فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا🙏
شب ما را لبریز از آرامش🕊
و مشکلاتمان را آسان کن🕊
و فراوانی را در
زندگی همه جاری فرما🕊
ما را بندگان شاکر
قرار ده نه شـاکی🕊
الهی آمین
#شبتون_بخیر
https://harfeto.timefriend.net/16222102050683
بپرسید جیگرا🌹🌹
❤️حرفی اعتقادی انتقادی هرچی خواستید بپرسید ❤️
💖حرف ناشناس💖
😘💔لف ندید
😘💔لف ندید
😘💔لف ندید
😘💔 لف ندید
😘💔لف ندید
😘💔لف ندید
😘💔لف ندید
😘💔لف ندید
😘💔لف ندید
😘💔لف ندید
😘💔لف ندید
😘💔لف ندید
😘💔لف ندید
😘💔لف ندید
😘💔لف ندید
😘💔لف ندید
😘💔لف ندید
😘💔لف ندید
😘💔لف ندید
😘💔لف ندید
😘💔لف ندید
😘💔لف ندید
😘💔لف ندید
😘💔لف ندید
😘💔لف ندید
😘💔لف ندید
😘💔لف ندید
😘💔لف ندید
😘💔لف ندید
😘💔لف ندید
😘💔لف ندید
😘💔لف ندید
😘💔لف ندید
😘💔لف ندید
😘💔لف ندید
😘💔لف ندید
😘💔لف ندید
😘💔لف ندید
😘💔لف ندید
😘💔لف ندید
😘💔لف ندید
😘💔لف ندید
😘💔لف ندید
😘💔لف ندید
😘💔لف ندید
😘💔لف ندید
😘💔لف ندید
😘💔لف ندید
😘💔لف ندید
😘💔لف ندید
😘💔لف ندید
😘💔لف ندید
😘💔لف ندید
😘💔لف ندید
😘💔لف ندید
😘💔لف ندید
😘💔لف ندید
😘💔لف ندید
😘💔لف ندید
😘💔لف ندید
😘💔لف ندید
😘💔لف ندید
😘💔لف ندید
😘💔لف ندید
😘💔لف ندید
😘💔لف ندید
😘💔لف ندید
😘💔لف ندید
😘💔لف ندید
😘💔لف ندید
😘💔لف ندید
😘💔لف ندید
😘💔لف ندید
😘💔لف ندید
😘💔لف ندید
😘💔لف ندید
😘💔لف ندید
😘❤️لف ندید
😘💔لف ندید
😘💔لف ندید
😘💔لف ندید
😘💔لف ندید
😘💔لف ندید
😘💔لف ندید
😘💔لف ندید
😘💔لف ندید
😘💔لف ندید
😘💔لف ندید
😘💔لف ندید
😘💔لف ندید
😘💔لف ندید
😘💔لف ندید
😘💔لف ندید
😘💔لف ندید
😘💔لف ندید
😘💔لف ندید
😘💔لف ندید
😘💔لف ندید
😘💔لف ندید
😘💔لف ندید
😘💔لف ندید
😘💔لف ندید
😘💔لف ندید
😘💔لف ندید
😘💔لف ندید
😘💔لف ندید
😘💔لف ندید
😘💔لف ندید
😘💔لف ندید
😘💔لف ندید
😘💔لف ندید
😘💔لف ندید
😘💔لف ندید
😘💔لف ندید
😘💔لف ندید
😘💔لف ندید
😘💔لف ندید
😘💔لف ندید
😘💔لف ندید
😘💔لف ندید
😘💔لف ندید
😘💔 لف ندید
😘💔لف ندید
😘💔لف ندید
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸
🌸
#part_96
#همخونهی_استاد
مادرم دستمو بوسید و گفت این که دوسش نداری دلیل قانع کننده ای اما پدرت میخواد با این وصلت معراج و برگردونه ایران میخواد شرط بگذاره که به شرطی دخترم رو بهت میدم که برگردی ایران
میدونی که بابات چه قدر به معراج وابسته است.
لبخند تلخی زدم و گفتم پس دارین از من استفاده می کنید تا بتونین پسرتون رو برگردونید آره؟
مادرم از جاش بلند شد آروم روی پیشونیم زد و گفت خل شدی تو
دیوونه گفتی دوسش نداری تموم شد و رفت منم همین جواب به پدر تو معراج میدم
دیگه قرار نیست حرف بیشتر از اینی بشنوی پس فراموشش کن
بیا از این سه روزی که این جا هستیم کنار همین لذت ببریم .
این که مادرم این قدر درکم کرده بود خوش حال بودم از مادرم بعید بود اما الان که این طور باهام منطقی حرف زده بود راضی بودم
دستشو توی دستم گرفتم و بوسیدم و گفتم ممنون که مجبورم نمیکنی مامان ممنون که هوامو داری واقعا ازتون ممنونم
مادرم پیشونیمو بوسید و گفت
من برم سری به آشپزخونه خونه عمه خانم بزنم ببینم چه خبره ويه غذای درست حسابی برای ناهار درست کنم دستامو به هم کوبیدم و گفتم آخ جون دیگه غذای بیرون نمی خورم مادرم خندید و گفت
یعنی دختر من آشپزی کردن بلد نیست که غذای ساده برای خودش درست کنه و بخوره هر روز از بیرون غذا میگیره؟ شانه ای بالا انداختم و گفتم به من چه
پام شکسته دوم که من آشپز آقا حافظ شما نیستم از وقتی که اومدم دست به سیاه و سفید نزدم چنان با عشوه و ادا این حرفا رو زده بودم
🌸
🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸
🌸
#part_97
#همخونهی_استاد
مادرم با خنده بلندی از اتاق بیرون رفت و گفت
_ اگه این کارو نمی کردی که ترمه نبودی شک میکردم بهت
پشت سر مادرم لنگ لنگان به کمک دیوار به سمت آشپزخونه رفتم و مادرم گفت
تو چرا اعصا برای خودت نگرفتی دختر این طوری که اذیت میشی؟
زیر لب فحشی برای حافظ فرستادم گفتم یادم رفته نگفتم به حافظ که برام بگیره
وارد اشپزخونه شدیم یکی از صندلی ها رو کشید و گفت - بشین این جا بقیه کارا می کنم
روی صندلی نشسته و مادرم نگاهی به یخچال انداخت و گفت
پدرت بیدار بشه میگم برات یه اعصا بگیره باشه ای گفتم و مادرم هر چیزی که لازم داشت از يخچال برداشت مادرم انقدر عمه خانوم امیر حافظ و دوست داشت که این جا اصلا احساس غریبی نمی کرد برعکس مادرم من هیچ وقت اصلا عمه خانوم پسرش را به یاد نمی آوردم
شاید انقدر برام کمرنگ بودن که اصلا بهشون اهمیت ندارد اما مامان همیشه می گفت عمه خانوم عاشق توئه می گفت این قدر تو رو دوست داره که منو دوست نداره و من احساس می کردم مادرم حسودیش میشه به این که عمه اش منو بیشتر از اون دوست داره
تمام مدت تو آشپزخانه نشستیم و وقتی حافظ برگشت ما رو اونجا دید با خجالت گفت
تو رو خدا ببخشید مجبور شدم برم سرکار شمام مجبور شدی ناهار درست کنی ولی خب من از بیرون گرفتم
مادرم نگاهی به غذا ها انداخت و گفت
- اون رو بذار تو يخچال شب می خوریم الان یه غذایی براتون درست کردم که قراره انگشتاتونم باهاش بخورین.
🌸
🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸
🌸
#part_98
#همخونهی_استاد
حافظ دستش روی چشمش گذاشت گفت
- به روی چشمم دختر دایی جان به من نگاه نمیکرد بهم سلام نداده بود انگار از من دلگیر و ناراحت بود و برای منم دیگه مهم نبود واقعا زیاده روی کرده بود اما دروغ چرا وقتی یاد حرفای توسکا می افتادم قند توی دلم آب می شد از این که حافظ حسادت میکرد به مذاقم خوش اومده بود
دلم میخواست یکم اذیتش کنم اما با یادآوری خواستگاری معراج از من همه بادم خالی شد و به خودم گفتم باید به حد و مرزی بین خودم و معراج نگه دارم تا خیالات خام برش نداره یا فکر نکنه نه گفتنم به خاطر اون نه گفتنش توی گذشته است که بهم گفته بود
پس باید خوب متوجه رفتارم باشم مادرم نگاهی به ساعتش انداخت ساعت از ۳ ظهر گذشته بود و گفت
دیگه اینا خیلی زیاد خوابیدن برم بیدار شون کنم برگردم.
از آشپزخونه بیرون رفت حافظ به کابینت تکیه داده و نگاهش و زوم روی صورتم کرد و پرسید
حالت چه طوره اذیت که نشدی؟
بدون این که نگاهش کنم جواب دادم حالم خوبه بابام بیدار بشه برام یه عصا میگیره با دو قدم خودشو بهم رسوند و گفت
- چرا تو که لازم نداری؟ پوزخندی زدم و گفتم
نه می خواهم این جوری لی لی بازی کنم توی خونه خوب لازم دارم دیگه...
دست انداخت و زیر پام و منو آشپزخانه بیرون برد نگاهم ترسیده به پله ها بود که نکنه مادرم ببینه اما چنان با قدم های بلند منو به اتاق رسوند که مادرم که هیچ حتی فکر کنم فرشته ها و جن و پریام مارو ندیدن در اتاق که بست منو روی تخت گذاشت و کنارم نشست
موهام و که مادرم شونه کرده بود لمس کرد سرشو بين موهام فرو کرد و نفس کشید و گفت
🌸
🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸
🌸
#part_100
#همخونهی_استاد
صدای مادرم فرصتی نداد تا بخوام حرفاش و آنالیز کنم در اتاق باز شد و حافظ سراسيمه کنار تخت ایستاد مادرم متعجب و مشکوک به ما نگاه کرد و پرسید اتفاقی افتاده؟
حافظ که بدجوری دست و پاشو گم کرده بود و اعتماد و اطمینانی که مادرم بهش داشت و در معرض خطر می دید تا خواست حرفی بزنه من خودم به حرف اومدم و گفتم
چیزی نیست مادر من نگران نباشید پام بدجوری تیر کشید گفتم بهتره استراحت کنم امیرحافظ کمکم کرد تا بیام توی اتاق مادرم این بار شک و تردید و کنار گذاشت وسراسیمه خودشو بهم رسوند و کنارم نشست و گفت
حالت خوبه عزیزم چرا باید پات تیر بکشه؟ می خوای بریم دکتر!
دست مادرم رو گرفتم و با خنده گفتم عزیز من نقط سه روزه که پام شکسته عاديه که درد کنه نه دکتر نمیخواد یکی از قرصهام خوردم استراحت کنم حالم بهتر میشه.
مادرم رو به حافظ کرد و گفت ممنون که حواست به دخترم بود
امیر حافظ ...
امیرحافظ که صداش می کردند خوشم می اومد اما حافظ گفتن من کلی توفیرش بود با امیر حافظ بقیه! با این همه میرحافظ گفتن بقیه ام قشنگ بود
امیرحافظ اسم تکی بود اما طولانی حافظ کوتاه و خواستنی و خاص بود که کمتر شنیده می شد رو به مادرم گفت
این چه حرفیه دختر دایی؟ ترمه جان عزیز شماست عزیز منم حساب میشه
🌸
🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸
🌸
#part_101
#همخونهی_استاد
مادرم با یه لبخند زد پیشونیم رو بوسید و گفت
- ترمه مثل خواهر کوچیک تو خواهش می کنم وقتی ما نیستیم حواست بهش باشه ..|
هر دو نفر ما نگاهی بهم انداختیم دست من یخ بست با این حرف مادرم خواهرش بودم ؟ مثل خواهرش!
اما الان زنش بودم امیرحافظ کمی عصبی به نظر می رسید دستی به صورتش کشید گوشه سیبیلشو تاب داد و گفت
من میرم بیرون شمارو تنها میذارم!
از اتاق بیرون رفت و من خوب می دونستم که اون از این اتاق فرار کرد از حرفی که شنیده بود
از اینکه من زنش بودم و اون الان به حرف مادرم مجبور بود برام برادری کنه
مادرم از کنارم بلند شد و گفت
بابا تو معراج اومدم پایین من برم ناهار شونو بدم
نهار توام میارم اینجا خودم میدم بخوری...
توی سكوت فقط نگاهش کردم و وقتی از در بیرون رفت بالشتی که روی تخت بود محکم به سمت دیوار پرت کردم و گفتم
ای خدا این چه حرفی بود که زدی آخه مادر من!
توی تنهایی خودم غرق بودم مادرم با این امید که حافظ مثل یه خواهر کوچیک بهم نگاه میکنه منو اینجا فرستاده بود اما خبر نداشت همین امیر حافظی که محبوبه تمام فامیل بود و مورد اعتماد چند سالی میشه که دلداده منه ترمه با موهای پریشون شده...
این واقعیت هنوزم برای خودم هضم نشده بود اما از رفتارها و حرف هایی که حافظ میزد چیزی جز این نمی تونستم برداشت کنم
🌸
🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸