#مباهله
#شعر
🌷 ناگهان صومعه لرزید از آن دقّ الباب
🍃 اهل آبادی تثلیث پریدند از خواب
🌷 رجز مأذنهها لرزه به ناقوس انداخت
🍃 راهبان را همه در ورطۀ کابوس انداخت
🌷 قصۀ فتنه و نیرنگ و دغل پیوستهست
🍃 نان یک عده به گمراهی مردم بستهست
🌷 ننوشتند که باران نمی از این دریاست
🍃 یکی از خیل مریدان محمد، عیساست
🌷 لاجرم چارهای انگار به جز جنگ نماند
🍃 قل تعالَوا... به رخ هیچ کسی رنگ نماند
🌷 به رجز نیست در این عرصه یقین شمشیر است
🍃 بر حذر باش که زنّار، گریبانگیر است
🌷 کارزارش تهی از نیزه و تیر و سپر است
🍃 بهراسید که این معرکه خونریزتر است
🌷 بانگ طوفانیِ القارعه طوفان آورد
🍃 آنچه در چنتۀ خود داشت به میدان آورد
🌷 با خود آورد به هنگامه عزیزانش را
🍃 بر سر دست گرفتهست نبی جانش را
🌷 عرش تا عرش ملائک همه زنجیره شدند
🍃 به صفآرایی آن پنج نفر خیره شدند
🌷 پنج تن، پنج تن از نور خدا آکنده
🍃 آفتابان ازل تا به ابد تابنده
🌷 دفترم غرق نفسهای مسیحایی شد
🍃 گوش کن، گوش کن این قصه تماشایی شد
🌷 با طمانیۀ خود راه میآمد آرام
🍃 دست در دست یدالله میآمد آرام
🌷 دست در دست یدالله چه در سر دارد
🍃 حرفی انگار از این جنگ فراتر دارد
🌷 ایها الناس من از پارۀ تن میگویم
🍃 دارم از خویشتن خویش سخن میگویم
🌷 آنکه هر دم نفسم با نفسش مأنوس است
🍃 آنکه با ذات خدا «عزّوجل» ممسوس است
🌷 من علی هستم و احمد من و او خویشتنیم
🍃 او علی هست و محمد من و او خویشتنیم
🌷 نه فقط جسم، علی روح محمد باشد
🍃 یکتنه لشکر انبوهِ محمد باشد
🌷 دیگر اصلا چه نیازیست به طوفان، به عذاب
🍃 زهرۀ معرکه را اخم علی میکند آب
🌷 الغرض مهر رسولانۀ او طوفان کرد
🍃 راهبان را به سر سفرۀ خود مهمان کرد
🌷 مست از رایحۀ زلف رهایش گشتند
🍃 بادها گوش به فرمان عبایش گشتند
🌷 میرود قصۀ ما سوی سرانجام آرام
🍃 دفتر قصه ورق میخورد آرام آرام
#سید_حمید_رضا_برقعی
┄┅═✧❁❁•••❁❁✧═┅┄
@imamhasan_com
┄┅═✧❁❁•••❁❁✧═┅┄