eitaa logo
🎀پِرَنسِــ👑ــس🎀
431 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
638 ویدیو
35 فایل
رمان فعلے : # 💗 روزانه دو پارت درکانال قرار میگیره💌 کپے بدون ذکرلینک کانال و منبع حرام☺🌙 . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . #ترک_‌کانال 💕💛💙💜💚💕💛💙💜💚💕
مشاهده در ایتا
دانلود
ا🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 ا🌺🍃🌺 ا🍃🌺 ا🌺 👤 💥 بینش_یا_بصیرت💥 همه چيز داشت کم کم مقابل چشمم معنا پيدا مي کرد ... اينکه چرا اون روز، بعد از اينکه اولين بار صوت قرآن رو شنيدم ... اون حال بهم دست داده بود ... تا جايي که انگار کسي روح من رو از بدنم بيرون مي کشيد ... و اينکه چرا حال من با اوبران فرق داشت ... مثل کوري بودم که داشت بينا مي شد ... يا کودک تازه متولدی که براي اولين چشمش رو به روي نور باز مي کرد ... ـ زماني که انسان شرطي بشه ... و پردازشگر شروع کنه به استفاده از داده هاي شرطي ... نوعي از شیوه محاسبه رو کنار مي گذاره ... که به اين نوع از محاسبه در اصطلاح ... بينش يا بصيرت گفته ميشه ... قدرت جستجو، مواجهه با چيزهاي جديد ... پردازش اطلاعات تازه ... و گسترش دنياي فکري فرد ... از من در مورد علت عقب موندن جوامع مسلمان سوال کردي؟ ... اين پاسخ سوال شماست ... شيطان، دين رو شرطي مي کنه و با شرطي شدن قسمت هاي بينش و بصيرت حذف ميشه ... بخش کاوش و جستجو ... و تمام بخش هايي از زندگي که به بخش سوم، يعني ظرفيت و روح برمي گرده ... مثل آزمایش موش و دایره ... هر روز، در همون حيطه دايره دور خودش مي چرخه ... و اگه يه روز اين دايره حرکت نکنه ... يا در جواب چرخش دايره، غذايي دريافت نکنه ... اين موش دچار مشکل ميشه و قادر به مواجه با مساله جديد نيست ... و نمی دونه چطور باید با بحرانی که باهاش رو به روی شده برخورد کنه ... پردازشگر شرطي شده و پردازشگر شرطي فقط روي داده هاي قديم کار مي کنه ... شيطان، براي کنترل يه انسان و علي الخصوص مسلمان ... چاره اي جز شرطي کردنش نداره ... چون مغز شرطي شده، منفعل و وابسته است ... نه در قدرت_عمل ... در فکر و ادراک ... توان اینکه فراتر از اون جایی که هست، بره رو نداره ... جستجوگر نيست ... نوعی بردگی و سکون فکری ایجاد میشه ... و اينها دقیقا خلاف اساس و بنياد بعد سوم وجود انسان هست ... در برابر اطلاعاتي که کمي سخت باشه احساس خستگي و کلافگي مي کنه ... و براي رشد و حل مساله حتما بايد با اين حس مواجه شد ... افرادي هستند که در وجوه مختلف مي تونن شرطي نشده باشن ... اما در گروهي که شرطي شدن، اون گروه در مقابل اونها قرار مي گيره ... چون شرطي شدن هاي اونها به چالش کشيده ميشه ... ذهن شما به يه طور شرطي ميشه ... ذهن مسلمان و فرد ديگه، به طور ديگه ... شماشرطي_ميشي_که هر عرب و مسلماني تروريست هست ... و اين شرطي شدن تا جايي پيش ميره که حتي ممکنه ناخواسته بچه اي رو با گلوله بزني ... و اين شرطي شدن براي يه نفر ديگه تا جايي پيش ميره که به اسم اسلام دقيقا درمسيرخلاف اون حرکت مي کنه ... چون ديگه مغز و قدرت پردازشگر نمي تونه بفهمه که داده هايي که اون به اسم اسلام ازش استفاده مي کنه ... دقيقا بر خلاف اصل اسلام هست ... و اينجاست که يه بحث پيش مياد ... آيا اون انساني که شرطي شده ... در اين شرطي شدن بخش سوم وجودش هم خاموش شده يا نه؟ ... و اگر اين بخش زنده است، اين فرد چقدر به شرطي شدنش اجازه فعاليت ميده؟ ... و آيا اين انسان حاضره براي در دست گرفتن خودش، در برابر اين قوانين شرطي شده درونش انقلاب کنه؟ ... چند لحظه مکث کرد ... ـ حالا دوباره ازت سوال مي کنم ... چرا مي خواي آخرين امام رو پيدا کني؟ ... ✍ .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ 🔰 🔰 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
حالا دیگر زندگی طعمش با همیشه فرق داشت.. حسام، آرزویِ روزهایِ سختِ بیماریم بود و حالا داشتم اش. فردای آن شب حسام به سراغم آمد. و در حیاط منتظر ماند تا آماده شوم. از پشت پنجره ی اتاق نگاهش کردم. پرشیطنت حرف میزد و سر به سر دانیال میگذاشت. شاید زیاد زنده نمیماندم اما باقی مانده ی کوتاهِ عمرم، دیگر کیفیت داشت. لباسهایم را پوشیدم و خود را در آینه برانداز کردم. یک مانتویِ تقریبا بلند وشالی قهوه ایی رنگ که ساختمانِ کلیِ پوششم را تشکیل میداد. این منِ در آینه هیچ شباهتی به سارایِ بی دینِ دلبسته به آلمان نداشت و من چقدر دوستش داشتم. به حیاط رفتم. با حسِ حضورم سر بلند کرد و لبخند زد. این قنج رفتن هایِ دلی، یک نوع جوگیریِ عاشقانه و زود گذر بود؟؟ کاش نباشد.. در ماشین مدام حرف میزد و میخندید. گاهی جوک میگفت و گاه خاطره تعریف میکرد.. نمیدانستم دقیقا به کجا میرویم اما جهنم هم با حضور حسام آذین بند میشد برایم. ماشین را مقابل یک گلفروشی متوقف کرد و پیاده شد. بعد از مدتی کوتاه با دسته گلی زیبا به سوار شد و آن را به رویِ صندلی عقب گذاشت. متعجب نگاهش کردم و مقصد را جویا شدم. به یک جمله اکتفا کرد (میریم دیدن یه عزیز.. بهش قول دادم که فردایِ عقد، با خانومم برم دیدنش..) پرسیدم کیست؟؟ و او خواست تا کمی صبر کنم.. مدتی بعد در مکانی شبیه به قبرستان ایستاد و پیاده شدیم. وقتی کمربند ایمنی اش را باز میکرد با لبخند گفت (اینجا اسمش بهشت زهراست.. خونه ی اول و آخر همه مون..) اینجا چه میکردیم. با ترس کنارش قدم میزدم و یک به یک قبرها را برانداز میکردم. جلوی چند قبر توقف کرد. شاخه ایی گل بر روی هم کدامشان گذاشت و برایم توضیح داد که از رفقایِ مدافعش در سوریه و عراق بوده اند. حزن خاصی در چهره اش میدویید و من او را هیچ وقت اینگونه ندیده بودم. دوباره به راه افتادیم. از چندین آرامگاه عبور کردیم که ناگهان با لبخندی خاص، نجوا کرد که رسیدیم. کنار یک مزار نشست. با گلاب شستشویش داد و گلها را یک به یک رویِ آن چید. من در تمام عمرم چنین منظره ایی را ندیده بودم. حتی وقتی پدر را دفن میکردند هم به سراغش نرفتم. راستی آن مردِ شِبه پدر در کدام قبرستان دفن بود؟؟ حسام با محبت صدایم زد و خواست تا کنارش بنشینم. (اینجا مزار پدرِ شهیدمه.. ایشون همون کسی هستن که بهش قول داده بودم دست خانوممو بگیرمو بیارم تا بهش نشون بدم؟؟ هرچند که این آقایِ بابا از همون اول عروسشو دیده و پسندیده بود؟؟) امیرمهدی دیوانه شده بود؟؟ ( مگه مرده ها ما رو میبینن؟؟) حسام ابرویی بالا انداخت ( مرده ها رو دقیقا نمیدونم.. اما شهدا بله، میبینن؟؟) نه انگار واقعا سرش به جایی خورده بود ( شهدا؟؟؟ خب اینام مردن دیگه..) خندید و با آهنگ خواند ( نشنیدی که میگن.. شهیدان زنده اند، الله اکبر.. به خون آغشته اند، الله اکبر..) نه نشنیدم بود. گلها را پر پر میکرد ( شهدا عند ربهم یرزقونند.. یعنی نزد خدا روزی میخوردن.. یعنی جایگاهش با منو امثالِ منِ بدبخت، زمین تا آُسمون فرق داره.. یعنی میان، میرن، میبینن، میشنون.. یعنی خلاصه که خدا یه حالِ اساسی بهشون میده دیگه..) حرفهایش همیشه پر از تازگی بود. نو و دست نخورده.. چشمانش کمی شیطنت داشت ( خب حالا وقتِ معارفه ست.. معرفی میکنم.. بابا.. عروستون.. عروسِ بابام.. بابام خدایی تمام اجدادمو آوردین جلو چشمم تا عروس بابام شدیناااا.. وقتی مامان گفت که شما جوابتون منفیِ چسبیدم به بابام که من زن میخوام.. که زنمم باید چشماش آّبی باشه.. قبلا ساکن آلمان بوده باشه.. داداشش دانیال باشه.. اسمشم سارا باشه.. یک روز درمیونم میومد اینجا و میگفتم اگه واسم نری خواستگاری؛ وقتی شهید شدم هر شب میرم خواب مامانو اسمِ حوریاتو یکی یکی بهش لو میدم..) قلبم انگار دیگر نمیزد.. مگر قرار بود شهید شود؟؟ در عقدنامه چیزی از شهادت قید نشده بود. ناخوداگاه زبانم چرخید ( تو حق نداری شهید بشی..) لبخندش تلخ شد ( اگه شهید نشم.. میمیرم..) او حق نداشت.. من تازه پیدایش کرده بودم.. نه شهادت، نه مردن.. با جمله ی آخرش حسابی به هم ریختم. حال خوشی نداشتم. انگار سرطانِ فراموش شده، دوباره به معده ام سرک میکشید و چنگ میانداخت. این سید زاده ی خوش طینت، همه اش مالِ من بود.. با هیچکس قسمتش نمیکردم.. هیچکس.. حتی پدرشوهر شهیدی که داشتنِ حسام را مدیونش بودم.. بعد از بهشت زهرا کمی در اطراف تهران گردش کردیم و او تلاش کرد تا حالِ ویران شده ام را آباد کند. اما افکار من در دنیایی غیرقابل تصور غوطه ور بود و راه رسوخی وجود نداشت. ادامه دارد.. دوستان خود را به کانال دعوت کنید😍👇 🎈 @roman_mazhabi ╭┅═ঊঈ🎈ঊঈ═┅╮ join : sapp.ir/roman_mazhabi ╰┅═ঊ 💌-کپی با ذکر لینک کانال مانعی ندارد.....