eitaa logo
🎀پِرَنسِــ👑ــس🎀
431 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
638 ویدیو
35 فایل
رمان فعلے : # 💗 روزانه دو پارت درکانال قرار میگیره💌 کپے بدون ذکرلینک کانال و منبع حرام☺🌙 . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . #ترک_‌کانال 💕💛💙💜💚💕💛💙💜💚💕
مشاهده در ایتا
دانلود
چشم به زمین دوخته؛به سمتم خم شد: (برین روی تختتون استراحت کنید.. خودم اینا رو جمع میکنم)این دیوانه چه میگفت؟؟ انگار هیچ اتفاقی رخ نداده.. سرش را بالا آورد.. تعجب، حیرت، ترس و دنیایی سوال را در چشمانم دید:(واقعیت چیزه دیگه اییه.. همه چیز رو براتون تعریف میکنم..) یک دستش را بالا آورد، با چهره ایی مچاله از درد:( قول میدم و به شرفم قسم میخورم که هیچ خطری تهدیدتون نکنه..نه از طرف من..نه از طرف داعش.. )مگر مسلمانان هم شرف داشتند؟؟ چشمانش صادق بود و من ناتوان شده از سیل درد و شیمی درمانی، به سمت تخت رفتم. من تمام زندگیم را باخته بودم، یک تنِ نحیف دیگر ارزشِ مبارزه نداشت! پروین به اتاق  آمد با دیدن حسام هینی بلند کشید:(هیییس حاج خانوم.. چیزی نیست.. یه بریدگی سطحیه..بی زحمت یه دستمال تمیز و جارو خاک انداز بیارین.. بعد یه سوپ خوشمزه واسه سارا خانووم درست کنید) و با لحنی مهربان، او را از سلامتش مطمئن کرد. پروین چادر به سر و بی حرف دستم را پانسمان کرد و از اتاق خارج شد. حسام دستمالِ تمیز را روی زخمش فشار داد و با دستانی شسته شده، پاشیدگیِ اتاقم را سامان میداد.. با دقت نگاهش میکردم..بی رنگی لبهایش نوعی خنک شدنِ دل محسوب میشد.. او هم مانند پدرم هفت جان داشت.. درد و تهوع به تار تارِ وجودم هجوم آورد.در خود جمع شدم. حسام با صورتی رنگ پریده از اتاق بیرون رفت. صدای پچ پچ های پر اضطراب پروین را میشنیدم:(آقا حسام.. مادر تورو خدا برو درمونگاه..شدی گچ دیوار.. ) و صدای پر اطمینان حسام مبنی بر خوب بودن حالش... قرآن به دست برگشت! درست در چهار چوبِ باز مانده یِ در نشست. دیگر در تیررس نگاهم نبود و من از حال رفتنش را تضمین میکردم. اما برایم مهم نبود. او حتی لیاقت مردن هم نداشت. چند ثانیه سکوت و سپس صدایِ آوازه قرآنش.. پس هنوز سرپا بود و خوب دستم را خواند بود این سربازه استاد شده در مکتب خدا پرستی... صدایش در سلول سلولم رخنه میکرد و آیاتش رشته میکردند پنبه هایِ روحم را..  دلم گریه میخواست و او هر چه بیشتر میخواند، بغضم نفسگیرتر میشد.. اما من اشک ریختن بلد نبودم.. نمیدانم چقدر گذشت که آرام شدم و به خواب رفتم،که سکوت ناگهانیش، هوشیارم کرد.. این حس در چنگالم نبود.. خواه، نا خواه صدایِ آوازه قرآنش آرامم میکرد  و منِ گرسنه یِ یک جرعه آسایش، چاره ایی جز این نداشتم. گفته بود واقعیت چیز دیگریست.. اما کدام واقعیت؟ مگر دیگر واقعیتی جز دانیال و رفتنش مانده بود ؟؟گفته بود همه چیز را میگوید..اما کی؟؟ گفته بود که هیچ خطری تهدیدم نمیکند. مگر میشد؟؟ اون خودِ خطر بود... ادامه دارد... دوستان خود را به کانال دعوت کنید😍👇 🎈 @roman_mazhabi ╭┅═ঊঈ🎈ঊঈ═┅╮ join : sapp.ir/roman_mazhabi ╰┅═ঊ 💌-کپی با ذکر لینک کانال مانعی ندارد.....