030.mp3
4.04M
🍃تلاوت جزء سی ام قرآن کریم
🍃#قرآن✨
پایگاہ امام محمد باقر(ع)
《•آتش بہ اختیار•》
@imammohammadbaqer
🌸التماس دعا 🌼
#اعمال_عید_فطر
پایگاہ امام محمد باقر(ع)
《•آتش بہ اختیار•》
@imammohammadbaqer
عید فطر ، عید عبادت و طاعت و بندگی مبارک
پایگاه امام محمدباقر(علیه السلام)
پایگاہ امام محمد باقر(ع)
《•آتش بہ اختیار•》
@imammohammadbaqer
امیرالمؤمنین عليه السلام:
اِحْفَظْ أمرَكَ و لا تُنكِحْ خاطِبا سِرَّكَ
كارت را پوشيده دار و رازت را عروسِ هر خواستگارى نكن
غررالحكم حدیث2305
وقتى زندگيتون رو تو سكوت بسازید
دشمناتون نميدونن به چى حمله كنن!
#حدیث_روز
پوستر| برای زیباترین مادرها
فرازی از وصیت نامه شهید علی فوزی طه از شهدای مدافع حرم حزب الله لبنان خطاب به مادرش: «زیباترین هدیهها تقدیم بهار چشمهایت [مادر جان]؛ میخواهم پلی باشم بین شما و حضرت زهرا (س). زیباترین مادرها؛ مرا ببخش، تو میدانی که مایه مباهات و فخر من است که تو در کنار حضرت زهرا بنشینی و او بر قلبت دست بکشد و تو را آرام کند.»
✨تمام روح حاکم بر بیان امام(ره)، «خدا» بود و این باعث شد آن فضای یکپارچه معنوی که بالاتر از طواف دور خانه خداست، شکل بگیرد. روح توکل، وحدت و اعتماد به نفس، ارکانی بود که منجر به جاویدان شدن جنگ شد.
✨من یک بار در بندرعباس برای سخنرانی رفتم، چندتا دختر دانشجو به من نامه نوشتند ـ دخترهایی که نه خانواده بچههای جنگ بودند و نه خانواده شهدا ـ اینها نوشته بودند که «ما 4 تا دوست هستیم که هرکداممان برای خودمان یک فامیلی انتخاب کردیم، من همت هستم، آن دوستم زینالدین است، آن یکی خرازی و دیگری هم کاظمی.»
✍🏻 سخنرانی در جلسهای با حضور پیشکسوتان جهاد و شهادت و برخی فرماندهان سالهای دفاع مقدس در مسجد ولیعصر(عج) تهران، 21 خرداد ماه سال 90
#مرد_ميدان
#حاج_قاسم
#سردار_دلها
🔰خاطره ای از همسر شهید همت:
نیت کردم 40 روز روزه بگیرم دعای توسل بخوانم. بعد از چهل روز هرکسی آمد، جوابم مثبت باشد. شب سی و نهم یا چهلم بود ابراهیم آمد خواستگاری.آمده بود بله را بگیرد.😌
گفتم: «من مهریه نمیخوام، خانوادم را شما راضی کنید.
خیلی راحت گفت: «من وقت این کارها را ندارم»
از حرفش عصبانی شدم.😤
گفتم «شما که وقت ندارید چرا می خواهید ازدواج کنید؟»
گفت: «درسته وقت ندارم. ولی توکل دارم»😊☝️
#عند_ربهم_يرزقون✨
#خاطره
✍دیدم اینطور نمیشه راپید را گذاشتم زمین و گفتم : « حاجی من اینجور نمیتونم کار کنم!.» داشتم کالک عملیات می کشیدم. حاج قاسم مدام میگفت : «پس چی شد؟» اطلاعات دیر به دستمان رسیده بود! حالا باید فوری میکشیدم و میدادم دستش! در جوابم گفت : «ناراحت نشو خودم الان میام کمکت »😊 رفتیم توی اتاق خودش، یک راپید گرفت دستش. نشست ان طرف کالک. گفت: «من اینطرف رو میکشم تو اونطرف رو» یک نفر دیگه هم امد کمکمان. با همان دست مجروحش تند تند کالک میکشید و میآمد جلو!✅
خیلی کم روی اطلاعات نگاه میکرد. برعکس ما که هی باید سراغ اطلاعات میرفتیم و بعد پیاده میکردیم روی کالک. بیست و سه دقیقه بعد کالک کامل عملیاتی جلویمان بود . حاج قاسم نگاهی به من انداخت و گفت :«خسته نباشی» نگاه کردم و دیدم مثلا قرار بود من بکشم! اما بیشتر زحمتش را حاجی کشیده بود. از بس شناسایی رفته بود و همه را به چشم دیده بود!🌹
📚منبع: کتاب سلیمانی عزیز