هدایت شده از
#نگا_فقط🤣🤪⛓
کیف دستی کوچیک گلبهیم رو هم انداختم روی شونم و رفتم بیرون.دیدم مامان و بابا و مهسا روی مبل نشستن.رفتم کنارشون نشستم و گفتم:
من - پس مهیار کو؟
مامان به اتاقش اشاره کرد و گفت:
مامان- از وقتی که شما از بیرون اومدین رفته تو اتاق که آماده بشه، هنوزم نیومده.
اینو، دست همه ی دخترا رو از پشت بسه.صداش کردم:
من - مهیـــــار.چیکار میکنی؟
مهیار - ای بابا.گفتم 5 دقیقه دیگه میام؛ لازم نیست هر یه ربع صدام کنین.
خندم گرفته بود وحشتناک.پقی زدم زیر خنده که اونا هم خندیدن.رفتم توی اتاقش که دیدم یه کت و شلوار شکلاتی پوشیده، یه پیرهن شیری زیرش، با کراوات شکلاتی.خم شده توی آینه و با موهاش وَر میره.رفتم دستشو گرفتم و کشون کشون کشیدمش بیرون و همزمان گفتم:
من- بابا مگه دختری اینقدر وسواس نشون میدی؟بیا بریم دیر شد.
https://eitaa.com/joinchat/1007878281C6e8327ebda
#پسره_دست_دخترارو_از_پشت_بسته_وای_خدایا_مرا_از_ترکیدن_نجات_ده_آمین🤣💔
#عضویت_محدود⛓