eitaa logo
ایمانیسم | فاطمه‌ایمانی
29 دنبال‌کننده
8 عکس
0 ویدیو
2 فایل
📝کوتاه‌نوشته های فاطمه ایمانی 🎶شعر/ 🎭داستانک/ 📜گزین‌گویه کم‌گوی و گزیده‌گوی چون دُر @fateme_imani_62
مشاهده در ایتا
دانلود
کی هنرمندتر است ؟ زنی که روبان‌دوزی بلد باشد؟ یا آن زن که پولک‌دوختن یا این که گل‌دوختن؟ یا من که لب‌‌دوختن؟ https://eitaa.com/joinchat/379388233C168866995f @fateme_imani_62
اگر در رودخانه ای به دنیا می آمدم با گرداب ها دوستی نمی کردم حتماً با سنگ ها دوست می شدم به خاطر سادگی و صراحتشان. اگر در برکه ای به دنیا می آمدم با قورباغه ها دوستی نمی کردم حتماً با جلبک ها دوست می شدم به خاطر نوازش بی هیاهویشان. اگر در جنگلی به دنیا می آمدم با روباه ها دوستی نمی کردم حتماً با پلنگ ها دوست می شدم به خاطر خیال پردازی های شاعرانه شان. پنجاه و هشت سال پیش به دنیا آمده ام نه در رودخانه، نه در برکه، نه در جنگل در سرزمینی پر از گرداب های گیج کننده، هیاهوی قورباغه ها، حیله ی روباه ها برای همین است که دوستان اندکم را چنین دوست دارم. « حافظ موسوی » https://eitaa.com/joinchat/379388233C168866995f @fateme_imani_62
🦋 هیچ‌کس شاعر نیست. هیچ‌کس نمی‌تواند مثل کودکی که می‌خندد یا درختی که غرق شکوفه است شعر بگوید. 🍀 🦋 شاعر وجود ندارد. تنها شعر وجود دارد. شعر هست؛ همانطور که دشت‌ها هستند و برف هست و فصل‌ها هستند. 🍀 🦋شعر زندگی زلال و بی پیرایه است؛ می‌آید و آرام، همچون بارش زمستانه، بر بام دل ما می‌بارد. 🍀 🦋 شعر از جنس دانسته‌های ما نیست؛ از جنس لبخند است. شعر، سخن نیست؛ سکوت است. ©عشق/ کریستین بوبن @paknewis paknewis.ir
📌نوشتن با احساسات «الیف شافاک» نویسنده‌ی کتاب ملت عشق، در یک سخنرانی تد این سوال را مطرح‌کرد:  چرا از نویسنده می‌خواهیم فقط آنچه را که هست یا آنچه را زندگی‌کرده ‌بنویسد؟ او معتقد بود این توقع، محدود‌کننده‌ی نویسنده و حتا به نوعی نابودکننده‌ی اوست. وقتی سخن از آزادی عمل و حذف محدودیت به میان می‌آید ناخودآگاه همه‌ی ما از آن جانب‌داری می‌کنیم اما سوال اینجاست که آیا نویسنده می‌تواند از چیزهایی بنویسد که با آنها پیوند احساسی عمیقی برقرار نکرده‌است؟ به عبارت بهتر آیا آثاری که با تجربه‌ی زیسته‌ی نویسنده فاصله‌ی زیادی دارند، می‌توانند ماندگاری و تاثیرگذاری لازم را به‌همراه داشته‌باشند؟ حقیقتی که می‌توان گفت در همه‌ی آثار ادبی بزرگ شاهدش هستیم این‌است که خلق شخصیت‌های ماندگار، معمولاً رابطه‌ی مستقیمی با تجربه‌های زیسته‌ی نویسنده‌ دارد. داستان های چخوف پر است از شخصیت‌هایی که در اطرافش می‌زیسته‌اند و داستان‌های مارکز از اعتقادات ماورائی او تاثیر پذیرفته‌اند. پس نوشتن از تجربه‌ی زیسته، به معنای محدودیت و بستن دست نویسنده نیست، بلکه به معنای عمق بخشیدن به آثار اوست. هرچند لازم نیست برای نوشتن، همه‌ی رنج‌ها و ناهنجاری‌های اجتماعی را تجربه کرده‌باشیم اما برای دوری از سطحی‌نگری و شعارزدگی بهتر است از احساساتی بنویسیم که خودمان آن‌ها را لمس‌کرده یا لااقل از نزدیک دیده‌ایم. این مساله نه تنها در داستان، که در همه‌ی انواع نوشتار از جمله مقاله و جستار نیز مطرح‌است. اگر نویسنده در مقاله‌ی شخصی خود از تجربه‌ی زیسته‌اش می‌نویسد، در حقیقت به آن جنبه‌ی عمومی تجربه که باعث تغییر یا تاثیری در او شده نظردارد و همین جنبه‌ی ماجراست که می‌تواند برای مخاطب مفیدباشد و او را به خواندن و اندیشیدن ترغیب‌کند. هنر نویسنده این‌است که با نوشتن از احساسات شخصی خود به احساسات خواننده پل‌می‌زند و او را با خود همراه می‌کند و این همان معنای سخن یونگ است که می‌گوید: «شخصی‌ترین چیزها عمومی‌ترین چیزها هستند.» پ.ن: با الهام از کتاب رها و ناهشیار می‌نویسم/ نوشته‌ی ادر لارا . فاطمه ایمانی ۱۴۰۲/۳/۲۱
🌾🌾🌾 از لوازم اصلی خلاقیت، باور این نکته است که: «بنیاد جهان بر فراوانی‌است.» https://eitaa.com/joinchat/379388233C168866995f
تو عصر پنجشنبه‌ای همه دوستت دارند حتا مردگان. (جواد گنجعلی) ❤️
هدایت شده از |سبـز‌قـلم🌱|
کودک ولی برای همیشه به خواب رفت ؛ وقتی که دید قصه‌ی بابا به "سر" رسید ... 🖤
📌داستان مشهد عفت خانم هرگز از کلمه‌های «دوستت دارم» یا «عاشقتم» استفاده نکرده‌بود اما همه می‌دانستند چقدر جانش به جان همسرش بسته‌است. برادرشوهرش همیشه می‌گفت: «هیشکی مثل عفت الحاجیه هوای شوهرشو نداره.» هرچند خودش گهگاهی غر می‌زد اما حواسش جمع بود که کسی به شوهرش از گل نازکتر نگوید. مثلا در اتوبوس تهران-مشهد وقتی حاج آقا از راننده خواست برای نماز بایستد و او قبول نکرد و گفت «ناراحتی پیاده‌شو»، یکی از مسافرها گفته بود: مگه عقل نداری شیخ میخوای با زن و بچه وسط بیابون پیاده‌شی؟ عفت خانم با تغیّر به او گفته بود: «به توچه عمو کلاهی!» یا مثلا اگر کسی تلفن می‌زد و اسم کوچک آقا را می‌گفت: عفت خانم با اینکه کم سن و سال بود جواب می‌داد: «ما اینجا حاج آق جواد» نداریم» و بعد تاکید می‌کرد که اسم فامیلی حاج آقا را صدا بزنند. در مطب دکتر هم لابد یکی از دلایل عصبانی شدنش این بوده که دکتر با نگاه تحقیرآمیزی به شوهرش گفته بود : «آشیخ! اگه گدابازی در نمی‌آوردی و دوتومن میدادی برای بچه‌ت واکسن می‌گرفتی، حالا این دختر فلج نمی‌شد و تا آخر عمر روی دستت نمی‌ماند.» لابد دکتر فکرش را نمی‌کرد این خانم که پوشیه زده و گوشه‌ای ایستاده بیشتر از حاج‌آقا عصبانی شود یا حتا دلش بشکند. عفت خانم می گفت هیچ وقت مثل آن روز دلش نشکسته بود. دکتر یکدفعه می‌بیند خانم جوان بچه را از زیر دستش کشیده‌است. می‌گوید: -‌ چته خانوم چرا همچین می‌کنی ؟ و می‌شنود: -‌ چند جلسه‌س به هوای شوک برقی ما رو سر دووندی و کلی هم پول گرفتی حالا جوابت اینه؟ اصن تقصیر منه که بچه مو آوردم پیش تو. از اول باید می‌بردمش پیش امام رضا. بعد از مطب یک‌راست می‌روند حرم. با همان دل شکسته جایی مشرف به ضریح می‌نشیند و بچه را کنارش می‌خواباند وتا می‌تواند اشک می‌ریزد. آن زمان بین زن و مرد دیوار حائلی نبود و آقا هم همانجا مشغول زیارت و مناجات می‌شود که ناگهان می‌بیند عفت خانم بلند‌بلند گریه می‌کند و جیغ می‌کشد. سراسیمه نماز را تمام می کند و سعی می‌کند آرامش کند. -عفت خانوم چرا همچی می‌کنی؟ چی شده باباجان؟ آروم باش. بَده کولی‌بازی درنیار نامحرم صداتو میشنوه. - اون آقا کیه که بالای ضریح ایستاده ؟ - کسی بالای ضریح نیست. خیالاتی شدی. - چرا الان یه آقایی اون بالا بود داشت با دست به من اشاره می‌کرد. شال سبز هم داشت. - نه بابا جان حتما خوابت برده خواب دیدی. هیچ کس اون بالا نیست. - خواب نبود آقا، خودم دیدمش، دستاشو به حالت تکبیر نماز بالا و پایین کرد. - پاشو بریم خونه، خسته‌ای حالت خوب نیست. *** در خاطر دختر بچه‌ی چهارساله تصویر زیادی از آن ماجرا باقی نمانده است جز اینکه یک مشت مرد بلند و کوتاه، ریش‌سفید و ریش‌سیاه دور تا دور اتاق بیرونی نشسته‌اند و با ذوق به راه رفتن او نگاه می‌کنند و دست می‌زنند و صلوات می‌فرستند. پ.ن: کاش تا وقتی عفت خانم زنده‌بود نویسنده می‌شدم. فاطمه ایمانی @imanism_f
📌 کی صبر؟ کی فریاد؟ تصور کنید فردی دارد به سمت ماشین پارک‌شده‌اش می‌رود. ناگهان می‌بیند غریبه‌ای پشت فرمان نشسته و سعی در روشن‌کردن ماشین دارد و از قضا در همین لحظه هم موفق‌شد آن را روشن‌کند. صاحب ماشین چه باید بکند؟ با توجه به اینکه فاصله‌اش تا ماشین زیاد است و احتمال رسیدن کم، آیا باید بدود؟ باید فریاد بزند؟ یا بایستد و سعی کند خونسردی خود را حفظ کند و به خود بگوید: امروز نه آغاز و نه انجام جهان است ای بس غم و شادی که پس پرده نهان است؟ * حقیقت این‌است که من عاشق این غزلم اما با این حال، گاهی شنیدنش را خوش‌ندارم. وقتی که وقت دویدن و فریاد زدن‌است، جایی که جای خروشیدن و جوشیدن‌است، خواندن این بیت می‌شود نصیحت نا‌بجا. گذشته از اینکه بیت اولش یادآور جمله‌ی معروف «دنیا که به آخر نرسیده» است و این جمله را هم معمولا به کسانی می‌گوییم که از نظر آن‌ها دنیا به آخر رسیده‌است. من از آن‌دسته آدم‌ها نیستم که می‌گویند خوبی و بدی، اموری نسبی هستند اما می‌گویم به هرحال هر سخن فصلی و هر شعر بهاری دارد. فصل مربوط به دشت این شعر، خزان است پس روزی که بجنبد نفس باد بهاری و بینی که گل و لاله کران تا به کران است، نباید این شعر را بخوانی. صبر و سکوت، مربوط به فصلی است و خروش و فریاد مربوط به فصلی دیگر. اما از کجا بدانیم کی فصل کدام است؟ ملاک و معیار چیست؟ بدون معیار منطقی و ثابت، نمی‌توانیم از هیچ مفهوم خوب یا بدی دفاع کنیم یا جایگاهی برای درستی یا نادرستی آن‌ها تعریف‌کنیم. بدون ملاک و معیار همه چیز سلیقه‌ای و متزلزل خواهد بود. معیار شما برای سنجش درستی یا نادرستی پدیده ها چیست؟ پ.ن: *غزل زیبای هوشنگ ابتهاج فاطمه ایمانی ۲ تیر ۰۲ @imanism @paknewis
📌کاش هرگز نامت را نشنیده‌بودم دوست آرام و بی‌گناه من!  اگر اکنون در هنگام وداع چنین آرزویی می‌کنم نه اینکه از تو متنفر باشم، بلکه چون عاشقت هستم آرزو می‌کنم کاش هرگز نامت را نشنیده‌بودم. کاش همچنان در بی‌خبری از تو غوطه‌می‌خوردم به‌جای اینکه اکنون از بی‌سعادتی خود حسرت‌بخورم. آری این من بودم که روزی با اشتیاق تمام به سراغت آمدم . تو قصد دوستی داشتی ولی من بی آنکه به عمق قلبت توجه‌کنم تو را از آن خود کردم. چراکه تو با آن جایگاه والا و ارجمند مایه‌ی مباهات و فخرفروشی من بودی. مایه‌ی دلگرمی من به پیشرفت و بالندگی.  با اینکه به خودم فکر می‌کردم اما همیشه خالصانه در پی فرصتی مناسب برای درآغوش‌گرفتن تو بوده‌ام، برای نگاه‌کردن به چهره‌ی زیبایت و شنیدن سخنان ارزشمندت. حق‌داری باورنکنی چون آن فرصت مناسب هرگز از راه نرسید. تنها ثمره‌ی تصاحب تو برایم توهم پرمطالعگی بود و دوره‌دیدگی و آنگاه که در دوری از تو عمر را به هدردادم، پرده از حقیقت بی‌مایگی‌ام برداشته‌شد و آنچه برایم باقی‌ماند تنها سرخوردگی بود و افسردگی.  اکنون تو را به ورثه‌ی خویش می‌سپارم و تنها می‌توانم  به آنان سفارش‌کنم که از تو به نیکی مراقبت‌کنند و بهنگام، بهره برند و خوشبینانه امیدوارباشم که  آنان وارثان حرف‌های عمل‌نکرده نباشند.  دوصد درود بر تو و بدرود.  فاطمه ایمانی پ.ن:   نامه به کتابی که هرگز خوانده نشد. @imanism .
Alireza Ghorbani - Parishani (320).mp3
11.37M
می‌روم باز میان همه‌ی رفتن‌ها ... .