eitaa logo
مسجد امام حسین عليه‌السلام(خواهران)
357 دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
7.5هزار ویدیو
514 فایل
اطلاع‌رسانی برنامه‌های فرهنگی، مناسبتی مسجد امام حسین عليه‌السلام(واحدخواهران) و پایگاه بسیج محدثه
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹اسمش رقیه باشد و پاهایش زخم‌ این دیگر روضه نیست.. 🔸برای کمک به زوار راهی اربعین شده بودم. در موکبی به درمان جراحت پاهای خسته مشغول بودیم؛ دختربچه‌ای معصوم به همراه مادرش وارد شد. 🔸یک پتو پیدا کردم و چهارلا گذاشتم یک گوشه و نشاندمش روی پتو. همین که خواستم پماد گیاهی را روی پاهایش بزنم برق رفت و همه جا تاریک شد. برای این‌که هول نکند و حواسش پرت شود ازش پرسیدم: «شِسمُک؟» متوجه نشد. مادرش آمد کنارش نشست. پرسیدم :«اسم؟ اسم؟» اشاره کردم به دختربچه. با لهجه غلیظ عربی گفت: «رقیه…» 🔸دستم یک لحظه روی پاهایش ایستاد، اشکم بود که سرازیر شده بود. دست و پا شکسته پرسیدم: «چند سالش است؟» با انگشت نشان داد که «چهار سال» دوستم که پیشم نشسته بود با صدا شروع کرد به گریه کردن. خانم‌های دیگر موکب هم دست از ماساژ دادن بقیه کشیدند و در تاریکی چادر موکب دور من و دختربچه گرد شدند و شروع کردند به گریه کردن. 🔸من پاهایش را ماساژ می‌دادم و گریه می‌کردم. مچ پایش را با دست‌هایم گرفتم، خیلی لاغر بود… کف پایش را دست کشیدم، از کف دستم کوچک‌تر بود… ساق پایش را ماساژ دادم گفتم: «درد می‌کند نه؟ خیلی پیاده آمدی؟ اذیت شدی عزیزم؟ از تاریکی نترسی عزیزم این‌جا خرابه نیست… این‌جا همه دوستت دارند.» من می‌گفتم و گریه می‌کردم. مادرش هم شاید فقط به خاطر این صحنه اشک می‌ریخت وگرنه فارسی متوجه نمی‌شد. 🔸ازم پرسید :«شسمک؟» گفتم: «زینب» باز هم صدای گریه همه بلند شد... روایت : زینب حسن‌زاده
🔻 🔹اربعین؛ با ۳تا پیامک 🔸چندسال پیش خودم را به آب و آتش زدم که اربعین بروم کربلا. اما انگار درها بسته شده بود. پاسپورتم جور نمی‌شد. نشد بروم... گذشت تا اربعین سال بعد. این بار جور دیگری اربعین را می‌خواستم. به آقا امام زمان می‌گفتم می‌خواهم بروم وظیفه‌ام را انجام دهم. می‌خواهم حتی ذره‌ای هم شده برای ظهورتان کاری کنم. دیگر مثل پارسال فقط شور و عشق امام حسین نبود، احساس وظیفه بود همراه با عشقی وصف نشدنی. 🔸یک روز صبح مثل همیشه که مشغول کارهایم بودم یک دفعه به دلم افتاد با این که زمان ثبت‌نام گذشته ولی به مسئول کاروان پارسال پیام بدهم. شاید جور شد و رفتم… 🔸پیام دادم. بعد از کمی پیگیری گفت: «تمام مدارک را تا فردا ساعت ۹صبح بیاورید دفتر ستاد دانشجویی اربعین دانشگاه تهران» و من به پهنای صورت اشک می‌ریختم و به پیام نگاه می‌کردم. دیگر خواب نبود. اربعین، پای پیاده، کربلا… برای انجام وظیفه. دیگر آن سال آقا نگذاشت آب به دلم تکان بخورد و سریع کارم را درست کرد. همه چیز دست خداست اگر بخواهد حتی با ۳تا پیامک هم می‌شود! روایت از: خانم زهرا