝐖𝐡𝐞𝐧 𝐞𝐯𝐞𝐫𝐲𝐨𝐧𝐞
𝐚𝐫𝐞 𝐚𝐠𝐚𝐢𝐧𝐬𝐭 𝐡𝐞𝐫 𝐲𝐨𝐮 𝐭𝐫𝐲 𝐭𝐨 𝐬𝐮𝐩𝐩𝐨𝐫𝐭 𝐡𝐞𝐫
غیرتي بودن یعنی:
وقتی همه مقابلشن
تو پشتش باشی
°💕👑💕°
eitaa.com/Im_PrInCesS
۲۳ اسفند ۱۳۹۹
Never ruin a good day by
thinking about a bad yesterday
هرگز يك روز خوب رو با فكر كردن
به يك گذشتهى بد خراب نكن...
°💕👑💕°
eitaa.com/Im_PrInCesS
۲۳ اسفند ۱۳۹۹
۲۳ اسفند ۱۳۹۹
۲۳ اسفند ۱۳۹۹
ادامه داستان يک فنجان چاي با خدا 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
قسمت 114:
باید آماده میشدم.. آماده برایِ گذراندنِ روزهایی از جنسِ نبودنِ حسام.
او راست میگفت، من همسر یک نظامی بودم و باید یاد میگرفتم، تحملِ دوری اش را..
کاشِ فرشته ی مرگ هم در کنارم می نشست وصبوری می آموخت محضِ نگرفتنِ جانم.
آن شب وقتی الله اکبر نمازش را سر داد، رویِ تخت چمپاتمه زدم و تماشایش کردم.
جانمازش را گوشه ی اتاقم پهن کرد و در حالیکه آستین هایِ لباسش را پایین میآورد رویِ سجاده ایستاد.
در مدت کوتاهی که میشناختمش، هیچ وقت ندیدم نمازش غیر از اول وقت خوانده شود.
صدایش زدم ( حسام.. چرا واسه خووندن نماز انقدر عجله داری؟؟؟)
به سمتم برگشت. صورتش هنوز نم داشت و موهایِ خیسش، رویِ پیشانی اش ریخته بودند. لبخندی بر لب نشاند ( چایی تا وقتیکه داغه، میچسبه.. همچین که سرد شد از دهن میوفته..
نمازم تا وقتی داغه به بند بندِ روحت گره میخوره..
بعدشم، الله اکبرِ اذون که بلند میشه؛ امام زمان اقامه میبنده
اونوقت کسایی که اول وقت نماز میخوونن، انگار به حضرت اقتدا کردن و نمازشون با نماز مولا میره بالا ..
آدم که فقط نباید تو جمع کردنِ پول و ثروت، اقتصادی فکر کنه..
اگه واسه داراییِ اون دنیات مقتصد بودی، هنر کردی..)
با خنده سری تکان دادم. او در تمامِ جزئیات زندگیش، عملیاتی و حساب شده حرکت میکرد. الحق که مرد جنگ بود..
هوسانه از تخت پایین آمدم و به سمت در رفتم ( دو دقیقه صبر کن.. منم میخوام باهات نماز بخوونم.. باید رسم تجارت ازت یاد بگیرم، استاااااد..)
با لحنی پر خنده، (چشمی ) کشدار گفت و من برایِ گرفتنِ وضو از اتاق خارج شدم.
جلویِ آینه مقنعه ی سفید و گلدار، سر میکردم و ادکلن میزد و حسام تسبیح به دست به دیوار تکیه داده بود و لبخندی دلنشین تماشایم میکرد ( خانوم.. عجله کن دیگه..
این فرشته ها دیوونم کردن..
یکی از اینور شماره میده.. یکی از اونور هی چشمک میزنه..
بدو تا آقاتونو ندزدین..)
از حرفهایش به خنده افتادم و در حالیکه چادر سر میکردم پرسیدم ( والا ما خودمونو کشتیم تا روز عقد نفهمیدیم چشمای آقامون چه رنگیه..
خیالم راحته، از آقامون، آّبی گرم نمیشه.. بی بخاره بی بخااار..)
ریز ریز میخندید ( عجب.. پس بگو، خانووم داشتن خودشونو میکشتن و ما بی خبر بودیم..
خب میگفتی.. دیگه چی؟؟ )
به سمتش برگشتم، دست به کمر زدمو اخمی ساختگی بر صورتم نشاندم ( تا حالا اونِ رویِ خانومتونو دیدین یا یه چشمه اشو نشون تون بدم..)
صدای خنده اش بلد شد و دست بر گونه اش کشید ( والا هنوز خانوممون نشده بودی؛ دو تا چشمه اشو نشونمون دادی.. دیگه وای به حالِ الان..
ولی سارا خانوم خدایی دستتون خیلی سنگینه هاا.. اون روز تو حیاط وقتی زدی زیر گوشم، برق سه فاز از کله ام پرید.. اصلا فکرشم نمیکردم، نیم وجب دختر انقدر زور داشته باشه.. )
سپس با انگشت اشاره ایی به سینه اش کرد ( این یادگاری تونم که جاش حسابی مونده..
بعد از اون ماجرا، هر وقت تو آینه جایِ کنده کاریتونو میبینم، کلی میخندم..
میگم من هی سالم میرم سوریه و هی سالم برمیگردم، دریغ از یه خط..
اما ببین نیم مثقال جنسِ لطیف چه بلایی سرم آورده آخه..
چنان زَدَتمَ که تا عمر دارم یادم نره..)
چه روزهایِ سختی بود، اما به لطفِ خدا و دوستیِ این مرد، همه اش گذشت..
معجونی از خجالت و خنده به صورتم هجوم آوردند. هنوز آن سیلی و برش رویِ سینه اش را به خاطر داشت.
به سمت جانمازم رفتم و کمی عقب تر از سجاده یِ حسام، پهنش کردم. (بلندشو جنابِ امیرمهدی.. بلند شو که ظاهرا زیادم سر به زیر نیستی.. پاشو نمازمونو بخوونم تا این فرشته ها بدبختم نکردن.. )
با تبسم مقابلم ایستاد و پیشانی ام را بوسید ( خیالت تخت.. از هیچ کدومشون شماره نگرفتم..
تا حوری مثه سارا خانوم دارم، اونا به چه کارم میان آخه..؟؟)
چقدر ساده بود سارایِ آلمان نشین، که عشق را در روابطِ بدونِ مرز با جنس مخالف میدید.
ادامه دارد..
#فنجانی_چای_با_خدا
دوستان خود را به کانال دعوت کنید😍👇
🎈 @roman_mazhabi
╭┅═ঊঈ🎈ঊঈ═┅╮
join : sapp.ir/roman_mazhabi
╰┅═ঊ
💌-کپی با ذکر لینک کانال مانعی ندارد.....
۲۳ اسفند ۱۳۹۹
۲۳ اسفند ۱۳۹۹
۲۳ اسفند ۱۳۹۹
۲۳ اسفند ۱۳۹۹
۲۳ اسفند ۱۳۹۹