فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸ســـلام صبح بخیر
💞امروز را
🌸با دنیایی ازعشق ومحبت
💞ذهنی آرام
🌸قلبی مطمئن
💞ایمانی مستدام
🌸چشمی بینا
💞وگوشی شنوا به حق
🌸آغاز میکنیم
💞آرزویم برای شما عزیزان
🌸آرامش است وعشق وامید
╰══•◍⃟🌾•══╯
#هوالعشق
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت
#قسمت_آخرهشتاد و نهم
❤️❤️❤️❤️❤️
تلفن از دستش روي زمين ميوفته و صداي گريه زينب بلند ميشه. حانيه روي زمين ميوفته. گريه نميكنه. حرفي نميزنه ً فقط به گوشه اي خيره ميشه. تمام خاطرات براش مرور ميشه. ازاولين روز تو دربند. از برخوردشون به هم تو مسجد. از اون شب و اون كوچه. جداييشون . عقدشون. سفر كربلا. مشهد و عهدي كه بسته بود. نه اشك ميريزه نه بغض ميكنه نه جيغ و داد.
همون لحظه اميرعلي و فاطمه ميان تا سري بهش بزنن. در ورودي اصلي ساختمون باز بوده و وارد ميشن پشت در واحد حانيه كه ميرسن فقط و فقط صداي گريه زينب سادات به گوش ميرسه. اين سمت در اميرعلي و فاطمه هرچقدر در ميزنن جوابي نميگيرن و طرف ديگه حانيه نه چيزي ميشنوه نه چيزي ميبينه. تنها خاطرات اميرحسينش جلوش جولون ميدن.
اميرعلي كه نگران خواهرش ميشه با هر بدبختي كه هست در رو باز ميكنه و وقتي با حانيه اي كه وسط پذيرايي روي زمين نشسته و به گوشه اي خيره شده ، تلفني كه روي زمين افتاده و زينبي كه فقط گريه ميكنه نگرانيشون بيشتر ميشه.
فاطمه سريع زينب رو بغل ميكنه و سعي در آروم كردنش داره و اميرعلي هم سراغ خواهرش ميره. اولين فكري كه به ذهن هردو رسيده شهادت اميرحسينه . با اينكه از دوستي اميرعلي و اميرحسين چند ماه بيشتر نميگذشت و هنوز حتي به سال نرسيده بود ، حسابي رفقاي خوبي براي هم بودن و دل كندن سخت بود. از طرفي شوهر خواهرش بود. همه از عشق اميرحسين و حانيه به هم خبر داشتن عشقي كه نمونش كم پيدا ميشد ، عشقي كه چندماه شكل گرفته بود ولي فوق العاده تو قلبشون ريشه كرده بود.
اميرعلي ميدونست الان بهترين چيز براي خواهرش گريس. پس تند تند سيلي به صورتش ميزنه تا گريه كنه . اما جواب نميده.
فاطمه گوشي رو سر جاش ميزاره تا شايد دوباره خبري بشه. به محض گذاشتن تلفن صداي زنگش بلند ميشه.
فاطمه سريع جواب ميده _ بله؟
+ سلام مجدد خانوم موسوي. عذر ميخوام ظاهرا قطع شد متوجه حرفم شديد؟
فاطمه با بهت بريده بريده زمزمه ميكنه_ شهيد شدن ؟
+بله.
تلفن ازدست فاطمه هم ميوفته و اشكي رو ي صورتش جاري ميشه.
اميرعلي سرش رو تكون ميده و نفس نفس ميزنه. با صداي باز شدن در هردو به سمت در برميگردن و با ديدن اميرحسين هردو تعجب ميكنن. فاطمه زينب و اميرعلي بدون هيچ حرفي از خونه بيرون ميرن و بيشترباعث تعجب اميرحسين ميشن ، اميرحسين وارد ميشه و با ديدن حانيه تو اون اوضاع فوق العاده متعجب و نگران ميشه.
اميرحسين _ حا.....ن....يه
حانيه با شنيدن صداي اميرحسين به اين دنيا برميگرده و تازه متوجه حضور اميرحسين ميشه ، فكر ميكنه رويا و خوابه. دستش رو ميز تلفن ميگيره و به زور از جاش بلند ميشه ، اما اميرحسين به قدري متعجب شده كه فرصت نميكنه به كمك حانيه بره. حانيه بلند ميشه و دستش رو به طرف اميرحسين دراز ميكنه ، دو قدم برميداره و دوباره روي زمين ميوفته. اميرحسين بلاخره مغزش كار ميكنه و سريع به طرف حانيه مياد. دستش تير خورده و حسابي درد ميكنه اما توجهي بهش نميكنه. فقط به حانيش نگاه ميكنه تا دليل بي قراري هاش رو پيدا كنه. هردو به هم خيره ميشن و در سكوت محض به چشماي همديگه زل ميزنن.
.
.
.
بلاخره حال حانيه كمي رو به راه ميشه و جريان رو تعريف ميكنه ، اميرحسين سرش رو پايين ميندازه و ميگه_علي آقا ، باباي زينب سادات شهيد شده.
اين حرف اميرحسين آوار ميشه رو سر حانيه .
زينب تازه يك سال و نيم و فاطمه خانوم هم بچه دومش رو باردار بود. اشكاش جاري ميشن و خودش رو تو بغل اميرحسين ميندازه.
فاطمه همون لحظه از راه ميرسه. زنگ واحد حانيه اينا رو ميزنه تا زينب رو از حانيه بگيره. باز هم مثل بقيه روزها خبري از همسرش بهش نميرسه. حانيه با ديدن زينب هق هق گريش بلند ميشه و زينب بويي از قضيه ميبره و نگران ميشه. بريده بريده زمزمه ميكنه _ ع..ل..ي؟
.
.
.
بلاخره بعد از دو هفته كه در گير مراسم تشييع و .....بودن ،فرصت ميكنن كمي باهم خلوت كنن. روي نيمكت فلزي سرد پارك ميشينن، اواخر پاييز بود و هوا سرد. نم نم بارون هوارو خواستني تر و دونفره ميكنه.
اميرحسين كمي خم ميشه آرنجش رو روي زانوش ميزاره سرش رو با دستاش ميگيره. _ ديدي لياقت شهادت نداشتم؟
حانيه_ نه. لياقتت شهادت در ركاب امام زمان بوده ، ماموريتت ياري امام زمانته.
اميرحسين سرش رو بالا مياره و با عشق به چشماي حانيه خيره ميشه و بوسه اي روي پيشونيش ميزنه
.
.
.
حانيه_ زينب سادات. ندو مامان ميوفتي خب.
دختر سه ساله اي كه حاصل عشق اميرحسين و حانيه بود ، با لباس عروس سفيدي كه براي عروسي پوشيده بود خواستني تر شده بود. با مزه بدو بدو خودش رو به محمد جواد كه تو لباس دومادي خودنمايي ميكرد ميرسونه و خودش رو تو بغلش ميندازه. اميرحسين شاد و خندون از قسمت مردونه خارج ميشه و به باغ كوچيكي كه جلوي تالار بود ميرسه با ديدن حانيه لبخندش عميق تر ميشه .
#ادامه
گوشيش رو به امير ميده تا ازشون عكس بگيره و خودش هم زينب رو از محمد جواد كه منتظر بيرون اومدن عروس بود ميگيره و كنار حانيه وايميسته . دستش رو پشت كمر حانيه ميزاره و براي چند ثانيه نگاهشون تو نگاه هم قفل ميشه. امير هم از همين فرصت استفاده ميكنه و اين لحظه رو ثبت ميكنه......
لحظه اي كه توش عشق موج ميزنه و شايد همون لحظه كه درحال تشكر از خدا بابت اين زندگي بودن.....
پايان.....
❤️❤️❤️❤️❤️
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت
#قسمت_آخر
#ح_سادات_کاظمی
#تموم_شد😭😭😭😭😢😢😢
#اين_داستان_را_دوستش_ميداشتم_باوجود_ضعف_هاش
#فنجانی_چای_با_خدا
دوستان خود را به کانال دعوت کنید😍👇
🎈 @roman_mazhabi
╭┅═ঊঈ🎈ঊঈ═┅╮
join : sapp.ir/roman_mazhabi
╰┅═ঊ
💌-کپی با ذکر لینک کانال مانعی ندارد.....
#استوری
°💕👑💕°
eitaa.com/Im_PrInCesS
#والیپر
°💕👑💕°
eitaa.com/Im_PrInCesS
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❣ #رمان_منو_بہ_یادت_بیار
💠 #قسمت_۱
در پوست خودم نمیگنجم امروز عروسی من و قشنگ ترین دختر دنیاست...
دل تو دلم نیست منتظر اون ساعتی هستم که جلوی آرایشگاه ایستادم و او با لباس سفیدش که همانند ماه شده است به سمت من می آید و برای خوشبختی همیشگیمون بهم لبخند میزنیم...
وقتی روبه رویم می ایستد و سلام می کند جوابش را می دهم و چند ثانیه بعد گرمی دستانش وجودم را گرم می کند ...
غرق رویای خودم بودم که صدای آرایشگر مانند ناخون های تیز که موهارا می کشد...من را از تفکرم بیرون کشید...
-خب آقا دوماد!! مبارکت باشه ان شاءالله که خوشبخت بشین و پای هم پیر بشین...
لبخندی زدم و گفتم:
-ممنون.
شانه را درون موهایم فرو برد و گفت:
-جسارتا آقا زاده چند ساله هستین؟؟
-بیست و پنج.
-به به. به ظاهر هم آدم مذهبی میایین...
-طلبه هستم.
با یک دستش شانه را درون موهایم گذاشت و با دست دیگرش برش های قیچی را روی موهایم پیاده کرد و ادامه داد:
-چه عالی!
و دوباره تکرار کرد:
-ان شاءالله که خوشبخت بشین...
-ممنونم به لطف خدا...
دست سکوتی چند ثانیه ای من را به خواب خیالاتم برگرداند...
امشب قشنگ ترین شب زندگیم خواهد بود...
فقط تا رسیدن به ساعت پنج لحظه شماری می کنم...
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#مریم_ســرخہای👉
💠 #فدایی_خانم_زینب
╭┅═ঊঈ💌ঊঈ═┅╮
join : sapp.ir/roman_mazhabi
╰┅═ঊ
💌-کپی با ذکر لینک کانال مانعی ندارد.....
@roman_mazhabi
6.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خدايا 🙏
دراین شبهای مبارک ✨
به ما سعادت و سلامت عطا کن تا
روزهای با عشق بگيریم
و فرمان تو را اطاعت کنیم🙏
نماز و روزه ها تون قبول حق ✨🙏
ماه تون عسل🌙
#شبتون_خوش ✨🌙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحيمِ
با توکل به اسم اعظمت
میگشایيم دفتر امروزمان را
باشد که در پایان روز مُهر تایید
بندگی زینت بخش دفترمان باشد
الهی به امید
تو برای شروع روز پُر برکت
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❣ #رمان_منو_بہ_یادت_بیار
💠 #قسمت_۲
راوی:عروس👰
از روی صندلی بلند می شوم چرخی میزنم و به آیینه خیره می شوم...
لبخند معنا داری روی لب هایم نقش میبندد دستم را بالا می آورم و به ساعت مچی ام نگاهی می اندازم...
نفس عمیقی میکشم و غرق در رویا می شوم...
فقط چند دقیقه ی دیگر مانده تا منو و او ما شویم...
چقدر دلم بی تاب است...صدای این ثانیه هایی که میگذرد در ذهنم پخش میشود... به لباس عروسم خیره میشوم شبیه بخت بلند من سفید است...
در رویاهای خودم سیر میکردم که دستی مرا به زمان حال برگرداند ...
سرم را برگرداندم و این چهره ی دلنشین آرایشگر بود که به من نگاه میکرد:
-بشین عزیزم چقدر بی تابی میکنی!!! همش یک ربع دیگه مونده تا آقا دوماد برسه...
-نمیدونم چرا انقدر دلشوره دارم.
شیر آب را باز کرد و همانطور که دست هایش را می شست کمی صدایش را بلند تر کرد و ادامه داد:
-عادیه...همه ی عروس و دوماد ها همینطورین...اولین نفر نیستی!
ابروهایم را بالا انداختم و با نیمه لبخندی جوابش را دادم.
آرایشگر دستانش را با دستمالی که کنار میز بود خشک کرد و گفت:
-پس هر دو طلبه هستین؟
-بله درسته.
-چه جالب! ان شاءالله که خوشبخت شین...
-ممنونم لطف دارین.
اینبار این آرایشگر بود که به ساعت نگاه انداخت...
-آقا دومادتون دیر کردنا!
-نفسم را با نگرانی بیرون دادم و گفتم:
-سابقه نداره!! همیشه سر موقع میاد.
-میخوای یه زنگ بهش بزنی؟
-فکر خوبیه.
موبایلم را از روی میز برداشتم لیست مخاطبینم را بالا و پایین کردم و شماره اش را پیدا کردم.
صدای بوق پشت خط در گوشم پیچید...
-برنمیداره!
-حتما پشت فرمونه. بیا...بیا بشین الانه که دیگه بیاد...
برای بار آخر به ساعتم نگاه کردم.17:07 دقیقه!!
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#مریم_ســرخہای👉
╭┅═ঊঈ💌ঊঈ═┅╮
join : sapp.ir/roman_mazhabi
╰┅═ঊ
💌-کپی با ذکر لینک کانال مانعی ندارد.....
@roman_mazhabi
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❣ #رمان_منو_بہ_یادت_بیار
💠 #قسمت_۳
بی تاب شده بودم. گویی تمام زمین داغ باشد یک جا نمی ایستادم.
مرتب زمزمه میکردم:
-پس چرا نیومد...ای بابا دیر شده...نکنه اتفاقی افتاده باشه...گوشیشم که جواب نمیده...
به ساعت مچی ام نگاهی انداختم!
-ای بابا ساعت پنجو نیمه...
پلک هایم خیس شده بود و اشک درون چشم هایم خودش را به چپ و راست میزد...
آرایشگر از حال من بی تاب شده بود و مرتب دلداریم میداد...
-حتما تو ترافیک مونده...عصاب خودتو خورد نکن...بیا بشین...نگران نباش...
ولی صدایش فقط از گوش هایم میگذشت بی هیچ اثری!
شبیه درس های یک معلم سر کلاس یک دانش آموز خواب آلود!
تاب نیاوردم شنلم را روی سرم انداختم و از آرایشگاه بیرون رفتم...
آرایشگر همانند گروگان گیر ها به دنبال من دوید:
-صبر کن اینطوری نمیشه بری بیرون وایسا...
جلوی در ایستادم نفسم را با شماره بیرون دادم و برگشتم...
-میگی چیکار کنم؟؟؟
-بالاخره یه خبری میشه دیگه!
همان لحظه صدای بوق ماشین عروس بلند شد...
به چهره ی آرایشگر نگاهی انداختم...
لبخندی زدو گفت:
-دیدی گفتم!
چادر سفیدم را روی سرم انداختم و از آرایشگاه بیرون رفتم.
همین که چهره اش را دیدم از خود بی خود شدم:
-محمد رضا!!!!! چرا انقدر دیر کردی؟ ساعتو دیدی!؟ چرا گوشیتو جواب نمیدی...نمیگی نگران میشم...
دستش را روی بازو هایم گذاشت و گفت:
-عزیزم آروم باش گوشیم سایلنت بود متوجه نشدم زنگ زدی...ببخش منو. الان اینجام ببین...توام کنارمی...
چشم هایم را بستم و نفسم را با شماره بیرون دادم:
-الان خوبی؟؟؟
لبخندی زدم و گفتم:
-خوبم...
-پس بخند.
لبخندی زدم و گفتم:
-دیگه هیچوقت اینطوری منو بی خبر نذار.
-چشم.
آرایشگر که جلوی در ایستاده بود و از رسیدن من به مرادم خوشحال شده بود...گفت:
-براتون آرزوی خوشبختی میکنم...
دستم را به نشانه ی تشکر بالا بردم و گفتم:
-ممنونم خانم و بابت دلهره هایی که باعثش شدم عذر میخوام خداحافظ...
سرش را تکان داد و گفت:
-به سلامت...
سوار ماشین شدیم و به سمت تالار راه افتادیم.
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#مریم_ســرخہای👉
❤️❤️میان این همہ ضمیر، من عاشق تو شدم❤️❤️
💠 #فدایی_خانم_زینب
╭┅═ঊঈ💌ঊঈ═┅╮
join : sapp.ir/roman_mazhabi
╰┅═ঊ
💌-کپی با ذکر لینک کانال مانعی ندارد.....
@roman_mazhabi