سلام و عرض خوشآمد به همهی بزرگواران🕊
انجمن ادبی ایماژ با هدف آموزش مبانی شعر و داستان تشکیل شده.
افتخار این رو داريم که کنار شما شاعران و نویسندگان و همچنین علاقهمندان به حوزهی ادبیات باشیم و از همدیگه یاد بگیریم.
لطفا در تبلیغ حضوری و مجازی انجمن ادبی ایماژ، بکوشید😉🌱🕊
عضویت در ایتا:
https://eitaa.com/image_khorasan
عضویت در پیج اینستاگرام:
@imajkhorasan
.
مراسم افتتاحیهی انجمن ادبی #ایماژ با حضور رئیس محترم کتابخانههای مشهد، دکتر بدیعزادگان و قائم مقام اداره ارشاد اسلامی آقای یوسف امینی و مسئول دفتر شعر بنیاد بینالمللی امام رضا آقای سید حسین سیدی و با سخنرانی دکتر مجید تقوی بهبهانی استاد دانشگاه و عضو هیئت علمی با اجرای دکتر مجتبی ابوالقاسمی در سالن همایش کتابخانهی فردوسی برگزار شد.
در این نشست شاعران مطرح خراسان به شعرخوانی پرداختند.
در پایان مراسم حسین سیدبر ضمن سپاسگزاری از حضار، حکم دبیری محفل ادبی ایماژ را توسط دکتر بدیعزادگان و مسئول کتابخانه فردوسی آقای حسینی دریافت کرد.
گزارش تصویری از مراسم افتتاحیه👆
https://www.instagram.com/reel/DCRGu1jxFp3/?igsh=MXM5cXR3dDZ1bGI0Yw==
#کارگاه_شعر
ایماژ(تصویر، خیال) درشعر باید چگونه باشد؟
۱: یک تصویر شاعرانه، اولا باید طوری فردی باشد که در آن نوعی جهان بینی خاص از طرف شاعر به کار رفته باشد.
۲: از آنجا که از یک تجربه ی خصوصی سر چشمه می گیرد، قدرت و ظرفیت تعمیم یافتن را داشته باشد.
۳: تصویر نباید انقدر کلی باشد که تصور شود از زبان محاوره گرفته شده است و در آن شاعر، هیچگونه بینش فردی بکار نبرده است.
۴: در پشت سر تصویر باید نیرو و احساسی انسانی یا به طور کلی چهره انسانی پر احساس و اندیشه به چشم بخورد.
۵: تصویر باید دقیق و رسا و پر باشد؛ نه تصادفی، بی معنی، قشنگ و آراسته و تو خالی.
بنابر صفات فوق اکثر شعر های توصیفی و محاکاتی که تصویر تنها نقشی ساده، غیر ارجاعی، خالی از اندیشه و تفکر، کلی، غیر احساس انسانی و عدم یکی شدگی با روحیات شاعر و غیر پویا و فرارونده دارند، مصداق تصویر خلاق نمی باشند.
در مثال می توان از اکثر شعر های سبک خراسانی نام برد که اگر چند صفت از صفات فوق را داشته باشند، از جهان بینی گسترده و ژرف نگری تصویر خالی اند. دکتر ضيا موحد در کتاب ارزشمند خود با نام "صدق در شعر" در جایی رفتار با تصویر را شرح داده است و از فروغ فرخزاد برای بیان مطالب خود وام گرفته است.
بد نیست رفتار فروغ را در تصویر مشاهده کنیم و برای فهم این تفاوت آن را با اشعار خاقانی که بسیار زبان سخته و پخته و ساخت محکمی دارد اما پشت آن ساخت و تصویر فوق العاده بدیع و نیرو مند محتوای نه در خور است، مقایسه کنیم.
دکتر فتوحی نیز کارکرد تصویر در ادوار مختلف شعر پارسی را تحلیل کرده است. کارکرد تصویر با معنی متعالی آن را می توان در شعر های حافظانه حافظ و نه در شعر های بیشتر مبتنی بر فرم و تغییر کوچک دلالت های تصویر دید و همان گونه که بار ها گفته ام آن دسته از شعر های حافظ بیشتر مهم و بدیع است که تصویر به صورت طبیعی و دز خلال اندیشه شاعر و پیش برنده مطلب و بیش از مطلب آمده و با احساس شاعر یگانه شده و در شاعر حلول کرده. تصویری این چنین بیش از خود مصداق دارد و خود علت آمدن خود است نه دیگری. بنابرین محاکات ناچیز می شود و طبیعت در شاعر رسوخ می کند و شعر شاعر دریچه معرفت و هستی شناسی می شود و شعر چه؟ شاید تعریف اخوان که:
«شعر محصول بیتابی آدم است. در لحظاتی که «شعور نبوت» بر او پرتو انداخته، حاصل بیتابی در لحظاتی که آدم در هالهای از «شعور نبوت» قرار گرفته است.»
در این تعریف ذوقی از شعر، رگه های پر رنگی از حقیقت را می توان دید. چرا که ادبیات و بالاخص شعر را نمی توان تعریف کرد بدان گونه که هست. همان طور که شاعر خوش آوازه معاصر، قیصر امین پور می گوید و اشاره می کند چطور می شود شعر که مانند احساس است را تعریف کرد ؟.
اما شاعر زیست و تعاملات خود از طبیعت را به تصویر می کشد و آنچه این تصویر را گیرا و نیرومند می کند ترکیب احساسی اشیا با وجود شاعر است.
شاعر گویی برای شاعری دیگر شعر می سراید نه برای مخاطب معمولی با ذهنی زود یاب.
این شاعر است که از تمام مفاهیم برای بیان مفهوم دیگر سود می جوید. فی المثل شاملو در " آیدا در آینه " تصویر را پایین می کشد و از آن به صورت مستقیم تر نسبت به "باغ آینه" استفاده می کند بلکه قد معشوقه به بیانش برسد و این پایمال کردن تصویر است. همین شاملو در " باغ آینه" تصویر را پر می دهد و بال می دهد و "لحن" را در خدمت تصویر می گذارد و انصاف است گویم که بعد او و "امید" کسی نبود که آنطور از "لحن" کار بکشد. لحن را در خدمت تصویر می گذارد و تصویر از عناصر عشق و اجتماع و طبیعت و اشیا استفاده می کند تا بلکه موضوعی مهم تر را پیش کشد.
شاعر از گفتن تصویری ابایی ندارد و این ذوق و دریافت زیبایی شناسانه ی اوست که تصاویر را چینش و گزینش می کند تا باغ را نه آنطور که می شناسیم بلکه آن طور که باید باشد نشان می دهد.
این باغ می تواند باغ مرگ زایی باشد و هر گوشه اش رد پای مرگ و اسپاسمانتالیسم جریان داشته باشد یا می تواند باغ پر از مه و موهوم باشد که انسان در آن در پی چیزی است کشف شدنی و یا حتی باغی زمستانی باشد که صدای کلاغ هایش کر کننده و تصویر دلخراشش کور کننده باشد.
باری این شاعر است که می آراید و می بیند.
شاعر منتقد است و معمولا رنج می بیند و صادقانه در پرتو کلام نور تیره یا روشنی به دریچه ذهن خوانشگر می اندازد. به الطبع نباید انتظار داشت که همیشه تصوير آرمان شهر بی هیچ رنج و محنتی را تداعی گر باشد و بلکه بار ها در لجن زار های عفن غوطه ور می شود و از بوی بد ادرار حرف می زند همان طور که فروغ گفت.
شاعر تاریخ نویس حقایق است اما تاریخ نویسی که کلامش استعاری است، احساسی است، پیش رونده ست و هدایت گر.
شاعر تاریخ نویسی است که خود رسالت خود را آگاهی می داند و خویش را پروردگاری برای رهنمایی بندگان که همان خوانشگران شعر ند.
این پروردگار گاهی با خدا جدل می کند نه برای کفر مطلق بل برای بیان شکی که زمینه ساز یقین باشد و برای شناخت بهتر و درک دوباره آموخته های منجمد شده با استفاده از تصویر .
تصویر رویارویی کلمه، کلام، اندیشه، چیز ها و تصور است و دنیای بی نهایتی دارد. شعر با تصویر زنده است و حرکت می کند و نفس می کشد و تصویر در شعر چیزی بیشتر از نقش بر بوم نقاشی است و رسانگی فوق العاده اش نقاشی را به حیرت می آورد که بگوید کاش می شد کبریتی کشید که پرنده باشد.
پایان بخش اول
کارگاه شعر
شکل ذهنی در شعر
در هر شعر، دو شکل داریم: شکلی ظاهری که شامل وزن یا بی وزنی، تساوی مصراع ها و یا کوتاه و بلندی آنها، قافیه_ در صورتی که قافیه ای وجود داشته باشد_ و صدا ها و حرکات ظاهری کلمات می شود.
در واقع هدف تأثیر این شکل حس بینایی و شنوایی ماست، از خواندن و نوشتن بر روی کاغذ.
شکل مهم تر و عمیق تر که قالب درونی شعر نیز نامیده می شود، شکل ذهنی است.
شکل ذهنی ، محیطی است که شعر در آن حرکت می کند، حرکت احساس و اشيا در کنار و پا به پای هم.
در جایی تصاویر می رویند و می بالند، از هم جدا می شوند و نضج و اوج می گیرند.
خواننده شعر شاهد رفتار شاعر با طبیعت و اشيا ست. فهم این نوع رفتار کاری نیست که تنها با شنیدن و دیدن صورت پذیرد بل برای فهم بصیرتی درونی نیاز است و باید قایقی بود روان در متن بود تا دید شاعر خوانشگر را به کدام سو می برد.
در واقع شکل ذهنی، شیوه حرکت مضمون و محتوی است نه مضمون و محتوی. رفتار با تصاویر است نه خود تصاویر، چگونگی برخورد با اشيا ست. شکل ذهنی هم می تواند به یک شعر وحدت بدهد و هم آن را از وحدت ساقط کند.
مثالی از شاملو:
شب
با گلوی خونین
خوانده ست دیرگاه
دریا
نشسته سرد
یک شاخه
در سیاهی جنگل
به سوی نور
فریاد می کشد
دریا و شاخه ای که به سوی نور ، در سیاهی جنگل فریاد می کشد و احساسی که شب و دریا و شاخه از درون شاعر به عاریه گرفته اند و طرز حرکت اشیا شعر مربوط به قالب درونی و یا شکل ذهنی است.
این شعر یکپارچگی کامل دارد. از شب شروع شده، در شاخه ای که به سوی نور فریاد می کشد، پایان یافته است. اگر کلمه ی "دیرگاه" را بردارید، "خواندن"، "گلوی خونین" و " شب" نقص پیدا می کنند. "سرد" را بردارید، "دریا" معیوب می شود. از "جنگل " ، "سیاهی" را بگیرید و از "شاخه" "فریاد کشیدن" به سوی "نور" را، شعر به کلی از بین می رود.
شکل ذهنی شعر، حاکی از تمرکز کامل تمام نیروی خلاقه شعر در لحظه آفرینش است و با کمی تعمق معلوم می شود که کلمه ای در این شعر کم و زیاد نیست و نمی توان به آن دست زد، زیرا کمال مطلق و یکپارچگی تمام بر آن حکم می راند.
طلا در مس ، رضا براهنی، با اندکی تصرف
لینک کانال آموزشی ایماژ خراسان:
https://eitaa.com/image_khorasan
30.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سخنان ارزشمند دکتر قیامتی 👌
https://eitaa.com/image_khorasan
گزارش و ایده یک داستان
نوشته های بعد از این پیام، گزارشی است که سال ۹۶ خبرگزاری ایسنا از منظقه حاشیه نشین "اسماعیل آباد" منتشر کرده است.
به طور اتفاق چشمم به این گزارش خورد و با خودم گفتم که عجب مایه داستانی ای دارد!
به شما پیشنهاد می کنم قسمتی از این خبر که انتخاب کرده ام را بخوانید.👇
اسماعیلآباد برای ما با صدای موتورسیکلت شروع میشود. یک موتور هوندای قدیمی دو ترک، راکب موتور به سرعت از کنار ما میگذرد و میرود. دوربین عکاس را که میبیند، مسیرش را عوض میکند، میپیچد داخل یکی از کوچهها. دنبالش میرویم، سرک میکشیم داخل کوچه اما دیگر خبری از موتور نیست. معلوم نیست دری به رویش باز شده یا از انتهای کوچه راهش را کج کرده به سمت یک کنج امن. ما راه رفته را برمیگردیم به سمت خیابان اصلی.
فرهاد را همانجا میبینیم، یکی از ساکنان قدیمی اسماعیلآباد. فرهاد البته اسم واقعیاش نیست. میترسد اسم واقعیاش را بگوید، بعدها موادفروشها، راه خودش یا بچههایش را ببندند. با دست کوچههای تنگ و باریک اطراف را نشان میدهد و میگوید: «ببینید اینجا پاتوق موتوریهایی است که بیشتر نزدیک میدان فهمیده و بلوار خیام میایستند. اینها پیکند. مشتریها را سوار میکنند میآورند اینجا، میسازند، بعد هم برمیگردانند. هم پول مواد را میگیرند، هم کرایه رفت و آمد را.»
فعلا از موتوریهایی که فرهاد میگویند پیک مواد مخدر هستند، خبری نیست. انگار بوکشیده باشند حضور ما را؛ محله در سکوتی سنگین فرو رفته.
فرهاد دوباره با دست به کوچههای اطراف اشاره میکند و میگوید: «از تمام شهر برای مصرف مواد میآیند اینجا؛ این موتوریها راهبلد خانهها هستند.»
منظور فرهاد از خانهها، همان جاهایی است که خیلیها بیدغدغه میتوانند مواد بکشند. حرف به اینجا که میرسد گلایههای این ساکن قدیمی اسماعیلآباد هم شروع میشود: «اینجا هر چند وقت یک بار میریزند خانه موادفروشها را پلمب میکنند، بعد 15 روز، یک ماه خبری از موادفروشها نیست، بعد که آبها از آسیاب افتاد دوباره شروع میکنند. الان این کوچه غربتها همیشه پر از موادفروش است.»
کوچهای که او اشاره میکند، شبیه بقیه کوچههاست با خانههایی کوچک که کنار هم شانه به شانه قد کشیدهاند روی خاک کوچه، دیوار خانهها آجری است. درها کوچک و پنجرهها فلزی و زنگزده. چشم ما غریبهها که روی دیوار خانهها میچرخد، پنجرهها یکی یکی بسته میشود و آدمها گم میشوند پشت درهای نیمهباز.
خرید و فروش علنی مواد مخدر در روز روشن
اسماعیلآباد حاشیه است و حال حاشیه تا بوده خوب نبوده. حاشیه همیشه زخم داشته، زخمی پر درد و رنج. رنج حاشیهنشینی را اما فقط آنهایی حس میکنند که روز و شبشان در حاشیه میگذرد. یکی مثل حبیب، میوهفروش محله که ۴۵ ساله است و خودش و پدر ۸۰ سالهاش همینجا به دنیا آمدهاند. آنقدر که دلبسته همین جا شده باشند حتی اگر سال به سال بعضی مشکلات محله بیشتر شود. مشکلاتی که حبیب به آنها اشاره میکند نه، آب و برق است، نه گاز لولهکشی، نه کمبود امکانات ورزشی و مراکز تفریحی و پارک، نه حتی مدرسه. اهالی دیگر با این مشکلات کنار آمده اند، با بود و نبودشان ، کم و زیادشان ساخته اند. آنچه این روزها بیشتر از همه آزارشان می دهد حکایت تلخ رشد آسیبهای اجتماعی است: «الان سر این چهارراه را نگاه کنید، همیشه چندتا جوان اینجا نشستهاند. ته جیبشان را بگردی همیشه مواد هست، بیشترشان مواد فروشند. غریبه هم که باشید باز هم مواد بخواهید نمیگویند ما شما را نمیشناسیم، چکارهاید؟ راحت به شما جنس میدهند.»
این را حبیب میگوید و همسایه دیوار به دیوار مغازهاش که افغان است و سنی، دنباله حرفهایش را میگیرد و میگوید: «الان یک سال است که اینجا پاسگاه راه افتاده ما هم با پاسگاه همکاری داریم. هر وقت این اراذل و اوباش اینجا جمع میشوند ما زنگ میزنیم خبر میدهیم. آنها هم مامور میفرستند اینها را متفرق میکنند. اما بعد از رفتن مامورها، آنها دوباره جمع میشوند.»
حالا نوبت یکی دیگر از اهالی محل است که گلایه کند: «اینها برای ما مزاحمت درست میکنند. ما خیلی وقتها اعتراض میکنیم اما به جایی نمیرسیم؛ اینها از اینجا نمیروند.»
حبیب هم دوباره به بحث برمیگردد: «کجا بروند از اینجا بهتر؟ اینها مستاجر هستند، کرایهها هم اینجا ارزان است. الان بهترین خانه اینجا کرایهاش ۲۵۰ هزار تومان است با دو میلیون پیش. به صرفشان است که اینجا بمانند. اینها آبروی محله ما را بردهاند. ما قدیمیها دیگر رویمان نمیشود بگوییم کجا زندگی میکنیم. اینها هر کاری میکنند، از نظر مواد مخدر، دزدی و ... قرارداد سه ماهه میبندند. وقتی خانههایشان پلمب میشود باز میروند یک جای دیگر کاسبی راه میاندازند.»
بومیهای اسماعیلآباد، آنها که نسل به نسل اینجا بزرگ شدهاند غریبهها را دوست ندارند، تازهواردها مهاجرانی هستند از راههای دور و نزدیک. آدمهایی که آمدهاند و با خودشان حرف و حدیث آوردهاند. حبیب میگوید: «ما نمیتوانیم از اینجا برویم؛ ریشههای ما اینجاست، وگرنه میرفتیم. چهار هکتار زمین کشاورزی داریم، خانه و زندگی و فامیلمان اینجاست. اما الان دیگر خیلی وقت است احساس امنیت نداریم.
از کل شهر هر کسی که بخواهد مواد تهیه کند میآید اینجا. چرا؟ چون خوشمسیر است. دسترسیاش بهتر است. تا بخواهند بروند قلعه ساختمان دو ساعت توی ترافیک طول میکشد. اما همه از بلوار خیام میاندازند ده دقیقهای میرسند اینجا.»
اعتیاد به چشم بچههای محله غریبه نیست
علی، محمدرضا و دو تا محمد، آنها را کمی آنطرفتر از خانه بهداشت میبینیم؛ چهار نفرند با دو تا دوچرخه. دو به دو نشستهاند پشت رکاب. صدای خندههایشان از دور بلند است. به چشمشان غریبه میآییم، نزدیکتر که میشوند میایستند. بچه همین محل هستند؛ بچه اسماعیلآباد. علی ۱۳ ساله است، محمدرضا ۹ ساله. محمدها همسن و همنامند؛ حتی نام فامیلشان هم یکی است؛ نسبت فامیلی دور دارند. بچهها دانشآموز مدرسه شهید اقبالی هستند. معتادها به چشم آنها هم غریبه نیستند؛ مثل خیلی دیگر از اهالی منطقه. آنها هم همیشه یک گوشه، کنج یک دیوار، زیر سایه یک درخت کارتنخوابها را دیدهاند؛ حتی آن طرف دیوار پشتی مدرسهشان. «معتادها ما را اذیت میکنند، ما هم آنها را با سنگ میزنیم. چند روز پیش با سنگ زدیم، چرتشان پرید. دنبالمان کردند.» این را علی میگوید و بقیه میخندد. محمدرضا هم میگوید: «یک بار هم من را گرفتند زدند، چاقو هم داشتند خدا رحم کرد.»
میپرسیم: تا حالا دیدی مواد بکشند؟
علی زودتر جواب میدهد: «همیشه ... هر جا خلوت باشد مواد میکشند.»
چطوری میکشند؟
علی دستش را جلوی دهانش میگیرد و با انگشتهایش برای ما ادای مصرف مواد را درمیآورد و دوستانش باز میخندند.
«نمیترسید از معتادها؟» این را ما میپرسیم و این بار محمدرضا زودتر جواب میدهد: «نه، چرا بترسیم؟ بیشترشان ما را میبینند فرار میکنند.»
علی هم میگوید: «اینجا پر از معتاد است، ما دیگر عادت کردیم.»
پدر و مادرتان نمیگویند نزدیک معتادها نروید؟
علی: میگویند اما ما گوش نمیکنیم.
محمد: ما نمیرویم، آنها خودشان میآیند. پشت مدرسه ما پاتوق معتادهاست.
محمدرضا: خودمان یک وقتهایی میرویم بیرون مدرسه آنها را تماشا میکنیم.
چه چیزی را تماشا میکنید؟
علی صدایش را آهستهتر میکند: «آنجا بیشتر سرنگ میزنند چون خلوتتر است ... روی زمین پشت مدرسه پر از سرنگ است. من چند بار دیدم که به پهلوهایشان سرنگ میزنند.»
معلمتان نمیگوید نزدیک معتادها نروید؟
محمد: چرا معلم ما میگوید آنها ویروس دارند، مریض هستند، نزدیکشان نشوید! اما ما گوش نمیکنیم.
چرا گوش نمیکنید؟
علی: خب وقتی خمارند آواز میخوانند، ما هم میخندیم. بعضی وقتها هم با هم آواز میخوانیم.
مصرف مواد مخدر برای بچههای این محله تصویر غریبی نیست؛ آنقدر آشنا و عادی است که مایه تفریحشان بشود گاه و بیگاه. این واقعیت محله اسماعیلآباد است؛ آسیبهای اجتماعی رهایشان نمیکند و حتی تا پشت دیوار مدرسه هم دنبالشان میآید؛ مشکلی که دلیل نگرانی خیلی از ساکنان این منطقه است.
و این گزارش خبر آنلاین که سال ۱۴۰۰ منتشر شده است:
به فاصله دو یا سه بار پلک زدن تصویر استخرهای روباز به صحرای بیدر و پیکر آوارگی بدل شد؛ انگار کسی پردهی نمایش را جمع کرد تا بخشی از شهر که جمعیتی حدود ۶ هزار و ۵۰۰ نفر را در خود جای داده با بازنمایی وقایع سیاسی اجتماعی روز به صورتمان سیلی بزند.
چندین هکتار زمین خاکی و وسیع میبینی که یک سمتش جرثقیلها مشغول گودبرداری و کارگران مشغول کف سازیاند؛ آن سمت دیگر مردم فارغ از هرچیز به زندگی مشغولند و مثل همه ما امیدوارند که زندگی روی خوشش را نشانشان دهد. کمی دورتر هم جمعی از مصرف کنندگان مواد، مثل هزاران گردان بیفرمانده، انگار که پایشان به منطقه آزاد رسیده باشد، خسته از به دوش کشیدن زبالههای شهر وسط زمینهای بایر، خودشان را میسازند.
«بودن» در کوچههای «اسماعیلآباد» با ریتمی کند جریان دارد؛ روی دیوارها درد و دلهای عاشقانه نوشته شده؛ عکس مردی ۴۸ ساله را که برای اهالی آشناست روی شیشه اغذیه فروشی چسباندهاند و زیرش بزرگ و خوانا نوشته شده گمشده! آن چه بیش از همه جلب توجه میکند، ساختار و شکل خانههاست. چند خانه کنار هم مجتمعی کوچک تشکیل دادهاند و یک در بزرگ و مشترک دارند. زنی میانسال با پیراهن مشکی و روبند از درِ یکی از این خانهها خارج میشود و میگوید دو ماه پیش وضعیت سروسامان پیدا کرده؛ او از امنیت منطقه رضایت کامل دارد.
نوهاش پشت سرش ایستاده میگوید ۶ ماه است کابلشان را دزدیدهاند و تلفن ندارند اما آنتندهی تلفن همراه مشکلی ندارد و به درس و مدرسهاش میرسد؛ آنها حتی از شهروندان معمولی هم مطالبات کمتری دارند. کمی بعد یکی از همسایهها همراه بحثمان میشود و میگوید تحت حمایت کمیته امداد است و وقتی از سال ۶۳، روستا و دامداری را به شوق شهرنشینی رها کردند ساکن اسماعیلآبادند. میلی به فروش خانهاش ندارد و از مسئولان گلهمند است. اسم چند مسئول و مدیر را ردیف میکند و لبهای آدمهای اطرافمان پشت سرشان به گلایه تاب میخورد.
کمی جلوتر میرویم، درست کنار بسترکال از در یک خانه که هنوز سرپاست مردی بیرون میآید. او اهالی را از وابستگی به مخدرها مبرا می داند و آنطور که میگوید بیشترشان در میدان بار مشغولند. در مورد زاغهنشینی که میپرسم، چرتش پاره میشود و میتوپد و سال ها کپرنشینی را توهین به ریشه و اصالت اهالی تلقی میکند. در همین حین زنی جلو میآید؛ زنی مجرد است و همراه مادرش از مشکلاتشان میگویند. رد نگاهم را میگیرد و وقتی نگاهم به سیاهی بزرگ روی دیوار حیاطشان میرسد، میگوید معتادان برای مصرف، پلاستیک میسوزانند. او میگوید روز و شب را با خماری و نئشگی معتادان آواره معنا میکنند: «آنها تعادل ندارند، فحش میدهند، جیغ میکشند و لوازم خانهها را میدزدند.» دستم را میکشد و پشت دیوار خانهاش را نشانم میدهد. میگوید برادرش دیشب با مصرفکنندگان درگیر و با سرنگ زخمی شده است و بیمه هم نیست؛ چون فرآیند مهر کردن دفترچه روستاییان زمانبر و از حوصله خارج است. خواهرش انگار بخواهد از او سبقت بگیرد میگوید شبی دو مرد و یک زن که تحت تعقیب بودند وارد خانهشان شدهاند. خبری از دزدی و گروگانگیری نبوده؛ آنها را با عنوان پیک مواد مخدر میشناسند که معمولا نزدیک میدان فهمیده و بلوار خیام مشتریها را سوار میکنند و برای استعمال مواد مخدر به خانهها میرسانند. چشم میچرخانم سمت مادرشان؛ با گوشه لباس راه اشک را روی صورتش میبندد. سرم را برمیگردانم، تا چشم کار میکند خاک و ضایعات است.
آدمی گوری است برای آنچه در او مرده
خانهها زیر تیغ آفتاب یکی درمیان تخریب شده و ضایعات و زبالههای عفونی غاصبانه جایشان را گرفته اند. روی یکی از آوارها، بین زبالههای خونی و سنگ و آجر با بنر ترحیم و چند سنگ پناهگاه بنا کردند. چند مرد با چشمانی که میدرخشد بزمی کوچک تشکیل دادهاند. مراسمی شبیه به معامله کوکائین با یک کارتل کلمبیایی؛ آنطرفتر کمی که چشم تیز کنی چهار آدم را میبینی با چشمان بسته و دهان باز که دو نفرشان زیر کیسه سفید روی دوپایشان نشستهاند. یکی از آنها سنش بالاست، حتی رمق ندارد سرش را بالا بگیرد. دست میاندازد توی کیسه پارچهای بیرنگ و روی کنارش و کارتی را نشان میدهد. به مرد کنار دستش نگاه میکنم، ارتباط چشمیمان طولانی نمیشود و خماری قاپ نگاهش را میدزدد. اما آن دونفر دیگر جوان ترند و خوش صحبت. کارد میوه خوری و سرنگ و فندک جلویشان پهن است و کلمات را با تسلط ادا میکنند. بحث ترک کردن پا میگیرد. یکیشان کشیده و بلند میگوید هزاران بار ترک کردم اما تنش همراهی نمیکرده و درد امانش را میبریده، هربار بدتر . میگوید نزدیکترین گرمخانه، گرمخانه مصطفی درویش است که نامه دادگاه میخواهد و به رنجش نمیارزد: «روی همین آوارها هم میشود شب را سحر کرد.» دوستش که تازه کارش را تمام کرده کیسه را کنار میزند و میگوید یکی از هم خدمتیهایش را برای ترک به کمپ بردند، آنقدر کتکش زدند که جانش را باخته! وضعیت خودش را بهتر میبیند و میگوید: «ترک هم که بکنیم وقتی کار نیست یعنی باید دزدی کنیم تا نان درآوریم.»
هرطرف را نگاه کنی مردان و زنانی تنشان را لای لباسهای مندرس پیچیده و روی آوارها آوار شدهاند! زندگی با یک تن و چند لباس روی تکهای زمین که سهمی از آن نداری تا زمانی که خون در رگهایت بایستد. در همین حال زنی دیگر میآید سمتمان. یک دوهزار تومانی مچاله توی مشت بستهاش میبینم. صورت کبود اما بزک کردهاش را از من برمیگرداند. با یک نوشابه و بیسکوئیت برمیگردد و مینشیند روی تلی از خاک که حکم خانه را برایش دارد و مشغول صرف وعده نهار میشود.
اینجا اسماعیلآباد است. بخشی از شهر که هرچقدر هم آن را بزک کنند پذیرای آوارگان است.
درود به یاران همیشه همراه ایماژ!
انجمن ادبی ایماژ هر پنجشنبه در میان برگزار می شود. ان شاالله هفته آینده همین روز در خدمت عزیزان گرامی هستیم.
سپاسگزارم از همراهی سبز شما🙏🌹
4_5951849057549817346.mp3
4.35M
👆مروری کوتاه بر زندگی
#مارتین_هایدگر
https://eitaa.com/image_khorasan
4_5981158391119090480.mp3
18.14M
فایل شنیداری «بررسی ادبیات معاصر مکزیک»
با حضور:
کریستوفر دومینگز (نویسنده و منتقد برجستهی مکزیک)
عبدالله کوثری
علیاکبر فلاحی
https://eitaa.com/image_khorasan
"برای رساندنِ "چیزی" ، برای انتقالِ "معنا" ما همواره نیازمند معانیِ مازاد یا اضافی هستیم. "
این همان چیزی ست که #لوی_استروس به عنوان مازاد نشانه شناسی برمعنا شناسی طرح می کند.
#درباره_زبان_و_تاریخ
#والتر_بنیامین
گزینش و ترجمه : #مراد_فرهادپور #امید_مهرگان
#نشر_هرمس
https://eitaa.com/image_khorasan
"حضور خلوت انس است و دوستان جمعاند"
در دومین نشست محفل ادبی #ایماژ، با افتخار در خدمت شما عزیزان هستیم.🕊
با اجرای:
حسین سیدبر
📆 زمان: پنجشنبه، ۱ آذر، ساعت: ۱۶ تا ۱۸
🪑مکان: سه راه کاشانی، پارک کودک، کتابخانه فردوسی
https://eitaa.com/image_khorasan🕊🌼