ا🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺
ا﷽🌺﷽🌺﷽🌺
ا🌺
#مردی_در_آینه
#قسمت_بيست_سوم: کارتن کارتن سخاوت
صداي زنگ موبايلم بيدارش کرده بود ... اون خيابون خواب هم اومده بود من رو بيدار کنه ... شايد زودتر از شر صداي زنگ خلاص بشه ...
هنوز سرم گيج بود که صدا قطع شد ... يکي از چشم هام بيشتر باز نمي شد ... دوباره زد روي شونه ام ...
- هي مرد ... پاشو برو ... شلوارت رو که خراب کردي ... حداقل قبل از اينکه کنار خونه زندگي من بالا بياري برو ...
به زحمت تکاني به خودم دادم ... سرم از درد تير مي کشيد...
چند تا از کارتن هاش رو ديشب انداخته بود روی من ... با همون چشم هاي خمار بهش نگاه کردم ... چقدر سخاوتمندتر از همه اونهايي بود که مي شناختم ... نداشته هاش رو با يه غريبه تقسيم کرده بود ...
از جا بلند شدم و دستم رو بردم سمت کيف پولم ... توي جيب کتم نبود ... چشمم باز نمي شد دنبالش بگردم ...
- دنبالش نگرد ...
خم شد از روي زمين برش داشت داد دستم ...
- ديشب چند تا جوون واست خاليش کردن ...
کيف رو داد دستم ...
- فقط زودتر از اينجا برو ... قبل اينکه زندگي من رو کامل به گند بکشي ...
ازشون دور شدم ... نمي تونستم پيداش کنم ... اصلا يادم نمي اومد کجا پارکش کردم ... همین طور فقط دور خودم می چرخیدم ... و از هر طرف، نور به شدت چشم هام رو آزار می داد ... همون جا کنار خیابون نشستم ... حی می کردم یکی داره توی گوش هام جیغ می کشه ...
چند خيابون پايين تر، سر و کله لويد پيدا شد ...
- تلفنت رو که برنداشتي ... حدس زدم باز يه گندي زدي ...
- چطوري پيدام کردي؟ ...
رفت سمت سطل هاي بزرگ آشغال و يه تيکه پلاستيک برداشت ...
- کاري نداشت ... زنگ زدم و گفتم بدون اينکه سروان بفهمه تلفنت رو رديابي کنن ... شانس آوردي خاموش نشده بود ...
پلاستيک رو انداخت روي صندلي ... سوار ماشين اوبران که شدم ... دوباره خوابم برد .
📝نویسنده :شهید مدافع حرم سید طاها ایمانی
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج 💖
🔰 #کاملترین_دعا 🔰 °•.¸¸.•
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
💖
#رمان_مذهبی_از_جهنم_تا_بهشت
#قسمت_بیست_سوم
سوار 206 نجمه شدم و به محض ورود صدای ضبط و زیاد کردم.
نجمه_ اهم اهم. فکر کنم آهنگ از من مهمتره نه؟
_ اوهوم. اوهوم. حالا سلامممم. خووووووووفی؟؟؟؟؟
نجمه_ تو آهنگتو گوش کن. بعدش هم اگه دوست داشتی بگو این چندوقته کدوم..... بودی نه یه زنگی نه پیامی نه خبری ؟ زود تند سریع بتعریف.
شروع کردم کل این دو سه هفته رو تعریف کردم البته به جز اون حس و حال و آرامش.
به محض تموم شدن حرفام رسیدیم دم خونه خاله اینا و یاسی سوار شد و نجمه دیگه فرصت اظهار نظر نکرد و بعد هم دو تا کوچه پایین تر خونه شقایق اینا. .
.
.
نجمه_ خوب نظرتون با قلیون چیه ؟
همزمان همه باهم
_ صددرصد
نجمه_ پس به سمت قهوه خونه
رفتیم بالا و تو یه قهوه خونه نشستیم. از شانس ما صاحب قهوه خونه از اون پسرای لات بود و تخت کناریمون هم 4 تا پسر اومدن نشستن. شاید دخترایی بودیم که اصلا دین و حجاب و اینجور چیزا برامون مهم نبود ولی فوق العاده از رابطه با جنس مخالف بیزار بودیم فقط من یه بار تجربش کردم و اون یه بار هم به بدترین شکل با احساساتم بازی شد......
با صدای صاحب قهوه خونه برگشتم طرفش.
صاحب قهوه خونه _ خانوما چی میل دارن؟
یکی از چهار تا پسری که کنارمون بودن _ ای جانم
روبه اون پسره گفتم _ شما یاد نگرفتی تو کار مردم دخالت نکنی؟
پسره_ خانمی بهت برخورد؟
_ خفه شو عوضی.
پسره_ ای واااای خانمم عصبی شد.
اومدم جوابشو بدم که با صدای مردونه کسی پشت سرم......
دوستان خود را به کانال دعوت کنید😍👇
🎈 @roman_mazhabi
╭┅═ঊঈ🎈ঊঈ═┅╮
join : sapp.ir/roman_mazhabi
╰┅═ঊ
💌-کپی با ذکر لینک کانال مانعی ندارد.....
#بسم_رب_الشهدا
#قسمت_بیست_سوم
#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا
زینب :حنانه میای بریم مشهد ؟
-آره عزیزم
زینب
زینب:جانم
-میگم میشه قم هم بریم ؟
زینب :إه من فکر میکردم تو زیاد ائمه را نمیشناسی
-دقیقا درست فکر کردی
زینب:خوب پس تو چطور میدونی قم زیارتگاه خاصی داره ؟
-دیشب خوابشو دیدم
زینب : ای جانم عزیزم
-کی میریم ؟
زینب:پس فردا ۶صبح
-زینب میای خونه من
قبل سفرمون از امام رضا(ع)و حضرت معصومه(س) بگی
زینب:آره حتما عزیزم
زینب که اومد براش شربت بردم اونم شروع کرد به توضیح دادن
زینب: حنانه جون امام رضا (ع) را تحت فشار قرار دادن و ایشونم برای حفظ جان خاندان و بالاخص اسلام از مدینه تبعید میشن مشهد ایران
و تو غربت با سم مسموم میشن
از اونجا که تو این خاندان محبت خواهر و برادری ریشه دارد
حضرت معصومه(س)به شوق دیدار برادر به ایران میان
که بیمار میشن و در قم دفن میشن
حنانه خفقان عصر امام موسی کاظم(ع)خیلی شدید بوده به طوری که کمتر فرزندان دختر امام ازدواج کرده بودن
روز ولادت فاطمه معصومه(س) روز دختره
حنانه
-جانم
زینب: میگم بیا عضو پایگاه بسیج بشو
-یعنی امثال منم میتونن عضو بشن
زینب: وا تو چته مگه، همه میتونن عضو بشن
فردای اونروز زینب منو برد پایگاه عضو کرد
بعد اون سفر شلمچه و تغییر عقایدم
خیلی تنها شده بودم
خانوادم ،دوستام تنهام گذاشتن
الان واقعا به دوستای امثال زینب احتیاج داشتم
شب چمدانم بستم البته خیلی
ذوق داشتم
آخه من همش یا ترکیه و دبی بودم
یا تو ایران کیش و شمال
#ادامه_دارد...
✍ نویسنده : بانو.....ش
📚کپی رمان فقط با ذکر نام نویسنده و منبع مجاز است...👇
✒️http://eitaa.com/joinchat/1222508549C83b9156ee1