#داستان_عبرت
حاج اسماعیل دولابی رحمةالله علیه می فرمود:
در جوانی اسبی داشتم؛ وقتی از کنار دیواری عبور میکرد و سایهاش به دیوار میافتاد، اسبم به آن نگاه و خیال میکرد اسب دیگری است. به همین خاطر خرناس میکشید و سعی میکرد از آن جلو بزند و چون هرچه تند میرفت ، میدید هنوز از سایهاش جلو نیفتاده است؛ باز هم به سرعتش اضافه میکرد تا حدی که اگر این جریان ادامه پیدا میکرد مرا به کشتن میداد. اما وقتی دیوار تمام میشد و سایهاش از بین میرفت، آرام میگرفت.
در دنیا وقتی به دیگران نگاه کنی، بدنت که مرکب توست میخواهد در جنبههای دنیوی از آنها جلو بزند و اگر از چشم و هم چشمی با دیگران باز نگهش نداری، تو را به
#چهارشنبه_امام_رضایی
#داستان_عبرت
♦️اسم اعظم
استادی صاحب اسم اعظم و قدرت الهیه بود؛ شاگردش اصرار داشت که آن را به او نیز یاد دهد اما استاد خودداری می ورزید و میگفت تو تحمل اسم اعظم را نداری!
شاگرد بسیار اصرار و التماس کرد؛
استاد برای آزمایش به او گفت: فردا صبح به دروازه شهر برو و آن چه دیدی برای من نقل کن.
شاگرد، صبح به دروازه شهر رفت؛ او پیرمرد ریش سفیدی را دید که باری از خار روی پشتش بود که به زحمت آن را برای فروش به شهر میبرد؛
در همین حال سربازی از او پرسید بار را چقدر می فروشی؟ پاسخ داد: ده درهم، سرباز پرسید: آیا به من پنج درهم میفروشی؟ جواب داد نه! سرباز با لگد، بارِ پیرمرد را بر زمین انداخت و به او ناسزا گفت و رفت.
شاگرد این صحنه را دید و به شدت خشمگین شد و با خود گفت این پیرمرد با جان کندن بار را به این جا آورده و سرباز به جای کمک کردن، بار او را به زمین انداخت و به او ناسزا هم گفت!
سپس به نزد استاد آمد و آن چه دیده بود برای استاد نقل کرد؛
استاد گفت: اگر اسم اعظم را میدانستی با آن سرباز چه میکردی؟
پاسخ داد به خدا سوگند او را به خرگوش تبدیل کرده و در بیابان رهایش میساختم!
استاد خندید و گفت آن پیرمرد استاد من بوده و من اسم اعظم را از او یاد گرفته ام! اگر اسم اعظم دست تو بیفتد روزی ده حیوان درست می کنی! تو هنوز لیاقت و ظرفیت آگاهی از آن را نداری؛
برو و خود را از صفات رذیله پاک کن که برای تو از هر چیزی بهتر است.
#امام_رضا
#همه_خادم_الرضائیم
#ما_امام_رضا_داریم
#داستان_عبرت
♦️اسم اعظم
استادی صاحب اسم اعظم و قدرت الهیه بود؛ شاگردش اصرار داشت که آن را به او نیز یاد دهد اما استاد خودداری می ورزید و میگفت تو تحمل اسم اعظم را نداری!
شاگرد بسیار اصرار و التماس کرد؛
استاد برای آزمایش به او گفت: فردا صبح به دروازه شهر برو و آن چه دیدی برای من نقل کن.
شاگرد، صبح به دروازه شهر رفت؛ او پیرمرد ریش سفیدی را دید که باری از خار روی پشتش بود که به زحمت آن را برای فروش به شهر میبرد؛
در همین حال سربازی از او پرسید بار را چقدر می فروشی؟ پاسخ داد: ده درهم، سرباز پرسید: آیا به من پنج درهم میفروشی؟ جواب داد نه! سرباز با لگد، بارِ پیرمرد را بر زمین انداخت و به او ناسزا گفت و رفت.
شاگرد این صحنه را دید و به شدت خشمگین شد و با خود گفت این پیرمرد با جان کندن بار را به این جا آورده و سرباز به جای کمک کردن، بار او را به زمین انداخت و به او ناسزا هم گفت!
سپس به نزد استاد آمد و آن چه دیده بود برای استاد نقل کرد؛
استاد گفت: اگر اسم اعظم را میدانستی با آن سرباز چه میکردی؟
پاسخ داد به خدا سوگند او را به خرگوش تبدیل کرده و در بیابان رهایش میساختم!
استاد خندید و گفت آن پیرمرد استاد من بوده و من اسم اعظم را از او یاد گرفته ام! اگر اسم اعظم دست تو بیفتد روزی ده حیوان درست می کنی! تو هنوز لیاقت و ظرفیت آگاهی از آن را نداری؛
برو و خود را از صفات رذیله پاک کن که برای تو از هر چیزی بهتر است.
#امام_رضا
#همه_خادم_الرضائیم
#ما_امام_رضا_داریم
#داستان_عبرت
♦️ اهمیت مرجعیت در مکتب شیعه
🔆 اقدام براى نجات قاتل يك نفر بهائى
اصل مرجعيت آيت اللّه بروجردى (ره ) بود، در اطراف يزد، يك نفر بهائى بدست يك فرد مسلمانى كشته شد، دادگاه حكم اعدام قاتل را داد، بهائى ها فعاليت بسيار كردند تا اين حكم اعدام ، در يزد اجرا شود، آن هم در روز نيمه شعبان .
روز ١۴ شعبان اين خبر به آقاى بروجردى (ره ) رسيد مرحوم آيت اللّه فاضل قفقازى (كه يكى از اصحاب خاص آقاى بروجردى بود) مى گويد: وارد خانه آقا شدم ديدم آقا داخل حياط قدم مى زند و به شدت ناراحت است ، علت را پرسيدم ، فرمود: ((مگر نمى دانى آبروى اسلام در خطر است ، همين امروز به ما خبر داده اند كه روز نيمه شعبان ، مسلمانى را به جرم قتل مرد بهائى مى خواهند در شهر يزد اعدام كنند، فرصت براى انجام كارى هم نيست )).
به ايشان گفتم : راه دارد، فرمود: چطور؟
گفتم : همين الآن حاج احمد (خادم ) را بفرستيد تهران نزد شاه و از شاه بخواهيد جلوى اين اعدام را در روز نيمه شعبان بگيرد، اگر نيمه شعبان واقع نشود، بعد مى توان سر فرصت ، اقدام نمود و اصل قضيه را پى گيرى كرد.
آقا فرمود: پيشنهاد خوبى است ، فورا حاج احمد را به تهران نزد شاه فرستاد، و پيام را به او رساند، شاه هم دستور داد كه اعدام در روز نيمه شعبان انجام نشود.
بعد هم آقاى بروجردى وارد ميدان شد و با فعاليت و تلاش بسيار، قاتل را تبرئه كرد.
منبع : داستان دوستان، جلد پنجم، محمد محمدى اشتهاردى
#امام_رضا
#ما_امام_رضا_داریم