🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸
🌸
#part_232
#همخونهی_استاد
حافظ نزدیک هم شد و آب میوه رو کنار مادرش گذاشت گفت:
بفرمایید اینو حتما بخورین من میرم بیرون که راحت باشین
اما عمه خانم رو به حافظ گفت:
کجا بری پسرم میگه غریبه توی اتاقه شما دو نفر چرا این جوری می کنین؟
هر دو نفرمون بی میل بودیم برای اینکه اینجا با هم کنار این زن بشینیم
من نقشه یه دختر بدون احساس و که قلب یه ادم و شکست رو بازی می کردم و حافظه بیچاره ی من با سری پایین و دلی شکسته در فراغ منی که این طور اونو به بازی گرفته بودم داغ دار بود
به ناچار اون سمت تخت روی صندلی نشست و مادرش نگاهی بین من و اون رد و بدل کرد و پرسید
اتفاقی افتاده شما دو نفر چرا انقدر ناراحتين؟
من سکوت کردم و حافظ دست روی دست مادرش گذاشت و گفت:
- چه اتفاقی مادر من ؟ هیچ خبری نیست
عمه خانوم دیگه بیشتر از این اصرار نکرد و با چند تا سوال در مورد خانواده و چه خبر بود و چی کار می کردن و بحثی که بينمون بود و تمام کرد
فقط دنبال یک راه بودم یک راه فرار که از اینجا برم و دور بشم
🌸
🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸