هوالشافی
✍لیلا مدرس پور
رسیده بود ته خط، چند قدمی مرگ پرسه می زد، سرفه های خشک امانش را بریده بود. همین چند ساعت پیش بود که با چشم خودش ، مرگ را دیده بود که موزیانه به او لبخند می زد، آن زمانی که مریض تخت کناریش جلوی چشمان او تمام کرد و وسایل بیمارستان را جدا کردند و بعد از ضدعفونی گذاشتنش توی کاور.
همه این ها حالش را خراب تر می کرد. شاید نفر بعدی خودش بود کسی چه می دانست.
چشمانش به در سفید شده بود ، نه چهره آشنایی نه همراهی و نه هیچ چیز دیگر.
-آقا سعید، اجازه هست؟
با بی حوصلگی نگاهش را برگرداند، باز هم سوال تکراری، از صبح این چندمین نفری بود که این حرف را می زد با محاسن از ماسک بیرون زده! اما این یکی فرق داشت انگار، کمی سمج تر بود. یک بطری کوچک آب میوه در دست داشت و چند تا خوراکی بسته بندی شده دیگر.
-بفرمایین آقا سعید ،آب میوه تازه آوردم برات.
و بعد شروع به تعریف یک لطیفه کرونایی کرد. سعید زهر خندی زد ،دومی را که شنید لبخند کمرنگی زد.
- خب آقا سعید، خوش اخلاقم که هستی ...بهت حق می دم حال خوشی نداشته باشی اما حق نمی دم بخوای ناامید باشی.
در بطری را باز کرد و داد دست سعید.
پیرمردی که حالا جایگزین بیمار قبلی شده بود صدا زد.
- پسرم!میشه برام قرآن بخونی؟
آرام رفت کنارش با صوت زیبا و آرامی زمزمه کرد« لا تقنطوا من رحمه الله» از رحمت خدا نا امید نشید.
برگشت به طرف سعید، دست هایش را روی شانه های او گذاشت و کمی فشار داد.
- تو تنها نیستی ، یکی اون بالا هست که مشتاقه صدات رو بشنوه ، آرزو کن آرزوهای خوب.
حرفش که تمام شد با لبخند از اتاق بیرون رفت. سعید بطری را در دست چرخاند و آن را سر کشید.
شب بود و سکوت . او بود و خدا. نگاهش را برد بالا.
- خودم و می سپرم به خودت ، ببخش که فراموشت کردم.
حرف های کهنه اش را از اعماق قلبش بیرون کشید و فرستاد به دست خدا ، گوشه چشمانش تر شد ، چیزی درونش شکست ، فرو ریخت، سبک شد ، خوابید.
صبح زود چشمانش را باز کرد ، حال خوشی داشت، کمی جسمش را بالا کشید ، دستش خورد به کاغذ تا خورده کنارش.
- آقا سعید، مرخص که شدی کاری داشتی باهام تماس بگیر این شماره منه.
زیر شماره نوشته شده بود:« سرباز امام زمان»
#غیرت_ایرانی
#جهاد
#رزمایش_همدلی