eitaa logo
ایمانیسم | فاطمه‌ایمانی
29 دنبال‌کننده
8 عکس
0 ویدیو
2 فایل
📝کوتاه‌نوشته های فاطمه ایمانی 🎶شعر/ 🎭داستانک/ 📜گزین‌گویه کم‌گوی و گزیده‌گوی چون دُر @fateme_imani_62
مشاهده در ایتا
دانلود
📌قدرت یادگیری زیادی آورده‌اند که روزی داوود علیه السلام پسرانش را جمع کرده بود و می‌خواست آن‌ها را محک بزند. پرسید: «اگر کسی در حق شما بدی کرد شما چه عکس العملی نشان می‌دهید؟» یکی گفت درس عبرتی به او می‌دهم که دیگر از این غلط‌ها نکند. دیگری گفت با او عین خودش رفتار می‌کنم و بدی‌اش را با بدی تلافی می‌کنم. اما سلیمان گفت: من به او خوبی می‌کنم. پدر پرسید: اگر پر رو شد و دوباره بدی کرد چه؟ سلیمان پاسخ داد باز هم خوبی می‌کنم؛ و این پرسش و این پاسخ چند بار تکرارشد. بعد جناب داوود علیه السلام به سلیمان گفت: «تو آن کسی هستی که شایسته‌ی مقام پیامبری و جانشینی من است.» متأسفانه یا خوشبختانه از آنجا که بنده قرار نیست به مقام پیامبری نائل شوم، نیازی هم نمی‌بینم از این داستان عبرت بگیرم و خود را ملزم کنم که بدی دیگران را با خوبی پاسخ دهم؛ در واقع یکی از استعدادهای من این است که زود یاد می‌گیرم با هرجماعتی مثل خودشان رفتار کنم. این البته به معنای همرنگ جماعت شدن نیست؛ تنها به این معناست که نمی‌توانم مثل لقمان حکیم از بی‌ادبان ادب بیاموزم یا مثل سلیمان نبی در مقابل بدی‌کنندگان خوبی کنم. هرچند این‌ها ویژگی‌های مثبتی محسوب می‌شوند و قدرت کنترل نفس را نشان می‌دهند، اما از آنجا که من زنم و زنان اساساً قرار نبوده به پیامبری برسند، می‌توانم این خصلت را جزء خصوصیاتی محسوب کنم که از ابتدا برای آن‌ها توصیه نشده است و ای بسا زیرمجموعهٔ همان سه صفتی هستند که جز محاسن زنان و معایب مردان شمرده شده‌اند: «بخل، ترس و تکبر». «خوبی کردن در مقابل بدی» هم نوعی از سعه‌ی صدر و تواضع را لازم دارد که با «تکبر» پسندید‌ه‌ی مخصوص به زنان سازگار نیست. پاره‌ای توضیحات: ۱-همیشه که نباید همه چیز به خیر و خوشی تمام شود. ۲-ذهن وی براثر شدت گرما و طولانی شدن قطعی برق، اتصالی نموده بود. فاطمه ایمانی ۱۴۰۳/۵/۵ @paknewis
📌تصویرهایی لاینقطع گذران |«هر گوشه‌ی این معبد برهان غبارآلودی بر ذهن خلاق است.» بالاخره با دوستان همداستان شدیم و «شب هول» می‌خوانیم. پیش از خواندنش یک «درباره» از آن خوانده‌بودم که به نظرم کمی هولناک بود و به همین دلیل رغبت چندانی برای شروعش نداشتم. شاید نویسنده فکر کرده‌بود درباره‌ی شب هول باید کمی هولناک بنویسد و شاید هم بی قصدی، اینچنین نوشته بود. شاید هم می‌خواست بگوید اثر شگفتی است که نمی‌شود درباره‌اش ساده و سرراست حرف زد و گذشت. البته از خواندن آن «درباره» پیش از خواندن خود اثر، پشیمان نیستم و باز هم آن را خواهم خواند چون همیشه خواندن «درباره‌ها» را دوست دارم و کمک‌کننده می‌دانم. البته اگر «درباره‌ای» باشد که آدمی را از خواندن اثر مهمی منصرف کند، نباید تسلیمش شد؛ مثل حرف‌هایی که درباره‌ی بوف کور می‌زنند. به جای «نقد اثر» هم از تعبیر «دربارهٔ اثر» استفاده می‌کنم و می‌گذارم کلمه‌ی «نقد» در معنای تخصصی‌اش به کار گرفته شود آنگونه که منتقدان اهل فن گفته‌اند. به نظرم همه حق دارند درباره‌ی هر اثر هنری حرف بزنند ولی بهتر است اسم حرفشان را «نقد» یا «نظریه‌پردازی» نگذارند. من هم درباره‌ی هیچ رمانی نظر کارشناسانه ندارم و فقط آنچه به ذهنم خطور کرده می‌گویم. درباره‌ی «شب هول» فعلا همان را هم نمی‌گویم و می‌گذارم تمام شود و گرد و خاکش کمی ته‌نشین شود تا ببینم کی به کی است. فقط همین دو حرف را می‌گویم: یک. نوشته‌ای را که می‌نویسانَدَم دوست دارم؛ چه داستانی باشد مثل گاوخونی، چه غیر داستانی مثل زبان زنده و ایضاً دوست دارم داستان‌ها، ناداستان‌ها، شعرها و آدم‌هایی را که می‌شاعرانندم. دو. این قصه را که می‌خوانی نباید از قصه بزنی بیرون و بروی مثلن بچه را ببری دست به آب و بعد یادت بیفتد زیر غذا را خاموش نکرده‌ای و بعد هر خاله خامباجی تلفن کرد کلی حرف بزنی و فلان و فلان، بعد از دوساعت که چرخ‌هایت را زدی بیایی دوباره بروی توی قصه. باید از سر تا تهش را یک نفس بخوانی. فقط گاهی بیایی روی آب که نفسی تازه کنی و بعد دوباره شیرجه بزنی توی قصه تا رشتهٔ کلام از دستت در نرود. باید بگذاری هر آنچه دیده‌ای وشنیده‌ای با طمانینه و پشت سر هم بر ذهنت «محیط» شود؛ البته اگر از شنا در «اقیانوس» نمی‌ترسی. فاطمه ایمانی ۱۴۰۳/۵/۶ @paknewis
📌۱۰ دلیل برای امید به آینده حتما شما هم متن‌ها یا فیلم‌هایی را دیده‌اید که با هزار حسرت و آرزو، از روزگار خوش گذشته یاد می‌کنند و سرکوفتش را به روزگار تلخ و سیاه امروز می‌زنند. آیا شما هم با چنین سخنانی همراه می‌شوید و به حسرت‌خوردن می‌پردازید یا بی‌تفاوت از کنارشان عبور می‌کنید؟ آیا تا کنون اندیشیده‌اید که چرا از نظر بعضی‌ها، همیشه گذشته بهتر از حالا بوده‌است؟ درباره‌ی وضع زندگی خودتان در دوران کودکی چگونه می‌اندیشید؟ تا به حال با خود گفته‌اید گذشته‌ی من خیلی هم بد و ناخوشایند بود و خوب شد که گذشت؟ البته که فراموشی سختی‌ها و اتفاقات ناگوار، در جای خود موهبت محسوب می‌شود و انسان را برای ادامه‌ی زندگی یاری می‌کند. اما اگر این فراموشی موجب شود خوبی‌های اکنون را ندیده بگیریم و بدی‌های پیش رو را با خوشی‌های گذشته مقایسه کنیم، باز هم به دام آسیبی جدی افتاده‌ایم. یوهان نوربرگ در کتاب «انسان پیروزمند» این موضوع را به تفصیل بررسی می‌کند و با مرور و واکاوی ۱۰ موضوع مختلف از جمله: غذا، بهداشت، طول عمر، سواد، آزادی، برابری و... سعی در یادآوری پیشرفت‌های تدریجی جامعهٔ بشری و گرامی‌داشت آن‌ها دارد. او در جایی از مقدمه می‌گوید: «این کتاب جشن‌نامه ی پیروزی انسان است.» سپس اضافه می‌کند: «وقتی پیشرفت‌ها را نمی‌بینیم، به دنبال مقصری برای مسائل پیش رو هستیم. گویا فقط در پی فردی عوام‌فریب هستیم که به ما بگوید راه حلی سریع و آسان برای بازگشت عظمت ملت ما دارد، خواه این راه حل، ملی‌کردن اقتصاد باشد یا ممنوعیت واردات یا بیرون کردن مهاجران. اگر فکر می‌کنیم امتحان کردن این اقدامات ضرری ندارد، حتما حافظه‌ی خوبی نداریم.» در این کتاب نویسنده سعی می‌کند به طور مستدل و با بررسی و مقایسه‌ی آمارهای معتبر در زمینه‌ی پیشرفت بشر، اثبات کند که: «روزهای خوب گذشته فقط محصول حافظه ی ضعیف ما هستند.»* پ.ن: *این جمله به نقل از فرانکلین پیرس آدامز در مقدمهٔ کتاب «انسان پیروزمند» ذکر شده‌است. فاطمه ایمانی ۱۴۰۳/۵/۷ @paknewis
📌پاره‌هایی از آن شب هول ▫️چند تصویر تقریباً داستانی ✓نشانه‌های تمول و نوکیسگی، اتومبیلهای کوچک و بزرگشان را به زور در کوچه‌باغهای تنگ و باریک و مالرو می‌برند. حرکت و صدای اتومبیلها، سقفهای چندصدساله را فرو می‌ریزد. شهری باستانی به معجونی از فلز و آجر و آدم تبدیل می‌شود. دماغی خوشگل و فرنگی پسند در چهره‌ای پیر و پر چین و چروک. ✓ بچه‌بازها در همه‌جای اصفهان پراکنده‌اند، مثل شاه عباس که در همه‌جای شهر پراکنده است؛ همه او را تنفس می‌کنند. مثل بوی بازار، مثل بوی کودی که همیشه در هواست. مثل بوی ماست ترشیده، ترشی کپک‌زده، نان تازه، نعنا و چغندر و پهن گوسفند و یونجه و گوشت که در بازارچه‌ها جاری است. مثل صدای بازارچه، صدایی معجونی از صداهایی: صدای زنانی که با بقال و قصاب و میوه فروش چانه می‌زنند.صدای چکاچک قلم حکاکی و پتک آهنگری و صدای اسب گاری و خر و قاطر، صدای دوچرخه وصلوات طلبه‌ای که تسبیح می‌گرداند و زنجمورهٔ پیرمردی که عصازنان گدایی می‌کند. مثل نور بازارچه، آمیزه‌ای از نور چراغ‌های توری پایه‌دار، لامپ‌های زرد و سرخ و شعله‌های هیزم دکان نانوایی و نور رقیق آفتاب. ✓ گاهی یکی از بچه‌ها حرکتی می‌کرد یا چرتی میزد. به ناگهان رشته‌ی کلام معلم می‌گسیخت. مثل باز شکاری بر سر موشی فلک زده فرود می‌آمد، گریبان او را چنگ می‌زد. و با قدرتی هیولاوار با چشمهای دریده و دهان کف‌کرده موش خیانکار را از لابه لای نیمکت‌ها بیرون می‌کشید. ▫️چند تکرار تقریباً شاعرانه ✓ تصویرهایی لاینقطع در خواب و در بیداری از ذهنم می‌گذرد. سرطان‌وار رشد می‌کند. بر هر دیدنی و شنیدنی، بر هرچه دیده‌ام و شنیده‌ام محیط می‌شود. تصویرهایی لا ینقطع گذران. ✓ مسخ شدن. پراگماتیک: کلمه‌اش انگلیسی‌ست. شخصیتی هم که تولید می‌کند انگلیسی است. ... ماکیاولیسم، کلمه‌اش انگلیسی است. شخصیتی هم که تولید می‌کند انگلیسی است. ... ✓ ابراهیم و اصفهان. اصفهان و احساسات. احساسات شاعرانه. مثلا:... ابراهیم و اصفهان. اصفهان و احساسات. احساسات عارفانه. مثلا: ... کجابودم؟ ابراهیم و اصفهان. اصفهان و احساسات. کودکانه. مثلا: ... ▫️و بسیار سخنرانی که یکی‌اش اینجاست: ✓ آدمی مثل درخت است. شرایط محیط پیوسته چگونگی رشدش را معین می‌کند. اگر محیط به آرمان طلبی فرد میدان بدهد و بر ارزش‌های اخلاقی ارج بگذارد، فرد آرمان‌خواه و از خود گذشته خواهد شد. و اگر محیط و رویدادهای سیاسی بیهودگی تلاش‌ها و از خودگذشتگی‌های فرد را نشان بدهد، شخص به تدریج اعتقادش را به آرمان و ارزش‌های اخلاقی از دست می‌دهد. ▫️ کلمه بیآموزم «دودسته چسبیدن» درست تر است از «دودستی چسبیدن». ▫️ و کاملاً همینطوری یادم افتاد که «شب طولانی موسا» را بیشتر دوست داشتم؛ داستان‌تر بود. آیا پس از هر شب هول، روز آرامشی هم هست؟ ۱۴۰۳/۵/۹ @paknewis_ir
📌تجربه‌هایی که صدایمان می‌زنند گاه اتفاق می‌افتد که وقتی برای دومین بار کتابی را در دست می‌گیریم بسیار بیشتر از بار اول (که نگاهی سرسری به آن انداخته بودیم) به دلمان می‌نشیند. می گویند هر کتاب زمانی برای خواندن دارد و هرگاه زمانش فرا برسد تو را به سوی خود فرا می‌خواند. امروز در حال کند و کاو برای نوشتن صفحه‌ای دربارهٔ «یادداشت نویسی روزانه» یاد یکی از کتاب‌هایم افتادم که مدت‌هاست در صف خوانده‌شدن قرار دارد و به نظرم رسید او می‌تواند در زمینه نویسندگی نکات خوبی داشته‌ باشد. کتاب «چرا نویسندۀ بزرگی نشدم؟» نوشتۀ بهار رهادوست، نویسنده، شاعر و پژوهشگر موفق حوزهٔ ادبیات. این کتاب در قالب گفتگوی نویسنده با خودش نوشته شده و با نثری سرراست و روشن به تشریح سوال اصلی کتاب می پردازد: «چرا نویسنده ی بزرگی نشدم؟». سپس گام به گام پاسخ‌ها را بیان می‌کند. با اینکه مسیر زندگی من ظاهراً هیچ وجه اشتراکی با زندگی نویسنده نداشت، اما احساس قرابتی پنهان، سبب شد کتاب را یک نفس بخوانم. اما این احساس قرابت چه علتی داشت؟ خود نویسنده در جایی از کتاب با بیان نقل قولی از آلدوس هاکسلی به این سوال پاسخ می‌گوید: «تجربه خود رخداد نیست بلکه نحوهٔ تعامل ما با رخداد است.» به این ترتیب ما می‌توانیم حادثهٔ مشترکی را از سر نگذرانده باشیم اما تجربه‌های مشترکی کسب کرده باشیم. همچنین او دربارهٔ دو گونۀ متفاوت از تجربه سخن می‌گوید که جان دیویی در کتاب تجربه و آموزش به آن پرداخته است: «تجربهٔ با ارزش و مفید، کنجکاوی و اشتیاق به یادگیری را بر می‌انگیزد، ابتکار را تقویت می‌کند و باعث می‌شود شخص برای حفظ خود از آسیب مشکلات به شدت تلاش کند. درحالیکه تجربهٔ بدآموز (غیر آموزنده و غیر مفید) باعث توقف یا تحریف رشد می‌شود.» این توضیح دربارهٔ انواع تجربه، می‌تواند مکمل تعریف آلدوس هاکسلی باشد با این توضیح که تجربهٔ خوب لزوما به معنای وقوع رخداد خوب نیست چرا که تجربه، خود رخداد نیست. بلکه تجربهٔ خوب آن نحوه از تعامل ما با رخدادها است که درسی بیاموزد و موجب رشد شود، چه‌ آن رخداد خوب باشد و چه بد؛ به این ترتیب بسیاری از حوادث ناگوار زندگی را می‌توان جزء تجربه‌های خوب به حساب آورد و بالعکس. همچنین می توان با این دیدگاه نحوهٔ تعامل با رخداد ها را بهتر مدیریت کرد. فاطمه ایمانی @paknewis
📌معده بهتر می‌فهمد یا من؟ می‌گویم: اگه شب نیمرو بخورم معده‌م درد میگیره. می‌پرسد: - معده‌ت از کجا می‌فهمه شب شده؟ سوال خوبی است. جواب خوبی به ذهنم نمی‌رسد فقط می‌دانم گاهی معده بیشتر از ما می‌فهمد. چند روز است دارم درباره‌ی ساعت بیولوژیک بدن مطالعه می‌کنم بلکه جواب پدرمادر داری برای اینگونه سوال‌ها بنویسم: چرا سحرخیزی خوب است؟ یا چرا حالت‌‌های بدن در ساعت‌های مختلف شبانه روز فرق می‌کند؟ و غیره. اما هنوز موفق نشده‌ام. بر آن شدم فعلن از موفق نشدنم بنویسم. فقط می‌دانم همانطور که نور ماه بر آب دریا اثر می‌گذارد و جزر و مد ایجاد می‌کند، ما هم شب و روزمان با هم فرق می‌کند. به هر حال هنوز نتوانسته‌ام بین گزاره‌های بالا ارتباطی به اندازهٔ نوشتن یک یادداشتِ با سر و ته برقرار کنم. گاهی چه کار سختی است این یادداشت‌نویسی. فاطمه ایمانی @paknewis
📌اولن که... من با این دسته‌بندی‌های دهه‌ای موافق نیستم. همین که بدجور مد شده و نمی‌دانم چرا از مد هم نمی‌رود: دهه شصتیا فلانن دهه هشتادیا بهمانن نه اینکه معتقد باشم کلن به این سیاق نمی‌شود سخنی گفت اما آنقدر چرند پرند در این قالب شنیده‌ایم که دیگر عطایش را به لقایش بخشیدیم. اساساً بر چسب زدن به آدم‌ها با عنوان «دهه شصتی» و «دهه هشتادی» و غیره با ژست روانشناسی و جامعه‌شناسی ممنوع. (کم مانده بگویم الیوم استعمال عبارتین «دهه شصتی» و «دهه هشتادی» بأی نحوٍ کان در حکم محاربه با ایمانیسم می‌باشد. میرزای شیرازی‌طور) چند روز پیش ویدئویی دیدم از خانم متشخصی که می‌گفت دهه شصتی‌ها چون در سختی بزرگ شدند، بسیار راضی و قانع بودند و با کمترین دلخوشی و دارایی احساس خوشبختی می‌کردند؛ اما مشکل زمانی نمایان شد که این نسل سعی کردند فرزندان خود را در رفاه هر چه بیشتر بزرگ کنند. به این ترتیب نسل کنونی دیگر به کم راضی نیست و سخت‌تر احساس خوشبختی می‌کند. پر واضح است که نمی‌توان اینقدر کلی و بی دلیل سخن گفت اما گیریم چنین حرفی درست باشد، این حقیقت بسی موجب خوشحالی است. اگر قرار بود آدم‌ها نسل اندر نسل قانع باشند و با هر کم و کسری‌ بسازند، بلندپروازی و دیدن افق‌های وسیع‌تر چه می‌شد؟ چه کسانی قرار بود محدودیت‌ها را کنار بزنند و اوج بگیرند؟ این از این. اما بعد، اصلن این چه علاقه‌ای است که بعضی پیش‌کسوتان به ستایش گذشتگان و سرزنش آیندگان دارند؟ چرا برای تفاوت‌های طبیعی رسمیت قائل نیستیم؟ مگر پیشرفت ثمرهٔ همین تفاوت‌ها نیست؟ من شخصن همانقدر که کم‌خواهی خودم را تحسین‌برانگیز می‌دانم زیاده‌خواهی فرزندانم را هم می‌پسندم‌ چون هر کدام محصول شرایط و زمانه‌ای متفاوت‌اند و در بستری طبیعی پدید آمده‌اند. شرایط زندگی در دهه‌های گذشته با حالا متفاوت بوده و هر کدام اقتضای خلقیات خاصی را دارد که به این سادگی نمی‌توان آن‌ها را تحلیل کرد. @imanism
هزار شب به سحر آمد و سحر شد شام ولی... شبی که تو رفتی سحر نگشته هنوز @paknewis
📌کلید این قفل لعنتی کجاست؟ یا «بدنویسی را جدی بگیریم» چیست این ذهن ناشناخته‌ی مرموز؟ در است؟ پنجره است؟ صندوقچه است یا گاوصندوق؟ لابد یکی از اینهاست که گاهی قفل می‌شود و هیچ کلیدی هم بازش نمی‌کند. -چرا چند روزی است نمی‌توانم یک چیز خوب و ارزشمند بنویسم؟ -خوب؟ ارزشمند؟ چرا فکر می‌کنی باید خوب و ارزشمند بنویسی؟ -یعنی نباید خوب و ارزشمند بنویسم؟ -نع. تو فقط باید بنویسی. -پس چی منتشر کنم؟ -یک نوشته‌ی معمولی. یک یادداشت با هر موضوعی که شد؛ از ترک دیوار گرفته تا هر چیز دور و نزدیک دیگر. -نمی‌شود. لعنتی یک جمله هم راه نمی‌دهد، باور کن. - پس این جمله‌ها که به من می‌گویی چیست؟ ذهن تو همیشه در حال جمله سازی است. همه‌ی این جمله‌ها هم ارزش نوشتن دارند چون راهی باز می‌کنند به سوی بیشتر نوشتن. تو فقط «تداوم» را کنار نگذار و البته به یاد داشته باش که «تداوم» شوخی‌بردار نیست. گاهی برای پایبندی به آن نه تنها ناچاری بیخیال «آفرینش اثر ادبی خیره‌کننده» شوی بلکه باید تعریفت از نوشته‌ی خوب را هم تغییر دهی. نوشته‌ی خوب و ارزشمند گاهی فقط یک جمله‌ی ساده است یا مثلاً متن کوتاهی که در وصف ننوشتن نوشته‌ای. نوشته‌ی خوب گاهی چنگی به دل نمی‌زند و وقتی منتشرش می‌کنیم یکی مدام در گوشمان می‌گوید «این چی بود نوشتی؟ مایه‌ی آبروریزی، در اسرع وقت حذفش کن.» ولی ما حذفش نمی‌کنیم چون نوشته‌ای که باعث شود به «تداوم» پایبند بمانیم حتمن نوشته‌ی خوبی است. نوشته‌ای که به ما بگوید امروزمان بهتر از دیروز بوده چون یک یادداشت بیشتر در کانالمان داریم، نوشته‌ی بسیار ارزشمندی است. ✍فاطمه ایمانی @imanism
📌این «اُوْ» همان «اُوْ» است؟ یکی از اتفاقات نسبتن جالب چند روز پیش این بود که چند نفر غیر ایرانی برای بازدید از مجموعهٔ ما آمده بودند با همراهی یک راهنما و یک مترجم. هر جمله‌ای که مترجم می‌گفت دسته‌جمعی آرام می‌گفتند: «اُووو» اول فکر کردم این «او» از سر اعجاب و تحسین است، ولی به صحبت‌های راهنما که گوش می‌دادم می‌دیدم حرف‌هایش معمولی‌تر از آن است که «اوو»برانگیز باشد. قسمت‌های مختلف مجموعه را معرفی می‌کرد و البته از هنرمندی‌های بچه‌ها هم می‌گفت. مثلن وقتی تابلوی مریم را نشان می‌داد، توقع شنیدن «او» می‌رفت به جهت تحسین هنر نقاش، ولی وقتی می‌گفت: این‌ کتاب‌ها منابع آموزشی ادبیات هستند، دیگر چنین توقعی نمی‌رفت. وقتی حرف از کتاب‌های ادبی شد، مرد مسن‌تر گفت کتاب‌های سعدی را از انگلیسی به زبان «تایی» ترجمه کرده که زبان مردم تایلند است. فکر کنم این «او»های مکرر معادل «اُکی» یا همان تایید خودمان بود که برای رعایت ادبِ همراهی ادا می‌شد. به بهانهٔ این «او» خاستم بار دیگر از دشواری کار ترجمه و خصوصن ترجمهٔ آثار ادبی بگویم که می‌توان گفت تقریبن ناممکن است. هرچقدر هم مترجم ماهری باشید و بر هر دو زبان مسلط، باز هم حال و هوای بعضی آثار آن‌گونه که به درک اهالی زبان اصلی می‌آید، قابل انتقال به زبان دیگر نیست. مثلاً در مورد شکسپیر بین مترجمان چیره‌دست مشهور است که می‌گویند قابل ترجمه نیست و من این را در مقایسهٔ ترجمه‌هایی از هملت تقریبن درک کردم. یا مثلن حافظ و رندی‌های کلامش هم بتمامه قابل انتقال به غیر نیستند. این سختی و پیچیدگی زبان در عین حال که دریغ‌آفرین است، دلنشین هم هست و من باز هم خوشحال و شاکرم که از اهالی زبان فارسی‌ام. ✍️ فاطمه ایمانی @imanism