🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸
🌸
#part_105
#همخونهی_استاد
لبمو با زبونم تر کردم و گفتم خواهش میکنم حماقت بچگیمو به روم نیار
من اون موقع بچه بودم فکر می کردم تنها آدم خوش تیپ و خوش لباسی که وجود داره تویی برای همین اون پیشنهاد بهت دادم
اما الان که بزرگ شدم الان میتونم دورو ورم برای بهتر ببینم دیگه دیوونه سابق نیستم
بیا گذشته رو فراموش کنیم و بزاریمش کنار الان من و تو دو تا آدم بالغ و عاقلیم شعور داریم و می فهمیم چی به نفعمون هست چی نیست
الان من دیگه اون بچه گذشته نیستم حسی نسبت به تو ندارم...
یعنی دوستت دارم ولی به عنوان پسر عمو جای برادرم
هر لحظه اخمای معراج بیشتر توی هک می رفت انگار انتظار این حرفارو نداشت
فکر می کرد وقتی این پیشنهاد به من میده من سر و دست می شکنم و از گردنش آویزون میشم و میگم
وای منو به آرزوم رسوندی اما از این خبرها نبود این ادم آرزوی من نبود فقط اشتباه بچگیم بود با همون اخمای تویی هم نگاهش رو به من داد و گفت: این حرفا چیه که میزنی بزرگ شدی ترمه حرف های بزرگ تر میزنی اما اینو مطمئن باش اگه من وقتی بچه بودی تونستم دلتو ببرم الانم میتونم
این حرفش کاملا تصادفی درست مصادف شد با وارد شدن حافظ توی اتاق و دیدن ما کنار هم
نگاهش روی من و معراج ثابت بود لحظه احساس کردم نفسم بند اومد دهنم کاملا خشک شد گلوم می سوخت و من واقعا نمی دونستم الان باید به حافظ چی بگم؟ معراج از جاش بلند شد پیشونیمو بوسید و گفت
- من میرم بیرون کمی کار دارم وقتی برگشتم بازم حرف میزنیم
🌸
🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸