eitaa logo
🎀پِرَنسِــ👑ــس🎀
430 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
638 ویدیو
35 فایل
رمان فعلے : # 💗 روزانه دو پارت درکانال قرار میگیره💌 کپے بدون ذکرلینک کانال و منبع حرام☺🌙 . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . #ترک_‌کانال 💕💛💙💜💚💕💛💙💜💚💕
مشاهده در ایتا
دانلود
اصطوری مونح🍃📸|°•*درسی💞~ #𝑆𝑇𝑂𝑅𝑌...♡︎⌫ 😼💔 🥓🌸 چنل کیوط طوری مون عصد...☁️🖇 @𝑺𝑻𝑶𝑹𝒀_𝑨𝑺 ...♡︎📸
اصطوری مونح🍃📸|°•*خشمزح|🎂🥧|~ #𝑆𝑇𝑂𝑅𝑌...♡︎⌫ 😼💔 🥓🌸 چنل کیوط طوری مون عصد...☁️🖇 @𝑺𝑻𝑶𝑹𝒀_𝑨𝑺 ...♡︎📸
13_3 ***** پشت به شیشه ایستاده،ایلیا را بغل کرده و دستانش را مثل گهواره تکان می دهد. برمی گردد و چند قدم راه می رود. لب هایش تکان می خورند. می دانم مشغول حرف زدن با ایلیاست؛عادتی که حتی قبل از به دنیا آمدنش داشت. لبخند می زند و صورتش را به صورت ایلیا می چسباند. دلم برای هردویشان ضعف می رود،تازه می فهمم چقدر دل تنگشان بوده ام. زندگی شبیه مرگ بود،مخصوصا این سه روز که نیکی هم در بیمارستان می ماند. نیکی سربلند می کند و مرا می بیند. لبخندش عمیق تر می شود و می بینم که می گوید:بابایی اومده.. ایلیا را عمودی در آغوشش می گیرد و دست کوچکش را برایم تکان می دهد. لبخند می زنم و آرام می گویم:جان بابا... پرستاری به سمت نیکی می رود و با احتیاط ایلیا را می گیرد. نیکی با لبخند چیزی به پرستار می گوید؛ایلیا را می بوسد و از اتاق بیرون می آید. _:سلام آقامسیح..احوال شما؟ سرحال بودن نیکی باعث تعجبم می شود. +:خوب باشی منم خوبم.. لبخند می زند،سرحال؛شاداب؛دلبرانه. _:خوب باش چون من عالی ام و یه خبر عالی ام برا تو دارم که از شنیدنش کلی ذوق می کنی. مشتاق و سوالی نگاهش می کنم. با شیطنت ابرو بالا می دهد:نه دیگه مژدگونی بده بعد... +:چشم؛مژدگونی ات هم رو چشم... بگو دیگه دلم آب شد. شانه بالا می اندازد:حیف که دلم نمیاد اذیتت کنم.. خبر خوب این که فقط دو دوز دیگه از داروی ایلیاجونم مونده. ذهنم قفل کرده،حتی از پس یک جمع و تفریق ساده برنمی آید:یعنی...؟ نیکی با ذوق دستانش را در هم قفل می کند:یعنی ایلیا فردا مرخص میشه... تموم شد مسیح... روزای جهنمی مون تموم شد.. ناباورانه به لبخند روی لب های نیکی خیره می شوم. تمام شد.. فردا ... همین فردا به بهشت سه نفره مان بازمی گردیم...
14-1 *نیکی* دست کوچک ایلیا را بین انگشتانم می گیرم. امروز خوشحالم،شاید امروز قشنگ ترین روز دنیا باشد برای من و مسیح.. خم می شوم و گونه ی لطیفش را می بوسم. زنعمو با مهربانی می گوید:خداروشکر واقعا... این چند روز به هممون سخت گذشت. سربلند می کنم:آره واقعا... امیدوارم واسه هیچ کس اتفاق نیفته. مامان می پرسد:پس یعنی دیگه مشکلی نیست؟ لبخند می زنم؛عمیق و از ته دل:نه.. دکتر گفت بدن ایلیا خیلی خوب به داروها واکنش نشون داده. قرار بود دوهفته بستری بشه،ولی خداروشکر شش روزه مرخص شد. هرچند اندازه ی ده سال گذشت. منیرخانم با سینی چایی وارد هال می شود. به مامان و زنعمو چایی تعارف می کند و به طرف من می آید:نیکی خانم براتون چای زیره دم کردم. این چندوقت خیلی ضعیف شدید. باید بیشتر مراقب خودتون باشید. تشکر می کنم و فنجان دم نوش را برمی دارم. زنعمو می خندد:فکر کنم دوباره چند روز باید زحمت نیکی و ایلیا رو بدیم به منیرخانم. منیر لبخند می زند:اختیار دارید خانم؛انجام وظیفه است.. و بعد مشغول پذیرایی می شود. صدای در می آید. منیر می خواهد به طرف در برود که مانع می شوم:نه منیرخانم،خودم میرم. روسری ام را از روی شانه به روی سر می اندازم. زنعمو دستانش را دراز می کند،ایلیا را به آغوشش می سپارم و به طرف در می روم. از چشمی نگاه می کنم،با دیدن مانی دست می برم و روسری ام را مرتب می کنم. دستگیره را فشار می دهم:سلام آقامانی با لبخند وارد می شود:سلام خوبی؟کجاست؟ شانه بالا می اندازم:بغل زنعمو با ذوق به طرف زنعمو می رود؛سرسری سلامی به جمع می دهد و ایلیا را می گیرد:آخ قربون چشای کوچولوت برم عمو.. می خواهم در را ببندم که صدایم می زند:نبند نیکی،مسیح تو پارکینگه،داره میاد. گوشه ی در را باز می گذارم و به ابراز محبت صادقانه ی مانی به ایلیا خیره می شوم. ایلیا را محکم به سینه اش می فشارد،سر بلند می کند و پیشانی اش را می بوسد. دوباره،انگار که سیر نشده،ایلیا را محکم بغل می کند و باز می بوسدش.
14-2 با خودم فکر می کنم مانی برای ایلیا،حکم ده عمو را دارد. صدای باز و بسته شدن در آسانسور می آید. در را باز می کنم و به استقبال مسیح می روم:سلام،خسته نباشی مسیح نگاهم می کند،خسته است اما پرانرژی:سلام مامان خانم،چه خبر ؟خوبی؟ جعبه ی شیرینی را از دستش می گیرم:خوبم،تو خوبی؟ کیسه ی پلاستیکی میوه را جلوی در آسانسور می گذارد تا بسته نشود:آره تو برو تو،منم میام. _:کمک نمی خوای؟ +:نه خودم هستم،برو تو. سر تکان می دهم و وارد خانه می شوم. مانی همچنان با ایلیا مشغول است. به طرف آشپزخانه می روم و جعبه را روی کانتر می گذارم. می خواهم شیرینی ها را داخل ظرف بچینم که صدای مسیح می آید. با مامان و زنعمو روبوسی می کند و با دستان پر به طرف ایلیا می رود. همانطور که ایلیا روی دستان مانی است،سرش را خم می کند و می بوسدش. بعد به طرف آشپزخانه می رود و خریدها را به دست منیر می سپارد. زنعمو از مسیح می پرسد:کجا میری مامان جان؟ مسیح در را باز می کند:الان میام. چند لحظه بعد،با یک قاب بزرگ وارد خانه می شود:این واسه توعه مانی؟ مانی انگار تازه به یاد آورده از جا بلند می شود:عه آره.. کلا یادم رفته بود.. مسیح لبخند می زند:جا گذاشته بودیش تو آسانسور. شانس آوردی رو کاغذش (آریا) نوشته بود. زنعمو با کنجکاوی می پرسد:این چیه مانی جان؟ مانی به طرفم می آید:نیکی جان بگیر ایلیا رو. ایلیا را بغل می کنم و می خواهم بنشینم که مانی می گوید:نه نشین.. بیا.. به طرف مسیح می رود و قاب را می گیرد:اینو گرفتم واسه اتاق ایلیا و مشغول باز کردن روزنامه ی دورش می شود. با کنجکاوی نگاهش می کنم. در نهایت،قاب عکس را بالا می گیرد. لبخند،مثل قطره ی جوهر در تمام صورتم پخش می شود. قاب عکس یک متر در یک متر از تصویر ایلیا،وقتی در خواب لبخند می زند. نمی دانم چه باید بگویم. دلم می خواهد از شادی فریاد بزنم. سر تکان می دهم:آقامانی... واقعا نمی دونم الآن چی باید بگم.. مانی که خودش هم ذوق کرده می گوید:این عکسو یه هفته قبل از اینکه بستری بشه گرفتم. می خواستم همون موقع نشونتون بدم اما کظم غیض کردم. نمی توانم نسبت به (کظم غیض)اش بی تفاوت باشم! لبخند می زنم. ادامه می دهد:گذاشتم که سر فرصت ادیتش کنم و بدم چاپ بشه تا اینجوری سورپرایز بشید. مسیح قاب را از دستش می گیرد و با لبخند نگاهش می کند:خیلی قشنگه مانی... ممنون. مانی سر تکان می دهد:از این پدرسوخته(به مسیح نگاه می کند)نه! یعنی از این عموسوخته ی فسقل چندماهه بیشتر از 25 سال عمر خودم عکس دارم! نمی دونم والا با کدوم مهره ی مار اینجوری هممون رو اسیر ابیر خودش کرده. این همه آدم،دراز و کوتاه،گرفتار پنج کیلو بچه شدیم! نه قیافه داره،نه تحصیلات داره،نه حتی یه کلمه حرف می زنه،تا دست بهش می زنی گریه می کنه! خودش می خندد مبادا از حرف هایش ناراحت بشوم:مگه نه نیکی؟ دو کلمه نمی شه باهاش حرف زد.. هرچقدر بهش میگم زشته مرد!بیا برو یه کاری پیدا کن دستت تو جیب خودت باشه پس فردا می خوای زن بگیری تشکیل خونواده بدی،اصلا به خرجش نمیره.. می خندم،دلم برای این مانی تنگ شده بود،این چند روز،مدام پکر بود و دمغ...
اصطوری مونح🍃📸|°•*خشمزح|🎂🥧|~ #𝑆𝑇𝑂𝑅𝑌...♡︎⌫ 😼💔 🥓🌸 چنل کیوط طوری مون عصد...☁️🖇 @𝑺𝑻𝑶𝑹𝒀_𝑨𝑺 ...♡︎📸
اصطوری مونح🍃📸|°•*خشمزح|🍑🥑|~ #𝑆𝑇𝑂𝑅𝑌...♡︎⌫ 😼💔 🥓🌸 چنل کیوط طوری مون عصد...☁️🖇 @𝑺𝑻𝑶𝑹𝒀_𝑨𝑺 ...♡︎📸
اصطوری مونح🍃📸|°•*مریضح|💉💊|~ #𝑆𝑇𝑂𝑅𝑌...♡︎⌫ 😼💔 🥓🌸 چنل کیوط طوری مون عصد...☁️🖇 @𝑺𝑻𝑶𝑹𝒀_𝑨𝑺 ...♡︎📸
اصطوری مونح🍃📸|°•*هدیح|🎁🛍|~ #𝑆𝑇𝑂𝑅𝑌...♡︎⌫ 😼💔 🥓🌸 چنل کیوط طوری مون عصد...☁️🖇 @𝑺𝑻𝑶𝑹𝒀_𝑨𝑺 ...♡︎📸
اصطوری مونح🍃📸|°•*بیمارستانیح|🚑💉|~ #𝑆𝑇𝑂𝑅𝑌...♡︎⌫ 😼💔 🥓🌸 چنل کیوط طوری مون عصد...☁️🖇 @𝑺𝑻𝑶𝑹𝒀_𝑨𝑺 ...♡︎📸
اصطوری مونح🍃📸|°•*مریضح|💉💊|~ #𝑆𝑇𝑂𝑅𝑌...♡︎⌫ 😼💔 🥓🌸 چنل کیوط طوری مون عصد...☁️🖇 @𝑺𝑻𝑶𝑹𝒀_𝑨𝑺 ...♡︎📸
14-3 مسیح دست روی شانه اش می گذارد:نه خیالم راحت شد.. کم کم داشتم نگران می شدم.. خیلی وقت بود چرت و پرت نگفته بودی.. مانی می خندد و می خواهد ایلیا را از دستم بگیرد که مسیح مانع می شود:بذا دو دقه ام بغل من باشه .. ایلیا را به دست مسیح می سپارم،که بیشتر از همه دلش برای ایلیا تنگ شده.. مانی قاب را برمی دارد:البته از این قاب سه تا کوچیکترشم هست. یکیش برا خونه ی خودمون،زنعمو یکیشم برا شما. مسیح روی مبل می نشیند:مهندس!این شد دو تا! مانی شانه بالا می اندازد:یکی اش هم برا اتاق خودم.. سرم را پایین می اندازم. مانی،خیلی بیشتر از این حرف ها ایلیا را دوست دارد. به طرفم برمی گردد:بریم اینو بزنیم؟ سر تکان می دهم:بریم. از آشپرخانه میخ و چکش برمی دارم و وارد اتاق می شوم. قاب عکس را روی دیوار با دست نگه داشته:اینجا خوبه؟ +:یه کم گوشه ی سمت راست رو بدید بالا.. _:الآن چی؟ +:نه خیلی رفت بالا _:حالا؟ +:خوبه خوبه.. میخ را به دستش می دهم و کمک می کنم قاب را نگه دارد:عکس زیاد دارم از ایلیا.. هروقت اومدی خونمون بیا انتخاب کن بدیم چاپ بشن.. +:ممنون آقامانی... ممنون که اینقدر ایلیا رو دوست دارید.. مشغول کوبیدن میخ می شود و می بینم که گوشه ی چشمانش چین افتاد. چند قدم عقب می روم و به تصویر زیبای روبه رویم خیره می شوم. ایلیا،این همه قشنگی و معصومیت را،از که به ارث برده؟ +:دست شما درد نکنه،خیلی خوب شد.. _:خواهش می کنم. می خواهم از اتاق بیرون بروم. _:نیکی؟ برمی گردم:بله؟ سرش را پایین می اندازد:وقتی ایلیا بیمارستان بود... لبخند می زنم:خب؟ نفس عمیقی می کشد،سرش را بلند می کند و جدی در چشمانم خیره می شود:یه هفته ای که ایلیا بیمارستان بود،من دوبار رفتم امامزاده صالح.. ابروهایم ناخودآگاه بالا می روند:رفتم اونجا،از خدا خواهش کردم مشکل ایلیا زودتر حل بشه... به خدا گفتم هرچقدر هم ما آدمای بدی باشیم،نیکی به جای هممون خوبه... به خدا گفتم به خاطر ما نه.. به خاطر نیکی کمک کن ایلیا خوب بشه. نگاهش می کنم،باورم نمی شود مردی که مقابلم ایستاده مانی باشد... لبخند می زند:انگار راس راستی خدا صدامو شنیده... انگار یک پارچ آب سرد رویم ریخته اند.چقدر عجیب است شنیدن این حرف ها از مانی... * 🎀ادامہ دارد.🎀 نویسنــ✒️ـــده: نظـــ‌فاطمہ‌ــــرے 🚫هرگونہ ڪپےبردارے بدون ذڪرـمنبع و نام نویسنده،پیگرد الہے دارد.