eitaa logo
🎀پِرَنسِــ👑ــس🎀
431 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
638 ویدیو
35 فایل
رمان فعلے : # 💗 روزانه دو پارت درکانال قرار میگیره💌 کپے بدون ذکرلینک کانال و منبع حرام☺🌙 . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . #ترک_‌کانال 💕💛💙💜💚💕💛💙💜💚💕
مشاهده در ایتا
دانلود
•°•°•°• سڪوت سنگینے بینمون حاڪم بود. روے دوپاش خم شد و با انگشت ضربه اے به سنگ زد و شروع به خوندن فاتحه ڪرد. سرش رو بالا آورد اما نگاهش مستقیما به من نبود. _بابت اتفاقے ڪه امروز براتون افتاد واقعا متا..... نذاشتم حرفشو ڪامل ڪنه +متاسف نباشید! اون ازدواج به اجبار بود و خداروشڪر ڪه سر نگرفت. _بله...متوجه شدم...راستش من طبق عادتے ڪه داشتم اومده بودم به شهید سربزنم ڪه دیدم شما اینجایین یڪم دور تر موندم ڪه شما صحبتاتون تموم شه بعد بیام اما خب ناخواسته حرفاتون به گوشم رسید. +پس از همه چے خبر دارید... به چهره ام نگاه ڪوتاهے انداخت و سریع جهت نگاهش رو عوض ڪرد. لبخندڪوچڪے زدو گفت: _بااین حساب خوشحالم ڪه تن به ازدواج زورے ندادین... بعد هم ڪمے از دانشگاه گفت. +الان نزدیڪ دوماهه ڪه نیومدم دانشگاه البته مرخصے گرفتم... اما حتما میام... . +مامان شما بازم میخواید منو منصرف ڪنید؟ اون اتفاق بس نبود؟ چرا نمیذارید با ڪسےڪه دلم پیشش گیره ازدواج ڪنم؟ اشڪ گونه هامو خیس ڪرده بود... _بخاطر این ڪه اونا هم سطح ما نیستن چرا نمیخواے اینو بفهمے؟ +شما شاید از نظر اعتقادے باهاشون فرق داشته باشین اما من نه... من خیلے وقته شبیه اونام... یادتون ڪه نرفته؟! _باباتم همین نظر منو داره ... بهشون زنگ میزنم و میگم جواب ما بازهم منفیه... و از اتاق بیرون رفت... خدایا خسته شدم... به ڪے بگم؟ بازهم اومد خواستگارے و بازهم مامان اینا مخالفت ڪردند... گریه ڪردم و شڪایت... تا اینڪه خوابم برد... صبح بود. از خستگے و گریه هاے زیاد تا صبح خوابیده بودم. اتاقو مرتب ڪردم نگاهے به آینه انداختم. رنگ پریده و چشم هاے قرمز و بے روحم،خبر از حال بدم میداد. توے حال رفتم: + سلام، صبح بخیر صدایے نشنیدم بلند تر جمله ام رو تڪرار ڪردم ڪہ صداے مامان و از توے اتاقش شنیدم. وارد اتاق شدم. مامان روے تخت نشسته بود و گریه میڪرد. هول شدم و به سرعت خودم و رسوندم بهش: +چے شده مامان؟ چرا گریه میڪنے؟؟ همونطور ڪه به صورتم خیره شده بود فقط یڪ جمله گفت: ... . . هر دَم ڪہ زَنم دَم زِ تو دَم، دردم بہ سر آید... . ⬅ ادامه دارد... •°•°•°• @Roman_mazhabi جهت عضویت 👇 ☕❤ http://sapp.ir/roman_mazhabi
💖 اون آقا_ اونجا چه خبره؟ یه ابهتی داشت که قشنگ ترس رو تو چهره پسرا و صاحب قهوه خونه میشد به وضوح حس کرد ولی بلاخره... یکی از پسرا_ دنبال فضول میگردیم. اون آقا_ عه؟ الان.بچه های گشت که بیان کمک همراهیتون میکنن که راحت فضول رو پیدا کنید. با گفتن این حرف قیافه هاشون خنده دار شده بود شدید. همون پسری که اول ازهمه تیکه انداخته بود _ داداش غلط کردیم به خدا دیگه تکرار نمیشه اصلا شکر خوردیم . مگه نه بچه ها؟ دوستاش سرشونو به نشانه مثبت با ترس تکون دادن. بعد همون پسر خطاب به من گفت _ خواهر ما از شما عذر میخوایم. و بعد خطاب به دوستاش _ بچه ها بدویید. با شنیدن کلمه خواهر داشتم میترکیدم از خنده ولی ترسیدم بخندم . تو تمام مدت حرفای اون پسره اون آقایی که الان تازه فرصت کردم تیپ و قیافش رو ببینم داشت با پوزخند نگاشون میکرد. کاملا مشخص بود که از اون بچه مذهبیاس ؛ ریش که به نظرم چهرشو جذاب تر کرده بود ، فقط از ریشاش و تسبیحی که بسته بود دور دستش میشد فهمید مذهبیه وگرنه مثله امیرعلی خیلی خوشتیپ بود چیزی که من تا حالا تو کمتر مرد مذهبی دیده بودم. بعد از رفتن پسرا صاحب قهوه خونه هم با ترس دویید و رفت تو مغازه. پسره داشت از محوطه اونجا میرفت بیرون که ناخداگاه با عجز گفتم _ به خدا من نمیخواستم..... برگشت طرفم ، ولی تو چشمام نگاه کرد همون طور که سرش پایین بود گفت _ اگه نمیخواستید اینجوری نمیومدید.... با صدای مردی که گفت ( امیرحسین کجایی ) حرفش نیمه تموم موند و جواب داد_ اومدم. و بعد بدون خداحافظی رفت. برگشتم سمت بچه ها. حسابی ترسیده بودن. یاسمین داشت گریه میکرد و شقایق و نجمه هم دست همو گرفته بودن و داشتن میلرزیدن. با حرص نگاشون کردم _چتونه؟ شقایق_ تانی میدونی اگه گشت میومد مارو میبرد مامان اینا میکشتنمون یا اگه پسرا بلایی سرمون میاوردن. _ حالا که چیزی نشده. پاشین بریم. و به دنبال این حرف کولم رو برداشتم و به سمت پایین راه افتادم بچه ها هم بدون هیچ حرفی دنبالم. اعصابم حسابی خورد بود یعنی چی ؟ این پسره در مورد من چه فکری کرده بود؟ شاید حجابم درست نبود ولی دلم نمیخواست پسرای اطرافم بهم تیکه بندازن و هروقت هم که این اتفاق میوفتاد اعصابم خورد میشد و به همین خاطر کمتر پیش میومد تنها برم بیرون و بیشتر با عمو میرفتم که کسی کاری بهم نداشته باشه . ولی هعی الان که دیگه عمو نبود . کاش به حرف امیرعلی گوش داده بودم و نیمده بودم. دوباره یاد حرف پسره افتادم. یعنی ظاهر من انقدر غلط اندازه؟ شایدم واقعا همینطور باشه... دوستان خود را به کانال دعوت کنید😍👇 🎈 @roman_mazhabi ╭┅═ঊঈ🎈ঊঈ═┅╮ join : sapp.ir/roman_mazhabi ╰┅═ঊ 💌-کپی با ذکر لینک کانال مانعی ندارد.....