eitaa logo
مجتمع فرهنگی مذهبی امام علی(ع)
90 دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
1.4هزار ویدیو
23 فایل
مجتمع فرهنگی قرآنی امام علی (ع)در حاشیه شهر مشهد مقدس در حال ساخت می باشد. شماره حساب جهت کمک های نقدی 👇 ۱۰۰۸۰۶۸۱۴۳۷۱ بانک شهر به نام مسجد ومجتمع فرهنگی قرآنی امام علی علیه السلام آدرس:مشهد،بلوار پنجتن،پنجتن53، انتهای کوچه سمت چپ
مشاهده در ایتا
دانلود
📌 ♻️شعارهای توخالی حدودِ ساعتای 9 شبه که گروهِ کاری‌م دیلینگ صدا می‌ده... دارم با بچه‌ها حرف می‌زنم و می‌ذارم که بعدا چک کنم، ولی بعد از چند دقیقه می‌بینم دیلینگ‌دیلینگِ گوشی زیاد شده و پیام پشتِ پیامه که میاد... چون عضوِ گروه‌های خبری نیستم و کلا ورودی‌های مغزم و کنترل می‌کنم و فقط عضوِ دو گروهم، کل خانواده نگران می‌شن که نکنه اتفاقی افتاده و خبری شده که مجاب می‌شم گوشی و چک کنم. یکی از همکارا یه عکس فرستاده تو گروه که روش نوشته داریم از کمبود دارو می‌میریم و استامینوفنِ بچه تو داروخونه‌ها پیدا نمی‌شه و بچه‌م داره از دست می‌ره و این حکومت چرا نمی‌خواد بفهمه ناتوانه و چرا دست از سرِ ما برنمی‌داره و از این حرفا!  بعدِ اون هم همکارای انقلابی و ولایی پاسخگویی و جهاد تبیین و شروع کردن و در مقابل، همکارای ضدانقلابی و ضدولایت هم مشغولن و خلاصه گروه بلبشوییه!  برخلافِ همیشه هم که مدیر گروه میومد می‌گفت بحثی جز کار ممنوع، این بار هیچ‌کس مانعی ایجاد نکرده و همین‌جور پیامه که داره بین این 45 نفر رد و بدل می‌شه و نهایتا 5-6 نفر ساکتن که از دیدِ من منافق‌ترین و خطرناک‌ترین و داعش‌ترین همین ساکتان! همین آب زیرِ کاه‌هایی که دلایل سکوت‌شون حتی از اعمالِ این کودک‌کُش‌های اغتشاشگرِ دیکتاتور هم خطرناک‌تره!  من دارم پیاما رو می‌خونم و از ادب و متانتِ هم‌عقیده‌های خودم لذت می‌برم و از فحاشی‌ها و کلماتِ زیرِ نافیِ گروهِ مقابل شات می‌گیرم که برای تحلیل‌ها داشته باشم، چون این‌قدر ترسو هستن که معمولی‌ترین پیام‌هاشون رو هم آخر شب می‌شینن پاک می‌کنن(!) یکی از همکارا میاد پی‌وی پیام می‌ده، آنلاینی که! نمی‌خوای چیزی بگی؟! می‌گم فردا جواب می‌دم، حضوری و سرِ کار. می‌گه نه تو رو خدا! تو محیطِ کار نه! اون‌جوری هم باید از ساعتِ کاری‌مون بزنیم... هم رومون به روی هم باز می‌شه... می‌گم از این بازتر دیگه رویی نمونده، نترس :)  تا ساعتِ یک شب که رفتم بخوابم، هنوز گوشیم دیلینگ‌دیلینگ می‌کرد(!) صبح قبل از دفتر رفتن، با این‌که می‌دونم اون همکارم بچه کوچیک نداره و صرفا یه عکس و از یه جای دیگه نشر داده، رفتم اولین داروخونۀ سرِ راهم. پرسیدم استامینوفن بچه دارین؟ گفت قرص می‌خوای یا قطره؟ گفتم هر دو رو دارین؟ گفت آره، کدوم و بیارم؟ گفتم ممنون. نمی‌خوام :) داشت مثلِ مردم‌آزار نگام می‌کرد که رفتم. داروخونۀ بعدی دو تا خیابون بالاتر از دفتر بود. اونجام دقیقا ازم پرسید قرص می‌خوای یا قطره؟ گفتم قرصش و بدید. قرصش و خریدم و داشتم میومدم بیرون که دیدم نه! کارِ انقلابی باید کامل و تمیز باشه! برگشتم گفتم قطره‌شم بدید. گفت نهههههه! جفتش و به بچه ندی! خطرناکه! :) گفتم چشم. می‌خوام داشته باشم. با کلی توصیۀ پزشکی که مصرفِ دو تاش با هم می‌تونه چه تبعاتی داشته باشه، قطره رو هم بهم داد :) رسیدم دفتر و تا وارد شدم، دیدم پشتِ میزش نشسته. بقیه همکارها هم هستن و همه در سکوت مشغولِ کار. سلام کردم و مستقیم رفتم جای میزش و قرص و قطره رو گذاشتم جلوش. بهش گفتم دیدم کشورِ شما نداره، از کشورِ خودم گرفتم :) تازه از محروم‌ترین استانش :) بازم لازم داشتی، به من سفارش بده :) همین دو تا خیابون بالاترِ کشورِ من دارن :)  وقتی برمی‌گشتم که برم سرِ میزِ خودم و بشینم، دیدم همکارای هم‌فکرم شروع کردن به دست زدن و ایول گفتن که ببین ما دیشب چقد الکی وقت گذاشتیم و این زبل رفت چیکار کرد و یکی‌شون که بیشتر از این همکارمون فحش خورده بود، پا شد اومد پیشونیم و بوسید و گفت شیرِ مادرت حلالت!  همکارمون نتونست تحمل کنه و از پشتِ میز بلند شد به داد و هوار کردن و حرفای دیشبش و تکرار کردن و خونِ کثیفِ خودش و کثیف‌تر کردن و گلو پاره کردن... من در سکوت و لبخند نشستم پشتِ میز و کارم و شروع کردم که فکر کنم بیشتر عصبی شد و اومد سمتِ من بیاد و همین‌جور داد و بیداد می‌کرد و دیکتاتوردیکتاتورگویان داشت شرحه‌شرحه می‌شد که همکارای دیگه بلند شدن و جلوش و گرفتن و باهاش حرف زدن و برخی دعوا و خلاصه بلبشویی حضوری شد... من هم‌چنان در سکوت و لبخند کارم و می‌کردم. وقت و نباید تلف کرد. این اصلیه که من همیشه بهش پایبندم، چه در بحث... چه در کار... چه در تفریح... چه در مهمونی... چه در مطالعه... در همه‌چیز :) ✍ shagerdbanna.blog.ir
سلام رفقا💐 پستی که در ادامه براتون ارسال می‌کنم، سفرنامهٔ یکی از وبلاگ‌نویسای بیان با نام مستعار ""هستش که تازگی‌ها از سفر جهادی سوریه برگشته... خودم وقتی خوندم، حیرت‌زده و متأثر شدم. 😭 پیشنهاد می‌کنم چند دقیقه وقت بزارید و این سفرنامه عجیب رو بخونید.🙏 ✍بارقه
📌موزۀ عبرتِ غربِ آسیا ۱ یه زمانی اولین صادرکنندۀ صابون زیتونِ دنیا، سوریه بود. بزرگترین شهرک صنعتی غربِ آسیا، حلبِ سوریه بود. حالا سوریه روزی دو ساعت برق داره! عِراق روزی دو ساعت برق قطع می‌شه، اما سوریه کلا روزی دو ساعت برق داره! سوری‌ها ماشین‌های شاسی‌بلند و خفنی دارن، اما بنزین ندارن که بریزن توش و سوارش شن! طولانی‌ترین صفوف در سوریه، صفوفِ پمپِ بنزینه...  تو سوریه دیگه گاز نیست... به پولِ ایران باید یک میلیون و پانصد هزار تومان بدی تا یه کپسولِ گاز بگیری! بیشترین میزانِ حقوقِ هر سوری، حدودِ دو میلیون تومنه! با این دو میلیون هیچ کاری نمی‌شه کرد...  از بحرانِ آب در سوریه نمی‌تونم حرفی بزنم... این‌قدر اشک ریختیم و بغض کردیم که سوی چشمام کم شده و دوباره عینک‌لازم شدم...  همین ماهِ پیش لبنان پُر بود از گداهایی که ملیتِ هر کدوم رو می‌پرسیدم سوری بودن... تو خودِ سوریه کلی چادر می‌بینین که وسطِ زمین‌های بایر و پای کوه زده شده و بی‌خانمان‌هایی که داخلش زندگی می‌کنن قبل از جنگ متموّل و ثروتمند بودن...  دورِ زینبیه پر از کپرنشینه...  سالِ نود و شش که میانۀ جنگ و خون و آتش می‌رفتی سوریه، این‌قدر درگیرِ دفاع بودی که وقت نمی‌کردی تحلیل کنی بعد از این جنگ چه به روزِ سوریه میاد، اما حالا که جنگ تموم شده و آرامش روی خودش رو نشون داده، سوریه شده موزۀ عبرت!  مردمش به وقت بیدار نشدن... لاجرم زیرِ لگدِ دشمن از خواب پریدن!  حالا با غیرت از کشورشون حرف‌می‌زنن... طرفدارِ تولیدِ ملی شدن و فقط کالاهای بُنجُلِ ساختِ سوریۀ بعد از داعش رو می‌خرن... بشّار اسد، قابِ عکسِ مغازه‌ها و خونه‌هاشون شده و برای ایران رگِ گردن باد می‌کنن... همون سوری‌هایی که قبل از جنگ، فریب‌خورده بودن و تو راهپیمایی‌هاشون گونی گونی دلار پخش می‌کردن که مردم رو از بشّار اسد و حکومتِ مستقلِ سوریه بیزار کنن... جریان‌های زن، زندگی، آزادی‌شون این‌قدر از داعش باردار شدن که با اشک از استقلال و عزتِ سوریه حرف می‌زنن... مرد، میهن، آبادی‌شون از درون شکسته و حتی نای حرف زدن ندارن...  من یادمه! میانۀ جنگ که حججی‌های ما پرپر شدن، سمتِ حرمِ حضرت رقیه سلام الله علیها که بخشِ خوش‌نشین و بالاشهرِ سوریه است، جوانانِ شلوارک‌پوشِ سوری، لبۀ بالکن‌های رستوران‌ها مشغولِ دختربازی و دود کردنِ پیپ‌شون بودن... صدای انفجارهایی که از گوشه و کنارِ شهرشون بلند می‌شد، خوشحال‌شون می‌کرد و داشتن برای سرنگونیِ حکومتِ سوریه لحظه‌شماری می‌کردن...  اون موقع نمی‌شد این چیزا رو گفت... تفِ سربالا بود! از اون مدل کم‌فهم‌ها تو ایران هم داریم! می‌گفتیم می‌گفتن پس چرا ما بریم اونجا بجنگیم! حالا بیا و ثابت کن سوریه، پیش‌مرگِ ایران شد! هرچی قرار بود اینجا اتفاق بیفته، اونجا اتفاق افتاد...  خیلی‌ها هنوز فکر می‌کنن ماجرای هتکِ حرمتِ ناموسِ سوری افسانه است... اما دخترای فوعه و کفریا، پیش‌مرگِ دخترای ایرانی شدن...  الآن ولی می‌شه از اون شلوارک‌پوش‌های ادب‌شده حرف زد! همونایی که الآن تو لبنان در حالِ گدایی هستن یا پای کوه، تو چادر دارن آتیش روشن می‌کنن که گرم شن! همونایی که حالا خودشون رو جِیش البشّار صدا می‌زنن و برای سوریه گریبان می‌درن...  اما دیر بیدار شدن...  دیر... خیلی دیر... زیرساخت‌ها جوری از بین رفته که تا سه نسلِ بعد هنوز سوری‌ها درگیرن و شاید اون موقع بتونن تازه کمر راست کنن...  تو دلِ جنگ همه فقط ویرانی‌های ظاهریِ سوریه رو دیدن... کشورِ زیبایی که خرابه شد...  ✍
📌موزۀ عبرتِ غربِ آسیا ۲ حالا اما چیزهای دیگه هم دیده می‌شه...  ویرانی‌هایی عمیق‌تر... جان‌سوزتر...  وقتِ جنگ سخت اشک‌مون برای سوریه جاری می‌شد... حالا ولی... خارج از حرمِ حضرتِ زینب سلام الله علیها و حضرت سُکَینه سلام الله علیها، گوشه به گوشۀ سوریه، بدونِ روضه می‌تونی های‌های گریه کنی...  واردات و صادراتِ دو فرودگاهِ حلب و دمشق تعطیل... مرزهای زمینی بسته... کفریا هنوز تحتِ اشغالِ تروریست‌های تکفیریِ ترکیه...  تنها معبرِ صادرات و وارداتی که باز مونده؛ گردنۀ بوکمال که شاهکارِ فرماندهی و اخلاصِ حاج‌قاسمه...  اگه بوکمال بسته شه، سوریه با غزّه هیچ فرقی نخواهد کرد! بوکمال تنها راهِ تنفسیِ سوریه‌ایه که یه زمانی یکی از شاخ‌های حیاتیِ غربِ آسیا بود...  اونجا دیگه شیعه‌ای نمونده... کمتر از پنج درصد شیعه سرِ پاست که اونم تو نُبُّل و الزهرا و فوعه و کفریا پراکنده‌ان...  یارِ ما خواست اونجا کترینگ بزنه برای بازاری‌ها اما بعد از سه ماه، خسارت کرد و کترینگ تعطیل شد... چرا؟ چون بازاری‌ها پولِ خریدِ غذا ندارن و با یک وعدۀ غذایی زندگی رو سر می‌کنن...  کاروان‌های زیارتی بعد از جنگ فقط حرم می‌برن و همون دورِ حرم... فرصتِ دیدنِ حقایق رو از زوّار می‌گیرن...  توانِ مالیش رو ندارم و اگر نه کاروانِ زیارتی سوریه می‌زدم و مردمم رو می‌بردم کنارِ زیارت، بیدار بشن! قبل از لگدِ دشمن بیدار بشن...  کاروانِ سوریه نه حاج‌آقای روضه‌خون می‌خواد، نه راوی... ببر مردم و تو شهر و روستا و مرزها بچرخون... خودشون می‌فهمن چی شده...   ✍