eitaa logo
شناخت امام زمان [عج]💚
279 دنبال‌کننده
390 عکس
60 ویدیو
156 فایل
•💚• امــام زمان [عــج] : هــر یـک از شمـا بایـد کارے کـنه کـه بـا آن به محـبت ما نـزدیـک شـود. [ بحـارالـانوار ج۵ص۱۷۶ ] @ya_mahdy_aj
مشاهده در ایتا
دانلود
شناخت امام زمان [عج]💚
#داستانهای_قرآنی #داستان_حضرت_موسی_قسمت_پنجم حکم اعدام موسى و فرار او به سوى مَدين‏ فرعون و اط
موسى در صحراى مديَن💟 موسى بدون توشه راه و سفر، با پاى پياده به سوى مدين روانه شد و فاصله بين مصر و مدين را در هشت شبانه ‏روز پيمود، در اين مدت غذاى او سبزى ‏هاى بيابان بود و بر اثر پياده ‏روى پايش آبله كرد. وقتی كه به نزديك مدين رسيد، گروهى از مردم را در كنار چاهى ديد كه از آن چاه با دلو، آب مى ‏كشيدند و چهارپايان خود را سيراب مى ‏كردند، در كنار آن‏ها دو دختر را ديد كه مراقب گوسفندهاى خود هستند و به چاه نزديك نمى ‏شوند، نزد آن‏ها رفت و گفت: چرا كنار ايستاده ‏ايد؟ چرا گوسفندهاى خود را آب نمى ‏دهيد؟ دختران گفتند: پدر ما پيرمرد سالخورده و شكسته ‏اى است، و به جاى او ما گوسفندان را مى ‏چرانيم، اكنون بر سر اين چاه مردها هستند، در انتظار رفتن آن‏ها هستيم تا بعد از آن‏ها از چاه آب بكشيم. در كنار آن چاه، چاه ديگرى بود كه سنگ بزرگى بر سر نهاده بودند كه سى يا چهل نفر لازم بود تا با هم آن سنگ را بردارند، موسى به تنهايى كنار آن چاه آمد، آن سنگ را تنها از سر چاه برداشت و با دلو سنگينى كه چند نفر آن را مى ‏كشيدند، به تنهايى از آن چاه آب كشيد و گوسفندهاى آن دختران را آب داد، آن گاه موسى، از آن جا فاصله گرفت و به زير سايه‏ اى رفت و به خدا متوجه شد و گفت: ✨ربِّ اءِنَّى اَنزَلتَ اِلىَّ مِن خَيرٍ فَقيرٍ✨ پروردگارا! هر خير و نيكى به من برسانى، به آن نيازمندم. ادامه دارد....
شناخت امام زمان [عج]💚
#داستانهای_قرآنی #داستان_حضرت_موسی_قسمت_ششم موسى در صحراى مديَن💟 موسى بدون توشه راه و سفر، با
امانت‏دارى و پاكدامنى موسى دختران به طور سريع نزد پدر پير خود كه حضرت شعيب پيامبر بود، بازگشتند و ماجرا را تعريف كردند، شعيب يكى از دخترانش (به نام صفورا) را نزد موسى فرستاد و گفت: برو او را به خانه ما دعوت كن، تا مزد كارش را بدهم. صفورا در حالى كه با نهايت حيا گام بر ميداشت نزد موسى آمد و دعوت پدر را به او ابلاغ نمود، موسى به سوى خانه شعيب حركت كرد، در مسير راه، دختر كه براى راهنمايى، جلوتر حركت مى ‏كرد، در برابر باد قرار گرفت، باد لباسش را به بالا و پايين حركت مى‏ داد، موسى به او گفت: تو پشت سر من بيا، هرگاه از مسير راه منحرف شدم، با انداختن سنگ، راه را به من نشان بده. زيرا ما پسران يعقوب به پشت سر زنان نگاه نمى ‏كنيم. صفورا پشت سر موسى آمد و به راه خود ادامه دادند تا نزد شعيب رسيدند. ادامه دارد...
شناخت امام زمان [عج]💚
#داستانهای_قرآنی #داستان_حضرت_موسی_قسمت_هفتم امانت‏دارى و پاكدامنى موسى دختران به طور سريع
ملاقات موسى با شعیب موسى ماجراى خود را براى شعيب تعريف كرد، شعيب او را دلدارى داد و به او گفت: از غربت و تنهايى رنج نبر، همه چيز به لطف خدا حل مى‏ شود. هيچگونه نگران نباش از گزند ستمگران رهايى يافته ‏اى، اينجا شهرى است كه از قلمرو حكومت ستمگران فرعونى، خارج است. موسى دريافت كه در كنار استاد بزرگى قرار گرفته كه چشمه‏ هاى علم و معرفت از وجودش مى‏ جوشد، شعيب نيز احساس كرد كه با شاگرد لايق و پاكى روبرو گشته است. جالب اين كه: نقل شده هنگامى كه موسى بر شعيب وارد شد، شعيب در كنار سفره غذا نشسته بود و غذايى مى ‏خورد، وقتى كه نگاهش به موسى (آن جوان غريب و ناشناس) افتاد، گفت: بنشين از اين غذا بخور. موسى گفت: اعُوذُ بِاللهِ؛ پناه مى ‏برم به خدا. شعيب: چرا اين جمله را گفتى، مگر گرسنه نيستى؟ موسى: چرا گرسنه هستم، ولى از آن نگرانم كه اين غذا را مزد من در برابر كمكى كه به دخترانت در آب كشى از چاه كردم قرار دهى، ولى ما از خاندانى هستيم كه عمل آخرت را با هيچ چيزى از دنيا، گرچه پر از طلا باشد، عوض نمى‏ كنيم. شعيب گفت: نه، ما نيز چنين كارى نكرديم، بلكه عادت ما، احترام به مهمان است. آنگاه موسى كنار سفره نشست، و غذا خورد. در اين ميان يكى از دختران شعيب گفت: ✨يا اَبَتِ استَأجِرهُ اءنّ خَيرَ مَن استأجَرتَ القَوِىُّ الأَمينُ؛✨ اى پدر! او (موسى) را استخدام كن، چرا كه بهترين كسى را كه مى ‏توانى استخدام كنى همان كسى است كه نيرومند و امين باشد. شعيب گفت: نيرومندى او از اين جهت است كه او به تنهايى سنگ بزرگ را از سر چاه برداشت و يا دلو بزرگ آب را كشيد، ولى امين بودن او را از كجا فهميدى؟ دختر جواب داد: در مسير راه به من گفت: پشت سر من بيا تا باد لباس تو را بالا نزند، و اين دليل عفت و پاكى و امين بودن او است. ادامه دارد...
شناخت امام زمان [عج]💚
#داستانهای_قرآنی #داستان_حضرت_موسی_قسمت_هشتم ملاقات موسى با شعیب موسى ماجراى خود را براى شعيب ت
ازدواج موسى با دختر شعيب شعيب به موسى گفت: من مى ‏خواهم يكى از اين دو دخترم را به همسرى تو در آوردم به اين شرط كه هشت سال براى من كار (چوپانى) كنى، و اگر تا ده سال كار خود را افزايش دهى محبتى از طرف تو است، من نمى‏ خواهم كار سنگينى بر دوش تو نهم، اءن شاء الله مرا از شايستگان خواهى يافت. موسى با پيشنهاد شعيب موافقت كرد. به اين ترتيب موسى با كمال آسايش در مَديَن ماند و با صفورا ازدواج كرد و به چوپانى و دامدارى پرداخت و به بندگى خود ادامه داد تا روزى فرا رسد كه به مصر باز گردد و در فرصت مناسبى، بنى اسرائيل را از يوغ طاغوتيان فرعونى رهايى بخشد. ادامه دارد...
شناخت امام زمان [عج]💚
#داستانهای_قرآنی #داستان_حضرت_موسی_قسمت_نهم ازدواج موسى با دختر شعيب شعيب به موسى گفت: من مى
موسی در خانه شعیب و بعد از ازدواج با صفورا دختر شعیب موسی(علیه‌السلام) پس از ده سال سکونت در مدین، در آخرین سال سکونتش روزی به شعیب(علیه‌السلام) گفت: من می‌خواهم به مصر برگردم و از مادر و خویشانم دیدار کنم در این مدت که در خدمت تو بودم در نزد تو، چه دارم؟ شعیب(علیه‌السلام) طبق آن قرار قبلی، آنچه از گوسفندان با آن مشخصات متولد شده بودند، با کمال میل به موسی(علیه‌السلام) داد، او اثاث و گوسفندان و اهل و عیال خود را آماده ساخت، تا به سوی مصر حرکت کند. هنگام خروجش به شعیب(علیه‌السلام) گفت: یک عصایی به من بده که او را به دست بگیرم،‌چندین عصا از پیامبران گذشته در منزل شعیب (علیه‌السلام) بود، لذا شعیب(علیه ‌السلام) به وی گفت: برو به آن خانه و یکی از عصاها را برای خودت بردار. موسی(علیه ‌السلام) به آن خانه رفت، ناگاه عصای نوح و ابراهیم(علیه‌السلام)به طرف او جهید و در دستش قرار گرفت. شعیب(علیه‌السلام) گفت: آن را به جای خود بگذار و عصای دیگری بردار. موسی (علیه‌السلام) آن را سر جای خود نهاد، تا عصای دیگری بر دارد، باز همان عصا به طرف موسی(علیه‌السلام) جهید و در دست او قرار گرفت و این حادثه سه بار تکرار شد. وقتی شعیب(علیه‌السلام) آن منظره عجیب را دید، به وی گفت: همان عصا را برای خود بردار، خداوند آن را به تو اختصاص داده است. موسی(علیه‌السلام) همان عصا را در دست گرفت. سپس اثاث و متاع زندگی و گوسفندان خود را جمع آوری کرد و بار سفر را بست و به همراه خانواده‌اش، مدین را به مقصد سرزمین مصر ترک کرد و قدم در راه گذاشت، راهی که لازم بود با پیمودن آن در طی شبانه روز به مصر برسد.
شناخت امام زمان [عج]💚
#داستانهای_قرآنی #داستان_حضرت_موسی_قسمت_دهم موسی در خانه شعیب و بعد از ازدواج با صفورا دختر شعیب
بازگشت موسی(علیه‌السلام) به مصر و آغاز رسالت موسی(علیه‌السلام) به هنگام بازگشت، راه را گم کرد و نمی‌دانست به کدام سمت برود،‌در هوای تاریک، حیران و سرگردان مانده که چه کند، در همین حال بود، که از فاصله دور (از جانب کوه طور) آتشی را دید. به خانواده‌اش گفت: شما اینجا بمانید، من آتشی از راه دور می‌بینم، بدان سو رفته و مقداری از آن را برای روشنایی یا گرما برایتان خواهیم آورد. و یا از کسانی که آتش را در اختیار دارند راه را سراغ می‌گیرم، تا ما را بدان راهنمایی کنند. وقتی موسی(علیه‌السلام) به نزدیکی محل آتش رسید ندایی ربانی شنید، که به وی می فرماید: «ای موسی! من پروردگار توأم، از این رو به جهت ادب و تواضع کفش‌هایت را بیرون آر، چه این که تو در سرزمین پاک و مقدسی (طوی) گام نهاده‌ای، ای موسی! تو را برای نبوت و پیامبری برگزیدم و به آنچه به تو وحی می‌شود گوش فرا ده، به راستی که من خدایم و خدایی جز من نیست، مرا پرستش نما و نماز را به یاد من به پای دار. ای موسی در دست راست چه داری؟ گفت: عصای من است که بر آن تکیه می‌زنم و به وسیله آن برای گوسفندانم برگ درختان را می‌ریزم و کارهای دیگری نیز انجام می‌دهم. فرمود: ای موسی!ّ آن را بینداز. آن گاه موسی(علیه‌السلام) آن را افکند، ناگهان به صورت اژدهایی درآمد و به هر سو شتافت، موسی(علیه‌السلام) ترسید و به عقب برگشت و حتی پشت سر خود را نگاه نکرد! به او گفته شد:‌ای موسی! برگرد آن را بگیر و نترس. ما آن را به صورت نخست آن درخواهیم آورد و دستت را در جیب فرو ببر، هنگامی که خارج می‌شود سفید و درخشنده است و بدون عیب و نقص، سپس پروردگارش به او فرمود: با این دو معجزه نزد فرعون برو و رسالت الهی را به وی ابلاغ کن، چه این که فرعون در سرکشی و قدرت طلبی پا از گلیم خود فراتر گذاشته است.» موسی(علیه‌السلام) عرض کرد: «پروردگارا! من از آن‌ها یک نفر را کشته‌ام، می‌ترسم مرا به قتل برسانند، برادرم هارون زبانش از من فصیح‌تر است، او را همراه من بفرست، تا یاور من باشد و مرا تصدیق کند، می‌ترسم مرا تکذیب کنند. پروردگارا! به من شرح صدر عنایت کن و کارم را آسان گردان و گره از زبانم باز نما تا مردم سخنم را بپذیرند.» خداوند با اجابت خواسته وی هر چه را خواسته بود به وی عطا کرد و فرمود:‌ بازوان تو را به وسیله برادرت محکم می‌کنیم و برای شما سلطه و برتری قرار می‌دهیم و به برکت آیات ما، بر شما دست نمی‌یابند، شما و پیروانتان پیروزید. ادامه دارد...
شناخت امام زمان [عج]💚
#داستانهای_قرآنی #داستان_حضرت_موسی_قسمت_یازدهم بازگشت موسی(علیه‌السلام) به مصر و آغاز رسالت موس
به این ترتیب، موسی(علیه‌السلام) به مقام پیامبری رسید، و نخستین ندای وحی در آن شب تاریک و در ان سرزمین مقدس که با دو معجزه (اژدها شدن عصا وید بیضاء) همراه بود، از خداوند دریافت نمود و مأمور شد برای دعوت فرعون به توحید و خداپرستی به سوی مصر حرکت کند. حضرت موسی(علیه‌السلام) به مصر نزدیک شد، خداوند به هارون(علیه‌السلام) برادر موسی(علیه‌السلام) که در مصر زندگی می‌کرد الهام نمود، که برخیز و به برادرت موسی (علیه‌السلام) بپیوند. هارون(علیه‌السلام) به استقبال برادر شتافت و کنار دروازه مصر، با موسی(علیه‌السلام) ملاقات کرد،‌همدیگر را در آغوش گرفتند و با هم وارد شهر شدند. «یوکابد» مادر موسی(علیه‌السلام) از‌ آمدن فرزندش آگاه شد، دوید و موسی(علیه ‌السلام) را در بر کشید و بوسید و بویید. حضرت موسی(علیه‌السلام) برادرش هارون (علیه السلام) را از نبوت خود آگاه ساخت و سه روز در خانه مادر ماندند و در آنجا با بنی اسرائیل دیدار کرد و مقام پیامبری خود را ابلاغ نموده و به آن‌ها گفت: من از طرف خدا به سوی شما آمده‌ام، تا شما را به پرستش خداوند یکتا دعوت کنم. آن‌ها دعوت موسی(علیه‌السلام) را پذیرفتند و بسیار خوشحال شدند. از طرف خداوند به موسی(علیه‌السلام) خطاب شد: به همراهی برادرت هارون، به سوی فرعون بروید، زیرا او دست به سرکشی و طغیان زده و در یاد من و ابلاغ رسالت الهی کوتاهی نکنید. سپس به آن‌ها سفارش کرد: تا با فرعون با نرمی و اخلاق نیک سخن گویند، شاید طبع سرکشی و طغیان گر او را ملایم و ساخته و با سخن دلپذیر خود، به قلب او راه یابند و سرانجام از خدا بترسد. موسی و هارون(علیهماالسلام) عرض کردند: ما از قدرت و خشونت فرعون بیمناکیم، که این رسالت را به او ابلاغ کنیم، شاید وی خشمگین شده و بر ما تندی کند و یا ما را شتابزده کیفر نماید. خداوند به آن‌ها فرمود: از چیزهایی که تصور کرده‌اید، از ناحیه فرعون به شما برسد، بیم نداشته باشید، زیرا من با شما هستم و می‌شنوم و شما را از شر او نگاه خواهم داشت، به سوی او بروید ادامه دارد...
شناخت امام زمان [عج]💚
#داستانهای_قرآنی #داستان_حضرت_موسی_قسمت_دوازدهم به این ترتیب، موسی(علیه‌السلام) به مقام پیامبری ر
رویارویی موسی با فرعون و ابلاغ رسالت موسی و هارون(علیهماالسلام) دستور پروردگار خویش را لبیک گفته و نزد فرعون رفتند و رسالت الهی را به وی ابلاغ کردند، از جمله مطالبی که موسی(علیه‌السلام) به فرعون ابلاغ کرد، این بود که درباره خدا جز حق نگوید و خداوند به او معجزه‌ای عطا کرده که گواه بر این است،‌وی فرستاده حقیقی خداست و از فرعون درخواست کرد تا اجازه دهد بنی اسرائیل همراه او به فلسطین بروند. فرعون از سخن موسی(علیه‌السلام) که تربیت یافته سابق خود بود، در شگفت شد و با منت گذاشتن بر او و به دلیل اینکه در خانه او تربیت شده، بر وی اظهار فضل و برتری نمود و این اقتضا داشت که موسی(علیه‌السلام) به او اظهار وفاداری نموده و کاری که وی را خشمگین کند انجام ندهد. و پس از آن فرعون، کشته شدن مرد فرعونی را به دست وی، به او یادآور شد و گفت: کسی که مرتکب گناه قتل شده باشد گناهکار تلقی شده و از رحمت خدای خویش دور است. موسی(علیه‌السلام) پاسخ داد: من قصد نداشتم مرد فرعونی را بکشم، بلکه تنها بر او یک سیلی نواختم و نمی‌دانستم که او در اثر این سیلی جان می‌دهد و ... . رسالت موسی(علیه‌السلام) فرعون را به شگفتی آورد و در ربوبیت الهی با موسی (علیه‌السلام) به بحث و مناقشه پرداخت و از او پرسید: خدای جهانیان کیست؟‌ موسی(علیه‌السلام) به فرعون و اطرافیانش گفت: خدای جهانیان، پروردگار آسمان‌ها و زمین است، اگر راز قدرت الهی را در آن‌ها درک کنید. فرعون متوجه اطرافیان و هواداران خود شد و با تعجب گفت: «الا تستمعون؛ آیا نمی‌شنوید چه می‌گوید؟» موسی(علیه‌السلام) سخن خویش را ادامه داد و گفت: خدای شما و خدای پیشینیان شماست، یعنی زمانی که فرعون هم به وجود نیامده بود. فرعون پاسخ داد: موسی(علیه‌السلام) دیوانه است و درباره مسائل عجیب و غریب حرف می‌زند و ... . وقتی موسی و هارون(علیهماالسلام) ملاحظه کردند فرعون سخن آنان را نمی‌پذیرد، او را تهدید کردند، به این که خداوند بر کسانی که دعوت پیامبران را نپذیرند عذاب فرو می‌فرستد، در این هنگام فرعون از حقیقت خدای آنان جویا شد و گفت: ای موسی (علیه السلام) پروردگار شما کیست؟‌ موسی(علیه‌السلام) گفت: پروردگار ما کسی است که به هر موجودی، آنچه را لازمه آفرینش او بود داده، سپس راهنماییش کرده است. فرعون خواست مسیر سخن را عوض کند و یا موسی(علیه‌السلام) را از هدفی که به خاطر آن آمده بود منصرف سازد و یا اینکه از برخی از امور غیبی اطلاع یابد، لذا از او پرسید: سرنوشت نسل‌ها و امت‌های گذشته چه شد؟ موسی(علیه‌السلام) این مطلب را به علم الهی که تنها خاص اوست تحول کرد و گفت: آگاهی مربوط به آن‌ها نزد پروردگار در کتابی ثبت است (لوح محفوظ)، پرودرگار من هرگز گمراه نمی‌شود و فراموش نمی‌کند و... . فرعون دید این عمل موسی(علیه‌السلام) (دعوت به رسالت و استدلال های او) عظمت و شوکت او را تضعیف کرده و از قدرت او می‌کاهد، به وزیرش «هامان» دستور داد قصر و برجی بسیار بلند، برای من بساز، تا بر بالای آن روم و خبر از خدای موسی(علیه‌السلام) بگیرم، من تصور می‌کنم موسی(علیه‌السلام) دروغ می‌گوید و ... . چون بحث و مناقشه میان فرعون و موسی(علیه‌السلام) درباره رسالت الهی او بالا گرفت، فرعون از موسی(علیه‌السلام) دلیلی، شاهد بر صدق گفتارش خواست. موسی(علیه‌السلام) گفت: حتی اگر نشانه آشکاری برای رسالتم برایت بیاورم نمی‌پذیری؟ فرعون: گفت: اگر راست می‌گویی آن را بیاور! در این هنگام موسی(علیه‌السلام) عصای خود را به زمین انداخت، ناگهان دیدند که آن عصا به صورت ماری بزرگ آشکار شد، سپس موسی(علیه‌السلام) دستش را در جیب خود فرو برد و بیرون آورد، همه حاضران دیدند دست او سفید و درخشنده گردید. ادامه دارد...
شناخت امام زمان [عج]💚
#داستانهای_قرآنی #داستان_حضرت_موسی_قسمت_سیزدهم رویارویی موسی با فرعون و ابلاغ رسالت موسی و هارون
فرعون به اطرفیان گفت: این (موسی علیه السلام) جادوگر آگاه و ماهری است! او می‌خواهد شما را از سرزمینتان با سحرش بیرون کند، شما چه نظر می‌دهید؟‌ اطرافیان گفتند: موسی(علیه‌السلام) و برادرش هارون را مهلت بده و مأمورانی را در تمام شهر بسیج کن تا به جستجوی جادوگران بپردازند و هر جادوگر آگاه و زبردستی دیدند نزد تو بیاورند. فرعون، مأموران را به گوشه و کنار مصر اعزام کرد، تا جادوگران را نزد او آورند. مأموران وی تعداد زیادی از جادوگران را آوردند، ساحران به فرعون گفتند: در صورتی که در جادوگری بر موسی(علیه‌السلام) پیروز شوند، از او پاداش گرانبهایی می‌خواهند، فرعون نیز پذیرفت و به آنان وعده داد که آنان در پیشگاه وی از مقامی بس والا برخوردار خواهند شد. معجزات موسی(علیه‌السلام) و ایمان جادوگران روز موعود دیدار جادوگران با موسی(علیه‌السلام) فرا رسید و جماعت انبوهی به صحنه نمایش آمدند، فرعون و اطرافیان در جایگاه مخصوص قرار گرفتند. در این هنگام ساحران با غرور مخصوصی به موسی(علیه‌السلام) گفتند: آیا اول تو عصای خود را می‌افکنی یا ما بساط و وسایل جادویی خویش را بیندازیم. موسی(علیه‌السلام) با خونسردی مخصوصی پاسخ داد: شما کار خود را آغاز کنید. ساحران‌، طنابها و ریسمان‌ها و عصاهای خود را به میدان افکندند و با چشم بندی مخصوصی، سحر عظیمی را نشان دادند، صحنه ای که جادوگران بوجود آوردند بسیار وسیع و هولناک بود.و به قدری به پیروزی خود مغرور بودند که گفتند: به عزت فرعون قطعاً ما پیروزیم. وسایلی که ساحران به میدان افکندند، به صورت مارهای بسیار بزرگ و گوناگونی درآمدند و بعضی سوار بر بعضی دیگر می‌شدند و خلاصه غوغا و محشری بر پا شد، ساحران که هم تعدادشان بسیار بود و هم در فن چشم بندی و شعبده بازی آگاهی زیادی داشتند، با اعمال خود توانستند، همه تماشاچیان را مجذوب و شیفته خود کرده و در آن‌ها نفوذ کنند و فرعونیان غرق در شادی شده و خیلی خوشحال بودند. ادامه دارد...
شناخت امام زمان [عج]💚
#داستانهای_قرآنی #داستان_حضرت_موسی_قسمت_چهاردهم فرعون به اطرفیان گفت: این (موسی علیه السلام) جادو
موسی(علیه‌السلام) که تک و تنها همراه برادرش هارون(علیه‌السلام) بود، ترس خفیفی در دلش بوجود آمد،که نکند طاغوت‌های گمراه، پیروز شوند، در این هنگام خداوند به موسی(علیه‌السلام) وحی کرد: نترس! قطعاً برتری و پیروزی با توست. عصایی که در دست داری بیانداز، که تمام آنچه را ساحران ساخته‌اند می‌بلعد. موسی(علیه‌السلام) عصای خود را افکند، آن عصا به اژدهای عظیمی تبدیل شد و به جان مارها و اژدهاهای مصنوعی ساحران افتاد و همه را بلعید، حتی یک عدد از آن‌ها را به عنوان نمونه باقی نگذاشت. تماشاچیان آن‌چنان هولناک و وحشت زده شده بودند که پا به فرار گذاشتند، جمعیت بسیاری در زیر دست و پای فرار کنندگان ماندند و کشته شدند، فرعون و هواداران او مات و مبهوت شدند و جادوگران دانستند کاری را که موسی(علیه السلام) انجام داده از نوع سحر نیست. چون اگر سحر می‌بود وسایل آن‌ها را نمی‌بلعید و نابود نمی‌کرد، بلکه آن قدرت الهی است که چنین کرده است. از این رو ساحران به خاک افتاده و خدا را سجده کردند و گفتند: ما به پروردگار جهانیان، پروردگار موسی و هارون (علیهماالسلام) ایمان آوردیم. فرعون یقین حاصل کرد که موسی(علیه‌السلام) را مغلوب نساخته، بلکه این موسی (علیه‌السلام) است که بر او پیروز گشته و برای اینکه بر شکست خود پوشش نهد، به جادوگران گفت: موسی(علیه‌السلام) بزرگ و استاد شما بود و او به شما جادوگری آموخت و به همین دلیل بر شما پیروز شد. بزودی پی خواهید برد که دست و پاهای شما را بر عکس یکدیگر (پای راست و دست چپ) قطع می‌کنم و همه شما را به دار می‌آویزم. جادوگران ایمان آورده، گفتند: مهم نیست، هر کار از دستت ساخته است بکن، ما به سوی پروردگارمان باز می‌گردیم! ما امیدواریم پروردگارمان خطاهای ما را ببخشد، که ما نخستین ایمان آورندگان بودیم. پایداری و مقاومت موسی(علیه‌السلام) و قومش پس از ماجرای پیروزی موسی (علیه‌السلام) بر جادوگران، گروه‌های زیادی از بنی اسرائیل و دیگران به وی ایمان آوردند و موسی(علیه‌السلام) طرفداران زیادی پیدا کرد و از آن پس بین بنی اسرائیل (پیروان موسی علیه السلام) و قبطیان (فرعونیان) همواره درگیری و کشمکش بود. سران قوم، فرعون را مورد ملامت و سرزنش قرار دادند، که چرا موسی(علیه‌السلام) و پیروان او رها و آزاد گذاشته، تا خدای یگانه را بپرستند و دست از پرستش فرعون و خدایانش بردارند و این کار به نظر آنان، فساد در زمین بود. فرعون آنان را مطمئن ساخت و با این وعده به آنان گفت: «پسران آنان را می‌کشیم و زنانشان را برای بردگی زنده نگاه خواهیم داشت و سپس به عملی کردن تهدید پلید خود پرداخت». طبیعی بود که بنی اسرائیل از ظلم و ستمی که بر آن‌ها رفته بود، نزد موسی (علیه السلام) شکایت ببرند و آن حضرت، آنان را بر گرفتاری بوجود آمده و کمک گرفتن از خدا برای تحمل آن به صبر سفارش کرد و گفت: از خدا یاری بجویید و شکیباییی کنید و... . فرعون با به کار بستن تمام توان خود برای جلوگیری از فعالیت موسی(علیه‌السلام) و طرفدارانش، باز موفق نشد و از مقاومت و ایستادگی در برابر موسی(علیه‌السلام) ناتوان گردید. لذا با قوم خود نقشه کشتن موسی(علیه‌السلام) را کشید، تا از دعوتش و به گمان آن‌ها از فساد او رهایی یابند. فرعون گفت: مرا واگذارید تا موسی(علیه‌السلام) را به قتل برسانم. بیم آن دارم که آیین شما را تغییر و تبدیل دهد و یا در سرزمین ایجاد فساد نماید. در حالی که برای عملی کردن نقشه کشتن او به تبادل نظر می پرداختند، مردی مؤمن از آل فرعون که ایمان خویش را نهان می‌داشت، به گونه‌ای پسندیده و بی پروا به دفاع از موسی(علیه‌السلام) پرداخت و به آنان گفت: شایسته نیست، مردی را که می‌گوید پروردگار من خداست بکشید، به ویژه که او معجزاتی دال بر صدق گفتارش برای شما آورده و... . ادامه دارد...
شناخت امام زمان [عج]💚
#داستانهای_قرآنی #داستان_حضرت_موسی_قسمت_پانزدهم موسی(علیه‌السلام) که تک و تنها همراه برادرش هارون
نفرین موسی(علیه‌السلام) و گرفتاری فرعونیان موسی(علیه‌السلام) همواره فرعونیان را به سوی خدا دعوت می‌کرد، ولی دعوت و پند و اندرز وی سودی نبخشید، بلکه آنان بر سرکشی و طغیان خود و آزار و شکنجه مؤمنان می‌افزودند، موسی(علیه‌السلام) در برابر این وضعیت در پیشگاه پروردگار خویش عرضه داشت: خدایا! تو، به فرعون و سران قوم او زرق و برق دنیوی و اموال و دارایی و لباس گرانبها و کاخ‌ها و بستان‌ها و قدرت و حاکمیت بخشیدی، ولی آن‌ها در برابر این نعمت‌ها عناد و کیفر ورزیده و مردم را از ایمان آوردن به تو باز داشتند. بار خدایا! اموال آن‌ها را نابود ساز و بر قساوت و عناد و کنیه آن‌ها بیفزا، زیرا آنان تا زمانی که باچشم خود نبینند گرفتار عذاب دردناک تو شده‌اند، توفیق ایمان آوردن نخواهند یافت. خداوند به موسی و هارون(علیهماالسلام) فرمود: دعای شما را مستجاب کردم، بنابر این هر دو ثابت قدم باشید... . خداوند دعای موسی(علیه‌السلام) را مستجاب گرداند و فرعون و قوم او را به خشکسالی و قحطی و کاهش محصولات کشاورزی و درختان میوه کیفر داد، تا شدید به ضعف و ناتوانی خود و عاجز بودن پادشاه و خدایشان فرعون در برابر قدرت الهی پی ببرند و پند عبرت گیرند،ولی سرشت آنان پند پذیر نبوده و درس نگرفتند... و غرق در تباهی بودند، از اعتقاد به نشانه‌ها و آیات روشنی که دلالت بر رسالت موسی(علیه‌السلام) داشت روگردان بودند، از این رو به تبهکاری‌های خود ادامه دادند. دراین هنگام بود که انواع بلاها و ناگواری‌ها بر آنان فرود آمد، از جمله: ـ طوفان، که املاک و کشتزارهای آنان را درنوردید. ـ ملخ کشتزارهای آنان را نابود کرد. ـ آفتی به وجود می‌امد که میوه‌ها را تباه می‌کرد و انسان و حیوان را اذیت و آزار می‌رساند. ـ و نیز به وجود انبوه قورباغه، کیفر شدند که همه جا را پر کرده بود و زندگی را به کام آن‌ها تلخ و لذت را از آنان سلب کردند. همان گونه که آفتی دیگر برای آنان فرستاده از بینی و دهان آنان خون جاری می‌شد (خون دماغ) و آب آشامیدنی آنان را آلوده می‌ساخت. با این بلاهای گوناگون که پیاپی بر آن‌ها وارد می شد و تلفات و خسارات زیادی دیده بودند، ولی در عین حال عبرت نگرفتند و باز هم به سرکشی پرداخته و انسانهایی گناهکار بودند. هر بار که بلا می‌آمد فرعونیان دست به دامن موسی(علیه‌السلام) می‌شدند، تا از خدا بخواهد بلا بر طرف گردد و قول می‌دادند که در صورت رفع بلا، ایمان بیاورند، چندین بار بر اثر دعای موسی(علیه‌السلام) بلا بر طرف شد، ولی آن‌ها پیمان شکنی کردند و به کفر خود ادامه دادند. ادامه دارد...
شناخت امام زمان [عج]💚
#داستانهای_قرآنی #داستان_حضرت_موسی_قسمت_پانزدهم نفرین موسی(علیه‌السلام) و گرفتاری فرعونیان موسی
هجرت موسی (علیه‌السلام) به فلسطین موسی(علیه‌السلام) و پیروانش از ظلم فرعونیان به ستوه آمده بودند و همچنان در فشار و سختی به سر می بردند، تا اینکه سرانجام از ناحیه خداوند به موسی(علیه‌السلام) وحی شد که از مصر بیرون رود. موسی(علیه‌السلام) و پیروانش شبانه از مصر به سوی فلسطین حرکت کردند. فرعون با خبر شد مأموران خود را به اطراف فرستاد، تا مردم را به اجبار گرد آورده و سپاه بزرگی را تدارک ببیند و بنی اسرائیل را تعقیب کنند، تا قبل از اینکه به فلسطین فرار کنند به آن‌ها دست یابند. فرعون و سپاهیانش از شهر بیرون رفته و به تعقیب موسی(علیه‌السلام) و بنی اسرائیل پرداختند و باغ و بستان‌ها و گنجینه‌های زر و کاخ‌های سر به فلک کشیده خود را رها کردند و برای همیشه دست از این همه نعمت شستند، زیرا آنان هرگز به وطن خویش بازنگشتند، ولی بنی اسرائیل چنین نعمت‌هایی را در فلسطین به ارث بردند. بنی اسرائیل به ساحل دریای سرخ و کانال سوئز رسیدند و از آنجا نتوانستند عبور کنند، لشگر تا دندان مسلح و بی‌کران فرعون همچنان به پیش می‌آمد، شیون و غوغای بنی اسرائیل به آسمان رفت و نزدیک بود از شدت ترس، جانشان از کالبدشان پرواز کند. در آن میان یاران،موسی(علیه‌السلام) به وی گفتند: ای موسی! فرعونیان به ما رسیدند و ما توانایی مقابله و مقاومت در برابر آنان نداریم، اینک پیش روی ما دریا و پشت سرمان لشگر دشمن است، چه باید بکنیم؟ موسی(علیه‌السلام) به آنان گفت: بیمناک نباشید، پروردگارم با من است، و مرا به راه نجات رهنمون خواهد شد. ادامه دارد...
شناخت امام زمان [عج]💚
#داستانهای_قرآنی #داستان_حضرت_موسی_قسمت_شانزدهم هجرت موسی (علیه‌السلام) به فلسطین موسی(علیه‌السلا
سرانجام دردناک قوم فرعون در این بحران شدید، خداوند با لطف خاص خود به موسی(علیه‌السلام) وحی کرد: عصای خود را به دریا بزن، موسی(علیه‌السلام) به فرمان خدا عصا را به دریا زد، آب دریا شکافته شد و زمین درون دریا آشکار گشت، موسی(علیه‌السلام) و بنی اسرائیل از همان راه حرکت نموده و از طرف دیگر به سلامت خارج شدند، فرعون و لشگریانش فرا رسیدند و از همان راهی که در میان دریا پیدا شده بود، بنی اسرائیل را تعقیب کردند، غرور آن چنان بر فرعون چیره شده بود، که به سپاه خود رو کرد و گفت: تماشا کنید چگونه به فرمان من دریا شکافته شد و راه داد تا بردگان فراری خود (بنی اسرائیل) را تعقیب کنم، وقتی که تا آخرین نفر از لشگر فرعون وارد راه باز شده دریا شد، ناگهان به فرمان خدا،‌آب‌ها از هر سو به هم پیوستند و همه فرعونیان را به کام مرگ فرو بردند و... . در همان لحظه طوفانی، که فرعون خود را در خطر شدید مرگ می‌دید، غرورهایش فرو ریخت و درک کرد که همه عمرش پوچ بوده و اشتباه کرده است. با چشمی گریان به خدای جهان متوجه شد و گفت: اینک من ایمان آوردم، خدایی جز آن که بنی اسرائیل به او ایمان آورده‌اند وجود ندارد، و من هم تسلیم امر او هستم. به او خطاب شد: اکنون ایمان می‌آوری! در حالی که یک عمر کافر و نافرمان تبهکار بوده‌ای؟ ما امروز بدنت را پس از غرق شدن به ساحل نجات می‌افکنیم تا برای بازماندگانت درس عبرت باشد. این بود سرانجام فرعون در دنیا، ولی قرآن عذاب‌هایی را که خداوند در آخرت برای آن‌ها تدارک دیده است بیان فرموده تا برای هر فرد مؤمنی درسی آموزنده باشد.
شناخت امام زمان [عج]💚
#داستانهای_قرآنی #داستان_حضرت_موسی_قسمت_هفدهم سرانجام دردناک قوم فرعون در این بحران شدید، خداوند
پیشنهاد بت‌ سازی به موسی(علیه‌السلام) پس از آن‌که موسی(علیه‌السلام) و یارانش از دریا عبور کرده و نجات یافتند، از آن سوی دریا به سوی بیت المقدس(فلسطین) در حرکت بودند، در مسیر راه قومی را دیدند که با خضوع خاصی اطراف بت‌های خود را گرفته و آن‌ها را می‌پرستند. افراد جاهل و بی‌خرد از بنی اسرائیل، تحت تأثیر آن منظره بت پرستی قرار گرفته و به موسی(علیه‌السلام) گفتند: «برای ما نیز معبودی قرار بده، همانگونه که آن‌ها – بت پرستان – معبودانی دارند.» موسی(علیه‌السلام) به سرزنش آنان پرداخت و فرمود: شما انسانی‌هایی جاهل ونادان هستید، این بت پرستان را بنگرید، سرانجام کارشان هلاکت است و آنچه انجام می‌دهند باطل و بیهوده می‌باشد، آیا جز خدای یکتا معبودی برای شما بطلبم و... . مشمول مواهب و الطاف الهی بنی اسرائیل در طی مسیر خود به سوی بیت المقدس (فلسطین) به ساحل شرقی کانال سوئز رسیدند، در بیابان خشک و سوزان، گرفتار عطش و تشنگی خطرناکی شدند، از موسی(علیه‌السلام) تقاضای آب کردند. خداوند به موسی(علیه‌السلام) دستور داد: تا عصای خود را به سنگ بکوبد، وقتی زد، دوازده چشمه آب (به تعداد قبایل بنی اسرائیل که دوازده قبیله بودند) از آن جوشید و هر قبیله‌ای از چشمه‌ای آب نوشید و زمانی که به صحرای شبه جزیره سینا رسیدند، با گرمای شدید روبرو شده و چون محلی وجود نداشت، تا از گمان به آن‌جا پناهنده شوند و درختی که از سایه آن استفاده کنند، نیز نبود، لذا از دشواری‌هایی که بدان دست به گریبان شده بودند به موسی(علیه‌السلام) شکایت کردند و موسی(علیه‌السلام) به پیشگاه خدا التجاء نمود و خداوند قطعه‌ای ابر فرستاد، تا آن‌ها را از گرمای خورشید حفظ کند و آن‌گاه که زاد و توشه آن‌ها رو به پایان رفت، یک بار یگر موسی(علیه‌السلام) از خداوند غذا خواست و خدای متعال برای آن‌ها «مَن و سَلْوی» فرستاد. اما با این وجود قوم بنی اسرائیل به این نعمت الهی قانع نگشتند و از موسی(علیه ‌السلام) غذاهای گوناگون را طلب کردند، آن حضرت نیز خطاب به آن‌ها گفت: شما نعمت آسمانی را، با چیزهای بی‌ارزش عوض کردید، حال برای به دست آوردن آن از صحرای سینا خارج شده و به یکی از شهرها بروید، تا خواسته‌های خویشتن را به دست آورید.
شناخت امام زمان [عج]💚
#داستانهای_قرآنی #داستان_حضرت_موسی_قسمت_هجدهم پیشنهاد بت‌ سازی به موسی(علیه‌السلام) پس از آن‌که
خودداری بنی اسرائیل از رفتن به فلسطین خداوند به موسی(علیه‌السلام) دستور داد تا بنی اسرائیل را به سرزمین مقدس فلسطین برده و در آنجا اسکان دهد، قبل از آن که موسی(علیه‌السلام) از قوم بخواهد که وارد سرزمین مقدس شوند، چند نفری را فرستاد، تا از وضعیت آن منطقه کسب خبر کنند. وقتی آن‌ها برگشتند به وی اطلاع دادند که مردم آن دیار، افرادی نیرومند و بلند قامت بوده و گردنکش و ظالمند و شهرهای آن جا بسیار مستحکم است. بنی اسرائیل از این سخنان بیمناک شده و دستور موسی(علیه‌السلام) را برای ورود به شهر فلسطین اجرا نکردند و به او گفتند: در این سرزمین افرادی توانمند و ستمکار وجود دارد که ما تحمل برابری با آن‌ها را نداریم و تا زمانی که آن‌ها در آن سرزمین هستند، ما هرگز وارد آن جا نخواهیم شد... . دو نفر از بنی اسرائیل که خداوند به آن‌ها تقوی عنایت کرده بود، به پا خاسته و به قوم خود گفتند: شما از دروازه شهر وارد شوید، هنگامی که وارد شدید، بیم و ترس به در آن‌ها راه یافته و شما بر آنان پیروز خواهید گشت و اگر واقعاً به خدا ایمان دارید بر او توکل کنید. آن‌ها در پاسخ موسی(علیه‌السلام) گفتند: تا زمانی که آنان در آن سامان باشند، هرگز وارد آن سرزمین نخواهیم شد و به موسی(علیه‌السلام) جمله‌ای گفتند، که از آن بوی سرزنش و سرپیچی و بیم استشمام می‌شد. گفتند: تو و پروردگارت بروید و با آن‌ها بجنگید و ما همین جا می‌نشینیم. موسی(علیه‌السلام) عرضه داشت: خدایا من جز بر خودم و برادرم تسلط ندارم، تو میان ما و این مردم فاسق جدایی بینداز. خداوند فرمود: چون مخالفت کردند، از هم اکنون سرزمین مقدس فلسطین را بر آنان حرام کردم و چهل سال سرگردان در بیابان و صحرای سینا باید بمانند، بنابراین تو بر این قوم فاسق تأسف و غم مخور.چهل سال در آن بیابان ماندند تا آنکه خداوند توبه آن‌ها را پذیرفت. رفتن موسی(علیه‌السلام) به کوه طور موسی(علیه‌السلام) تا آن عصر، پیرو آیین ابراهیم(علیه‌السلام) بود و همان را برای بنی اسرائیل تبلیغ می‌کرد، بعد از هلاکت فرعون، قوم موسی(علیه‌السلام) در انتظار برنامه جدید و کتاب آسمانی بودند، تا به آن عمل کنند. موسی(علیه‌السلام) از پروردگار خود کتاب را درخواست کرد، خدای سبحان به او دستور داد: تا به دامنه کوه طور رود، در آنجا سی روز روزه بگیرد و خدای خویش را عبادت کند. موسی(علیه‌السلام) قبل از آن‌که برای مناجات خدا بیرون رود، به قوم خود گفت: برادرم هارون را در میان شما می‌گذارم و برای سی روز از میان شما غیبت می‌کنم و به کوه طور می‌روم، تا احکام شریعت (و الواح تورات) را برای شما بیاورم. موسی(علیه‌السلام) روانه کوه طور شده و سی روز در آنجا ماند و به مناجات و عبادت پرداخت، وقتی سی روز به پایان برد، خدا به او فرمان داد: برای کامل شدن عبادتش، ده روز دیگر روزه بگیرد و مجموع آن چهل روز گردد. پس از کامل شدن چهل روز خداوند با گفتار ازلی خویش، با موسی(علیه‌السلام) سخن گفت و بدین وسیله موسی(علیه‌السلام) به مقامی رسید، که به واسطه آن بر انسان‌ها امتیاز یافت. در این هنگام در اثر فرط شوق، از خدای خود درخواست کرد که خود را بر او متجلی و آشکار سازد تا او را ببیند. خداوند به او فرمود: هرگز مرا نخواهی دید، و برای این‌که به وی بفهماند، موسی(علیه السلام) خواسته بزرگی را طلبیده که کوه‌ها تحمل آن‌ را ندارند به او فرمود: تو (موسی) تحمل این تجلی را نداری، ولی من به کوه که سخت‌تر از توست تجلی خواهم نمود، اگر کوه در جای خود قرار گرفت و دیدن و هیبت مرا تحمل کرد، تو هم می‌توانی مرا ببینی و اگر تحمل نکرد، تو هم به طریق اولی نخواهی دید. و آن گاه که پروردگارش بر کوه تجلی نمود، آن را متلاشی کرده و با زمین یکسان ساخت. موسی(علیه‌السلام) از شدت بیم و ترس از صحنه‌ای که دیده بود از هوش رفت. وقتی که به هوش آمد عرض کرد: پروردگارا! تو منزه هستی، من به سوی تو باز می‌گردم و توبه می‌کنم، من نخستین کسی هستم که در زمان خودم به بزرگی و عظمت تو ایمان می‌آورم. ادامه دارد...
شناخت امام زمان [عج]💚
#داستانهای_قرآنی #داستان_حضرت_موسی_قسمت_نوزدهم خودداری بنی اسرائیل از رفتن به فلسطین خداوند به م
سرانجام در آن میعادگاه بزرگ، خداوند شرایع و قوانین آیین خود را بر موسی نازل کرد (تورات) نخست به او فرمود: ای موسی(علیه‌السلام)! من تو را بر مردم برگزیدم و رسالات خود را به تو دادم و تو را به موهبت سخن گفتن با خودم نائل کردم، اکنون که چنین است ، آنچه را به تو دستور داده‌ام، بگیر و در برابر این همه موهبت، از شکرگزاران باش و برای مردم در تورات از هر موضوعی اندرزی نوشتیم و از هر چیز، بیانی کردیم پس آن را با جدیت بگیر، و به قومت دستور بده که به مطالب و دستورات آن‌ها بهتر عمل کنند و آنان که به مخالفت برمی‌خیزند، کیفرشان دوزخ است. ما به زودی جایگاه و مقام فاسقان را به شما نشان خواهیم داد. به این ترتیب موسی(علیه‌السلام) در میعادگاه طور، شرایع و قوانین آیین خود را به صورت صفحه‌هایی از تورات از خداوند گرفت و به سوی قوم بازگشت، تا آن‌ها را در پرتو این کتاب آسمانی و قانون اساسی، هدایت کند و به سوی تکامل برساند. گوساله پرستی بنی اسرائیل قبل از این که موسی(علیه‌السلام) برای مناجات با خدای سبحان و نزول تورات از شهر بیرون رود، مردم را در جریان گذاشته بود که غایب بودن وی از آن‌ها سی روز طول می‌کشد، وقتی که به موسی دستور داده شد که ده روز دیگر بماند، در مجموع چهل روز گردید. و بازگشتن موسی(علیه‌السلام) ده روز به تأخیر افتاد، بنی اسرائیل گفتند: موسی (علیه‌السلام) به وعده‌ای که به ما داده بود عمل نکرد. اینجا بود که اندیشه شرارت و تبهکاری در درون سامری برانگیخته شد از آن فرصت استفاده کرد و در غیاب موسی(علیه‌السلام) و از زمینه‌ای که در میان بنی اسرائیل (تمایل به بت پرستی) وجود داشت سوء استفاده کرد و قسمتی از زر و زیوری که زنان بنی اسرائیل از مصر با خود آورده بودند، از آنان گرفت و آن‌ها را در آتش ذوب کرد و از آن‌ها قالب گوساله‌ای ریخت و به شیوه خاصی آن را ساخت که هرگاه در آن باد دمیده می‌شد از دهان آن‌، صدایی مانند صدای گوساله خارج می‌شد. سپس اعلام کرد: موسی دروغگو است، دیگر هرگز به سوی شما باز نمی‌گردم این خدایی که برایتان ساختم پرستش کنید. به این ترتیب اکثریت قاطع جاهلان بنی اسرائیل، از راه توحید خارج شده و گوساله پرست شدند. ادامه دارد...
شناخت امام زمان [عج]💚
#داستانهای_قرآنی #داستان_حضرت_موسی_قسمت_بیستم سرانجام در آن میعادگاه بزرگ، خداوند شرایع و قوانین
هارون(علیه‌السلام) هر چه قوم را نصیحت می‌کرد و آن‌ها را از گوساله پرستی بر حذر داشت، به سخنش اعتنا نکردند، حتی با جوسازی و هیاهوی خود نزدیک بود او را بکشند. خداوند ماجرای گمراهی قوم توسط سامری را، به موسی(علیه‌السلام) وحی کرد، وی با ناراحتی و خشم و اندوه زیاد از کوه طور به سوی قوم خود بازگشت و به آنان گفت: آیا پروردگارتان به شما وعده‌ای شایسته نداد، تا تورات را به شما عنایت کند، که هدایت و نور در آن است؟ او به وعده خویش وفا نمود، آیا وعده خدا طولانی شد یا خواستید کاری ناروا انجام دهید،تا موجب خشم و غضب پروردگارتان شود؟... بنی اسرائیل گفتند: ما به میل و رغبت خویش از وعده به شما تخلف نورزیدیم، بلکه سامری این کار را کرد و ما را گمراه ساخته و فریب داد. سپس موسی(علیه‌السلام) متوجه برادرش هارون(علیه‌السلام) شد، در حالی که موهای سر و صورت او را محکم می‌‌کشید، با عصبانیت به او گفت: چرا وقتی دیدی این قوم فریب خورده و به پرستش گوساله رو آورده‌اند، از من پیروی ننمودی. مگر هنگامی که می‌خواستم به میعادگاه بروم، نگفتم جانشین من باش و در میان این جمعیت به اصلاح بپرداز و راه مفسدان در پیش مگیر،تو چرا با این بت پرستان به مبارزه برنخاستی؟ هارون(علیه‌السلام) که ناراحتی شدید برادر را دید، برای اینکه او را بر سر لطف آورد و از التهاب او بکاهد و ضمناً عذر موجه خویش را در این ماجرا بیان کند، گفت: فرزند مادرم! ریش و سر مرا مگیر، من فکر کردم، که اگر به مبارزه برخیزم و درگیری پیدا کنم تفرقه شدیدی در میان بنی اسرائیل می‌افتد و از این ترسیدم که تو به هنگام بازگشت بگویی، چرا در میان بنی اسرائیل تفرقه افکندی و سفارش مرا در غیاب من به کار نبستی. آنگاه موسی(علیه‌السلام) سامری را که سبب گمراهی آنان شده بود، به شدت مورد نکوهش قرار داد، سامری به موسی(علیه‌السلام) پاسخ داد: من در ابتدا به بخشی از آیین تو ایمان آوردم و سپس در آن تردید کردم و آن را بدور افکندم و به سوی آیین بت پرستی گرایش نمودم و این در نظر من جالبتر و زیباتر بود! سرنوشت دردناک سامری در این هنگام موسی(علیه‌السلام) به او گفت: از نزد من برو، خداوند تو را به گونه‌ای کیفر دهد، که در زندگی هر کس به تو نزدیک شود پیوسته بگوید با من تماس نگیر و دست به من نزنید، سپس کیفر او را در قیامت به او گوشزد کرد و گفت: تو وعده گاهی (عذابی) در پیش داری، که هرگز از آن تخلف نخواهی کرد. سپس به سامری گفت: به این معبودت (گوساله ساختگی) که پیوسته او را عبادت می‌کردی، نگاه کن و ببین ما آن را می‌سوزانیم و سپس ذرات آن را به دریا می‌پاشیم تا برای همیشه محو و نابود گردد. سپس موسی(علیه‌السلام) به سمت گوساله رفت و آن را سوزانده و قطعه‌های آن را به دریا افکند. موسی(علیه‌السلام) با این فرمان قاطع، سامری را از جامعه طرد کرد و او را به انزوای مطلق کشاند. و برای چندمین بار، بنی اسرائیل را از انحراف و سقوط نجات داد، آن‌ها از کرده خود پشیمان شده و از پروردگار خود طلب آمرزش کردند. خداوند به موسی (علیه‌السلام) وحی کرد: توبه آن‌ها زمانی صحیح است، که نفس خویشتن را بکشند یعنی هواهای نفسانی را سرکوب کرده و آن را از شرارت‌ها و تبهکاری‌ها پاک گردانند و از هر گونه تمایلات نفسانی رها سازند. در این صورت خداوند توبه آن‌ها را خواهد پذیرفت. ادامه دارد...
شناخت امام زمان [عج]💚
#داستانهای_قرآنی #داستان_حضرت_موسی_قسمت_بیست_و_یکم هارون(علیه‌السلام) هر چه قوم را نصیحت می‌کرد و
قرار گرفتن کوه بر بالای سر بنی اسرائیل هنگامی که موسی(علیه‌السلام) از کوه طور بازگشت و تورات را با خود آورد و آن را به قوم خود عرضه کرد، فرمود: کتاب آسمانی آورده‌ام، که حاوی دستورهای دینی بر حلال و حرام است،‌دستورهایی که خداوند آن را برنامه کار شما قرار داده است، آن را بگیرید و به احکام آن عمل کنید. بنی اسرائیل تصور کردند عمل به این همه وظایف کار مشکلی است و به همین جهت بنای مخالفت و نافرمانی گذاردند، در این هنگام خداوند فرشتگانی را مأمور کرد، تا قطعه عظیمی از کوه طور را بالای سر آن‌ها قرار دهند، فرشتگان چنین کردند، بنی اسرائیل با دیدن این صحنه وحشت زده شده و دست به دامان موسی(علیه‌السلام) شدند. موسی(علیه‌السلام) به آن‌ها اعلام کرد: اگر پیمان وفاداری به این احکام ببندید و به دستورهای خدا عمل کنید و از تمرد و سرکشی توبه نمایید، این خطر (عذاب و کیفر) از شما برطرف خواهد شد، آن‌ها تسلیم شدند و برای خدا سجده کردند و تورات را پذیرفتند و در حالی که هر لحظه انتظار سقوط کوه بر سر آن‌ها می‌رفت به برکت توبه، آن عذاب از سر آن‌ها برطرف گردید. تقاضای دیدن خدا گروهی از بنی اسرائیل به نزد موسی(علیه‌السلام) آمده و گفتند: ما به تو ایمان نمی‌آوریم، مگر این‌که خدا را آشکار با چشم خود ببینیم، موسی(علیه‌السلام) از این ماجرا سخت ناراحت شد، که چرا چنین تقاضایی می‌کنند، هر چه آن‌ها را نصیحت کرد، فایده نداشت. سرانجام موسی(علیه‌السلام) از میان آن‌ها هفتاد نفر از سران بنی اسرائیل را برگزید و همراه خود به میعادگاه پروردگار (کوه طور) برد، صاعقه‌ای فرود آمد و بر کوه خورد، برق خیره کننده‌ و صدای رعب انگیز و زلزله‌ای که همراه داشت، آن چنان همه را وحشت فرو برد، که بی‌جان به روی زمین افتادند و هلاک شدند و موسی(علیه‌السلام) بیهوش شد. این همان تجلی قدرت خدا بر کوه بود، چرا که قوم موسی(علیه‌السلام) از وی خواسته بودند از خدا بخواهد که خود را نشان دهد، با این‌که خدا دیدنی نیست، ولی این صحنه نشان دادن قدرت الهی بود، تا آن‌ها با دیدن جلوه‌های قدرت الهی، با چشم باطن، خدا را بنگرند. سپس موسی(علیه‌السلام) به هوش آمده و عرض کرد: پروردگارا! اگر تو می‌خواستی، می‌توانستی آن‌ها و مرا پیش از این هلاک کنی... پروردگارا می‌دانیم که این آزمایش تو بود... تنها تو ولی و سرپرست ما هستی، ما را ببخش و مشمول رحمت خود قرار ده، تو بهترین آمرزندگان هستی. سرانجام هلاک شدگان زنده شدند و به همراه موسی(علیه‌السلام) به سوی بنی اسرائیل بازگشتند و آنچه را دیده بودند برای آنها بازگو کردند. ادامه دارد...
شناخت امام زمان [عج]💚
#داستانهای_قرآنی #داستان_حضرت_موسی_قسمت_بیست_و_دوم قرار گرفتن کوه بر بالای سر بنی اسرائیل هنگامی
سرگذشت دردناک قارون در میان قوم موسی یک نفر بود در سرمایه داری معتبر گنج‌ها از سیم و زر انباشته تخم حرص و آز در دل کاشته روزی آمد با همه زینت برون سوخت از دنیا پرستان اندرون گفت موسی ای زمین در کش به کام گیر از قارون ملعون انتقام گشت قارون با تمام سیم و زر لقمه‌ای بهر زمین، آن فتنه گر آن‌چنان با خود زمین او را ربود از کنوز سیم و زر نابرد سود موسی(علیه‌السلام) در طول زندگی خود با سه قدرت طاغوتی تجاوزگر مبارزه کرد: ۱) «فرعون» که مظهر قدرت حکومت بود. ۲) «سامری» که مظهر صنعت و فریب و اغفال. ۳) «قارون» که مظهر ثروت بود. گرچه مهمترین مبارزه موسی(علیه‌السلام) با قدرت حکومت بود، ولی دو مبارزه اخیر، نیز برای خود واجد اهمیت است و محتوی درسهای آموزنده بزرگ. لذا وی پس از نجات از شر فرعون و فرعونیان و سپس سامری، به شر دیگری در رابطه با قارون دچار شد. «قارون بنن یصهر بن قاهث» پسر عمو یا پسر خاله حضرت موسی(علیه‌السلام) بود و از نظر اطلاعات و آگاهی از تورات، معلومات قابل ملاحظه‌ای داشت. آنچه از آیات قرآن مجید استفاده می‌شود، رسالت موسی(علیه‌السلام) از اغاز هم برای مبارزه با سه کس بود (فرعون و وزیرش هامان و قارون)، از این آیات استفاده می‌شود که قارون همکار فرعونیان بود و در خط آن‌ها،بعد از نابودی فرعونیان مقدار عظیمی از ثروت و گنج‌های آن‌ها در دست قارون ماند و موسی(علیه‌السلام) تا آن زمان مجال این را پیدا نکرده بود، که این ثروت باد آورده فرعون را به نفع مستضعفان از او بگیرد. [به هر حال خواه او این ثروت را در عصر فرعون پیدا کرده باشد، یا از طریق غارت گنج‌های او، و یا به گفته بعضی از طریق علم کیمیا، و آگاهی بر فنون تجارت سالم هر چه بود قارون بعد از پیروزی موسی(علیه‌السلام) بر فرعونیان ایمان اختیار کرد و به سرعت تغییر چهره داد و با زبر دستی خاصی که ویژه این گروه است، خود را در صف قاریان تورات و آگاهان بنی اسرائیل جا زد، در حالی که بعید است ذره‌ای ایمان در چنین قلبی نفوذ کند.] سرانجام هنگامی که فرمان گرفتن زکات از سوی خدا بر موسی(علیه‌السلام) صادر شد، وی نزد او رفت و از او مطالبه کرد، پرده از چهره‌اش کنار رفت و قیافه زشت و منحوسی که پشت ماسک فریبنده ایمان داشت، بر همگان ظاهر شد و سر باز زد،و برای تبرئه خویش به مبارزه با موسی(علیه‌السلام) پرداخت، و در میان جمعی از بنی اسرائیل برخاست و گفت: ای مردم!‌ موسی(علیه‌السلام) می‌خواهد اموال شما را بخورد، دستور نماز آورد پذیرفتید، امور دیگر را نیز، همه پذیرفتید، آیا زیر این بار هم می‌روید که اموالتان را به او بدهید؟! گفتند: نه، ولی چگونه می‌توان با او مقابله کرد؟‌ ادامه دارد...
شناخت امام زمان [عج]💚
#داستانهای_قرآنی #داستان_حضرت_موسی_قسمت_بیست_و_سوم سرگذشت دردناک قارون در میان قوم موسی یک نفر ب
‌ قارون، اینجا یک فکر شیطانی به نظرش رسید گفت: من راه خوبی فکر کرده‌ام، به عقیده من باید برای او پرونده عمل منافی عفت ساخت. قارون گفت: فلان زن بی عفت را به اینجا بیاورید، و با او قرار بگذارید، (در مقابل فلان مبلغ رشوه) در انظار مردم بگوید: موسی(علیه‌السلام) با من زنا کرد. آن‌ها نزد آن زن رفتند و قرار دادی در این مورد با او بستند و آن زن قبول کرد، تا روزی قارون بنی اسرائیل را در یک جا جمع کرد و سپس نزد موسی(علیه‌السلام) آمد و گفت: ای موسی(علیه‌السلام) قوم تو برای استماع سخنرانی و موعظه شما اجتماع کرده‌اند. موسی(علیه‌السلام) نزد قوم آمده و شروع به سخن کرد، تا به اینجا رسید گفت: ای بنی اسرائیل! کسی که دزدی کند دستش را جدا می‌کنیم. کسی که نسبت زنا از روی دروغ به کسی بدهد، هشتاد شلاق به او می‌زنیم و اگر کسی زنا کند، ولی همسر نداشته باشد، صد تازیانه به او می‌زنیم، ولی اگر همسر داشته باشد، او را سنگسار می‌کنیم تا جان بدهد. ناگهان قارون از میان جمعیت فریاد زد: اگرچه زنا کار خودت باشی؟ موسی(علیه‌السلام) گفت: اگرچه خودم باشم. قارون گفت: بنی اسرائیل می‌گویند تو با فلان زن روسپی زنا کرده‌ای! موسی(علیه‌السلام) گفت: آن زن را به اینجا بیاورید، اگر گفت: من زنا کرده‌ام، سخن او را بگیرید و مرا سنگسار کنید. عده‌ای رفتند و آن زن را آوردند. موسی(علیه‌السلام) رو به او کرد و گفت: به خدا سوگندت می‌دهم، حقیقت را فاش بگو! زن بدکاره با شنیدن این سخن تکان سختی خورد، لرزید و منقلب شد و گفت: اکنون که چنین می‌گویی من حقیقت را فاش می‌گویم، این‌ها از من دعوت کردند و پاداش سنگینی قرار دادند که تو را متهم کنم، ولی گواهی می دهم که تو پاکی و رسول خدایی. موسی(علیه‌السلام) به خاک افتاد و گریست و برای اینکه خداوند آبرویش را حفظ نمود، سجده شکر به جا آورد. خداوند بر قارون و آن جمعیت غضب کرد و به موسی(علیه السلام) گفت: به زمین فرمان بده تا قارون و خانه‌اش را در کام خود فرو برد. موسی(علیه‌السلام) به زمین گفت: آن‌ها را بگیرد! زمین آن‌ها را تا ساق پایشان گرفت: بار دیگر موسی(علیه‌السلام) گفت: ای زمین آن‌ها را بگیر! زمین آن‌ها را تا زانویشان گرفت، بار دیگر موسی(علیه‌السلام) گفت: ای زمین آن‌ها را بگیر! زمین آن‌ها را تا گردنشان گرفت، آن‌ها ناله و گریه می‌کردند و به موسی(علیه‌السلام) التماس می‌نمودند که به آن‌ها رحم کند، موسی(علیه‌السلام) برای آخرین بار گفت: ای زمین آن‌ها را بگیر! زمین قارون و کاخ او را در کام خود فرو برد. ادامه دارد...
شناخت امام زمان [عج]💚
#داستانهای_قرآنی #داستان_حضرت_موسی_قسمت_بیست_و_چهارم ‌ قارون، اینجا یک فکر شیطانی به نظرش رسید گفت
‌ قارون، اینجا یک فکر شیطانی به نظرش رسید گفت: من راه خوبی فکر کرده‌ام، به عقیده من باید برای او پرونده عمل منافی عفت ساخت. قارون گفت: فلان زن بی عفت را به اینجا بیاورید، و با او قرار بگذارید، (در مقابل فلان مبلغ رشوه) در انظار مردم بگوید: موسی(علیه‌السلام) با من زنا کرد. آن‌ها نزد آن زن رفتند و قرار دادی در این مورد با او بستند و آن زن قبول کرد، تا روزی قارون بنی اسرائیل را در یک جا جمع کرد و سپس نزد موسی(علیه‌السلام) آمد و گفت: ای موسی(علیه‌السلام) قوم تو برای استماع سخنرانی و موعظه شما اجتماع کرده‌اند. موسی(علیه‌السلام) نزد قوم آمده و شروع به سخن کرد، تا به اینجا رسید گفت: ای بنی اسرائیل! کسی که دزدی کند دستش را جدا می‌کنیم. کسی که نسبت زنا از روی دروغ به کسی بدهد، هشتاد شلاق به او می‌زنیم و اگر کسی زنا کند، ولی همسر نداشته باشد، صد تازیانه به او می‌زنیم، ولی اگر همسر داشته باشد، او را سنگسار می‌کنیم تا جان بدهد. ناگهان قارون از میان جمعیت فریاد زد: اگرچه زنا کار خودت باشی؟ موسی(علیه‌السلام) گفت: اگرچه خودم باشم. قارون گفت: بنی اسرائیل می‌گویند تو با فلان زن روسپی زنا کرده‌ای! موسی(علیه‌السلام) گفت: آن زن را به اینجا بیاورید، اگر گفت: من زنا کرده‌ام، سخن او را بگیرید و مرا سنگسار کنید. عده‌ای رفتند و آن زن را آوردند. موسی(علیه‌السلام) رو به او کرد و گفت: به خدا سوگندت می‌دهم، حقیقت را فاش بگو! زن بدکاره با شنیدن این سخن تکان سختی خورد، لرزید و منقلب شد و گفت: اکنون که چنین می‌گویی من حقیقت را فاش می‌گویم، این‌ها از من دعوت کردند و پاداش سنگینی قرار دادند که تو را متهم کنم، ولی گواهی می دهم که تو پاکی و رسول خدایی. موسی(علیه‌السلام) به خاک افتاد و گریست و برای اینکه خداوند آبرویش را حفظ نمود، سجده شکر به جا آورد. خداوند بر قارون و آن جمعیت غضب کرد و به موسی(علیه السلام) گفت: به زمین فرمان بده تا قارون و خانه‌اش را در کام خود فرو برد. موسی(علیه‌السلام) به زمین گفت: آن‌ها را بگیرد! زمین آن‌ها را تا ساق پایشان گرفت: بار دیگر موسی(علیه‌السلام) گفت: ای زمین آن‌ها را بگیر! زمین آن‌ها را تا زانویشان گرفت، بار دیگر موسی(علیه‌السلام) گفت: ای زمین آن‌ها را بگیر! زمین آن‌ها را تا گردنشان گرفت، آن‌ها ناله و گریه می‌کردند و به موسی(علیه‌السلام) التماس می‌نمودند که به آن‌ها رحم کند، موسی(علیه‌السلام) برای آخرین بار گفت: ای زمین آن‌ها را بگیر! زمین قارون و کاخ او را در کام خود فرو برد. ادامه دارد...
شناخت امام زمان [عج]💚
#داستانهای_قرآنی #داستان_حضرت_موسی_قسمت_بیست_و_پنجم ‌ قارون، اینجا یک فکر شیطانی به نظرش رسید گفت:
ماجرای گاو بنی اسرائیل در میان قوم موسی یک نفر کشته شد وز قاتلش کس بی‌خبر پیکر مقتول در خون غوطه ور لیک از قاتل نمی‌بودی اثر ماجرای گاو بنی اسرائیل مختلف نقل شده، ولی آن‌چنان که از تواریخ و تفاسیر استفاده می‌شود، انگیزه قتل در ماجرای بنی اسرائیل را، مال و یا مسأله ازدوج دانسته‌اند، در اینجا دو تا از آن روایات را ذکر می‌کنیم: الف) در روایتی آمده که: مردی از بنی اسرائیل پسر عموی خویش به نام« عامیل» را که از نیکوکاران قوم بود، به جرم آن‌که با دختر دلخواه او ازدواج کرده بود، ناجوانمردانه به قتل رسانید. ب) در بعضی روایات دیگر آمده است که: در میان بنی اسرائیل پیرمردی ثروتمند زندگی می‌کرد، فرزندان برادرش به طمع ثروت عموی خویش، فرزند وی را به قتل رسانده، سپس با حیله و تزویر وانمود به خیرخواهی او نمودند. به هر حال جوانی در میان بنی اسرائیل به طرز مرموز و مشکوکی کشته شده بود، در آن زمان کشتن کسی در میان بنی اسرائیل جرمی بسیار بزرگ شمرده می‌شد، و از طرفی چون قائل مشخص نبود، در میان قبائل و اسباط بنی اسرائیل درگیری ایجاد شد، هر یک آن را به طایفه و افراد دیگر نسبت می‌دادند و خویش را تبرئه می‌کردند. داوری را برای حل مشکل بوجود آمده، نزد موسی(علیه‌السلام) فرستادند و حل مشکل را از او خواستار شدند، چون از طریق عادی حل این قضیه ممکن نبود و از طرفی ادامه این کشمکش ممکن بود، منجر به فتنه عظیمی در میان بنی اسرائیل گردد. موسی(علیه‌السلام) حل مشکل را از درگاه خداوند خواستار شد، خداوند دستوری به وی داد، موسی(علیه‌السلام) آن دستور را به قوم خود چنین بیان کرد: «خداوند به شما دستور می‌دهد ماده گاوی را ذبح کنید و قطعه‌ای از بدن آن را به مقتول بزنید تا زنده شود و قاتل را معرفی کند و درگیری پایان یابد.» بنی اسرائیل از روی تعجب گفتند: آیا ما را مسخره می‌کنی؟ موسی(علیه‌السلام) در پاسخ آن‌ها گفت: به خدا پناه می برم که از جاهلان باشم. پس از آن‌که آن‌ها اطمینان پیدا کردند، استهزایی در کار نیست و مسئله جدی می‌باشد، به وی گفتند: از خدا بخواه برای ما روشن کند که این ماده گاو، باید چگونه باشد. موسی(علیه‌السلام) در پاسخ آن‌ها گفت: خدا می‌فرماید: ماده گاوی که نه پیر و از کار افتاده و نه جوان باشد، بلکه میان این دو باشد، آنچه به شما دستور داده شد زود انجام دهید. آن‌ها دوباره گفتند: از خدا بخواه که چه رنگی داشته باشد. موسی(علیه‌السلام) گفت: خداوند می‌فرماید: گاوی زرد رنگ که رنگ آن بینندگان را شاد کند، عجیب این است که باز هم به این مقدار اکتفا نکردند و هر بار با بهانه جویی کار خود را مشکلتر ساخته و دایره وجود چنان گاوی را تنگتر نمودند و گفتند: از خدا بخواه، که بیشتر توضیح دهد، زیرا چگونگی این گاو برای ما مبهم است، اگر خدا بخواهد ما هدایت خواهیم شد. مجدداً موسی(علیه‌السلام) گفت: خدا می‌فرماید: گاوی باشد که برای شخم زدن، رام نشده و برای زراعت آبکشی نکندو از هر عیبی برکنار باشد و حتی هیچ گونه رنگ دیگری در آن نباشد، در اینجا که گویا سؤال دیگری برای مطرح کردن نداشتند گفتند: حالا حق مطلب را ادا کردی؟ سپس گاو را با هر زحمتی بود به دست آوردند و آن را سر بریدند، ولی مایل نبودند این کار را انجام دهند و دم گاو را قطع نموده و به مقتول زدند، او به اذن خدا زنده شد و قاتل خود را معرفی کرد. اسناد کامل این قسمت از داستان در سوره بقره هست و در واقع سوره بقره بخاطر این داستان اسمش بقره انتخاب شده بقره یعنی (گاو) ادامه دارد...
شناخت امام زمان [عج]💚
#داستانهای_قرآنی #داستان_حضرت_موسی_قسمت_بیست_و_ششم ماجرای گاو بنی اسرائیل در میان قوم موسی یک نفر
سرگذشت شگفت انگیز حضرت خضر(علیه‌السلام) هست در قرآن کریم قصه ‌از خضر و موسای کلیم گنج حکمت در او بنهفته است عارف وارسته این را آگه است در قرآن مجید به صراحت نامی از حضرت خضر(علیه‌السلام) برده نشده، ولی طبق روایات متعدد، منظور از مرد عالمی که در (آیه ۶۵ سوره کهف) آمده، حضرت خضر (علیه السلام) می‌باشد. در این که نام این مرد عالم، چه کسی بوده و آیا او پیامبر بوده یا نه؟ میان مفسران و راویان گفتگو است. مشهور و معروف این است که «خضر» بوده و نام اصلش «تلیا»، لذا از این رو که هر کجا گام می‌نهادند زمین از قدومش سرسبز و خرم می‌شد او را خضر (به معنی سبز) نامیدند. وی از نوادگان حضرت نوح(علیه‌السلام) بوده و سلسله نسبش چنین ضبط کرد‌ه‌اند «تلیا بن ملکان بن عامر بن ارفخشد بن سام بن نوح». گروهی معتقدند این مرد عالم، پیامبر نبوده، بلکه دانشمندی همچون آصف بن برخیا و ذوالقرنین (علیهماالسلام) بوده است. و برخی دیگر گویند وی از پیامبران مرسل است و دارای مقام نبوت بوده،چنانکه بعضی از آیات سوره کهف [«ما فَعَلْتُهُ عَنِ امْرِی؛ من این کار را خودسرانه طبق نظر شخصی خود انجام ندادم، بلکه وحی الهی بود». و «فاردنا؛ ما می‌خواستیم چنین و چنان شود». این مطلب را تأیید می‌کند. بنابراین، ظاهر تعبیر ایات قرآن این است که او از پیامبران بوده است. هنگامی که فرعون و فرعونیان در دریای نیل غرق شدند و زمام امور رهبری به دست موسی(علیه‌السلام) افتاد، وی در میان قوم خود مشغول سخنرانی بود و آن‌ها را به اطاعت و فرمانبرداری از خدا متذکر می‌ساخت، هنگامی که سخنش به پایان رساند، ناگاه یک نفر از وی پرسید: آیا کسی را می‌شناسی، که نسبت به تو اعلم (عالم‌تر) باشد؟ موسی(علیه‌السلام) در پاسخ گفت: نه، خداوند همان لحظه به موسی(علیه‌السلام) وحی کرد: من در محل اتصال دو دریای مشرق و مغرب،بنده‌ای دارم که از تو داناتر است. موسی(علیه‌السلام) عرض کرد: پروردگارا! چگونه او را دریابم؟ خداوند فرمود: یک عدد ماهی را بگیر و در میان سبد و زنبیل خود بگذار، و به سوی تنگه دو دریا برو، هر جا که آن ماهی را گم کردی، آن عالم در همانجاست. موسی(علیه‌السلام) ماهی را برگرفت و به همراه دوستش «یوشع بن نون» رهسپار آن دیار گردید، زمانی که موسی(علیه‌السلام) و دوستش به مسیر دو دریا رسیدند در کنار صخره‌ای، اندکی استراحت کردند و خوابشان برد. در همین اثنا بارانی بارید و ماهی در اثر رطوبت باران جان گرفت و خود را به دریا انداخت. موسی(علیه‌السلام) و همسفرش از خواب که بیدار شدند، از آن محل گذشتند، طولانی بودن راه و سفر موجب خستگی و گرسنگی آنان گردید. در این هنگام موسی(علیه‌السلام) به خاطرش آمد که غذایی به همراه خود آورده‌اند، به یوشع(علیه‌السلام) گفت: غذایمان را بیاور! که از این سفر، سخت خسته شده‌ایم، یوشع (علیه‌السلام) گفت:‌آیا به خاطر داری هنگامی که ما به کنار آن صخره پناه بردیم، ماهی راهش را به طرز شگفت انگیز در دریا گرفت و ناپدید شد و من در آن‌جا فراموش کردم که ماجرای ماهی را برایت باز گو کنم، و این شیطان بود که یاد آن را از خاطر من ربود. از آن‌جا که این موضوع به صورت نشانه‌ای برای موسی(علیه‌السلام) در رابطه با پیدا کردن عالم، بیان شده بود، وی مطلب را دریافت و به یوشع (علیه‌السلام) گفت: این همان چیزی است که ما در پی آن بودیم، اینک باید از همان راهی که آمده‌ایم بازگشته، تا به محلی که ماهی را گم کرده، برسیم. در این هنگام از همان‌جا بازگشتند و به جستجوی آن عالم پرداختند، وقتی که به تنگه رسیدند، همان فردی که موسی(علیه‌السلام) وعده دیدار او را داشت یافتند، (حضرت خضر علیه السلام) ادامه دارد...
شناخت امام زمان [عج]💚
#داستانهای_قرآنی #داستان_حضرت_موسی_قسمت_بیست_و_هفتم سرگذشت شگفت انگیز حضرت خضر(علیه‌السلام) هست
(حضرت خضر علیه السلام) موسی(علیه‌السلام) از وی درخواست کرد:‌که به او اجازه دهد وی را همراهی کند تا از علم و دانش وی بهره‌مند گردد. عالم (خضر) به موسی(علیه‌السلام) پاسخ داد: تو هرگز نمی‌توانی همراه من صبر و تحمل کنی و چگونه می‌توانی در مورد رموز و اسراری که به ‌آن آگاهی نداری شکیبا باشی؟موسی(علیه‌السلام) گفت: به خواست خدا، مرا شکیبا خواهی یافت و در هیچ کاری مخالفت فرمان تو را نخواهم کرد. شخص عالم (خضر) گفت: پس اگر می‌خواهی به دنبال من بیایی، از هیچ چیز سؤال نکن، تا خودم به موقع، آن را برای تو بازگو کنم. موسی(علیه‌السلام) و شخص عالم (خضر) با هم، در ساحل دریا به راه افتادند. نزدیکی آنان، کشتی‌ای در حرکت بود، از صاحبان کشتی درخواست کردند که آن‌ها را سوار کنند آن‌ها هم پذیرفتند و آن دو، سوار بر کشتی شدند. پس از آن‌که کشتی مقداری حرکت کرد، شخص عالم (خضر) بی‌آنکه صاحبان کشتی متوجه شوند، به دیوار چوبی کشتی تکیه زده و گوشه‌ای از کشتی را سوراخ کرد و سپس آن قسمت را با پارچه و گل محکم نمود که آب وارد کشتی نشود. موسی(علیه‌السلام) وقتی این منظره نامناسب را که موجب خطر جان مسافران می شد دید، بسیار خشمگین شد و به شخص عالم (خضر) گفت: بسیار کار زشتی انجام دادی. شخص عالم گفت: آیا نگفتم که تو نمی‌توانی همراه من صبر و تحمل کنی؟! موسی (علیه‌السلام) به اشتباه خود پی برد واز او خواست که بر فراموشی او خرده نگیرد. از آن‌جا گذشتند و از کشتی پیاده شده و به راه خود ادامه دادند، در مسیر راه، پسر بچه‌ای را دیدند که با همسالان خود مشغول بازی است، شخص عالم (خضر) ترفندی به کار برد، تا او را دور از رفقایش گرفته و به قتل رساند. قلب موسی(علیه‌السلام) از این عمل ناروا به تپش افتاد و شدیداً به او اعتراض کرد و گفت: چرا نفسی پاک را بی‌آنکه گناهی مرتکب شده باشد، به قتل رساندی؟ کار بسیار ناپسندی انجام دادی. شخص عالم (خضر) با لحنی نکوهش گرانه به وی گفت: آیا به تو نگفتم که هرگز صبر و تحمل کارهایی را که همراه من مشاهده می‌کنی نخواهی داشت؟ موسی(علیه‌السلام) در حالی که از کرده خود پشیمان بود به او پاسخ داد: اگر از این به بعد دوباره چیزی از تو پرسیدم، با من همراهی مکن و این خود، برایت عذر و بهانه‌ای باشد که از من جدا شوی. از آن‌جا حرکت کردند و به مسیر خود ادامه دادند: تا این‌که به قریه‌ای رسیدند،خستگی و گرسنگی بر آنان مستولی شد، داخل روستا شدند، از مردم روستا درخواست غذایی کردند، ولی اهالی آن‌جا از پذیرایی آنان خودداری کرده و به گونه‌ای غیر محترمانه آن‌ها را برگرداندند، آنان در بازگشت، دیواری را در حال ویران شدن ملاحظه کردند، شخص عالم (خضر) آن دیوار را تعمیر کرد و پایه‌های آن را استحکام بخشید. موسی(علیه‌السلام) تحمل نکرد و گفت: آیا برای پاداش کسانی که ما را از دیار خود بیرون راندند، دیوار آنان راترمیم می‌کنی؟ اگر می‌خواستی می‌توانستی در قبال کار خود، لااقل مزدی بگیری، تا با آن خوراکی تهیه کنیم. اینجا بود که شخص عالم‌ (خضر) به موسی (علیه‌السلام) گفت: این عذر مفارقت و جدایی بین من و تو است و من به زودی اسرار کارهایی که تحمل صبر آن را نداشتی، برایت فاش خواهم ساخت. ادامه دارد...
شناخت امام زمان [عج]💚
#داستانهای_قرآنی #داستان_حضرت_موسی_قسمت_بیست_و_هشتم (حضرت خضر علیه السلام) موسی(علیه‌السلام) از
موسی(علیه‌السلام) سخنی نگفت، و دریافت که نمی‌تواند همراه آن شخص عالم (خضر) باشد و در برابر کارهای عجیب او صبر و تحمل داشته باشد. آن شخص عالم (خضر) قبل از اینکه از موسی (علیه‌السلام) جدا شود، راز سه حادثه شگفت انگیز فوق را برای موسی (علیه‌السلام) چنین توضیح داد: اما آن کشتی مال گروهی از مستمندان بود که جز آن کشتی، سرمایه دیگری نداشتند و من می‌دانستم در آن دیار پادشاهی غاصب وجود دارد که هرکشتی سالمی را تحت تعقیب قرار داده و آن را از صاحبش می‌ستاند، از این رو خواستم در این کشتی عیبی ایجاد کنم که بعدها قابل ترمیم باشد و وقتی پادشاه آن را ببیند، تصور کند کشتی مرغوبی نیست و دست از آن برداشته و برای صاحبانش سالم باقی بماند. و اما آن پسر بچه، چون آثار فساد و تباهی از همان کودکی در سیمای او آشکار بود،و پدر و مادر مؤمن و شایسته‌ای داشت، من بیم آن داشتم که در اثر دوستی و علاقه و محبتی که والدین به فرزندان دارند، فساد و تباهی او بر شایستگی پدر و مادرش چیره گردد و آنان را به کفر و سرکشی وا دارد، او را کشتم، برای آن‌که پدر و مادرش، از شر چنین فرزندی آسوده شوند و خداوند به جای او به آنان فرزندی بهتر و شایسته‌تر و مهربان‌تر عنایت کند. و اما دیواری که ترمیم و درست کردم و در بنای آن رنج کشیدم، مربوط به دو پسر بچه یتیم در این روستا بود که گنجی متعلق به آنان در زیر دیوار وجود داشت و پدرشان مرد صالح و شایسته‌ای بود. خداوند بزرگ اراده فرمود که گنج آن دو را برایشان نگهداری کند تا زمانی که بزرگ شدند، گنجشان را استخراج نمایند. آنچه من انجام دادم با نظر شخصی خودم نبود بلکه از ناحیه وحی الهی بود. این بود راز کارهایی که به تو گفتم تحمل و صبر آن‌ها را نخواهی داشت. موسی(علیه‌السلام) از توضیحات آن شخص عالم (خضر) قانع شد.