🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸
🌸
#part_79
#همخونهی_استاد
اشاره ای به موهاش کردم و گفتم اینطوری خیلی بهت میاد یه نگاه به خودت بنداز؟
کنار آینه رفتو خودشو نگاه کرد و گفت
- مثل میمون شدم كل صورتم و سر همش موعه موهای سرم ریخته روی پیشونیم و ريشامم که صورتم و پر کرده دیگه هیچ جایی ندارم فقط چشمام بیرونه...
از این حرفش با صدای بلند زدم زیر خنده خیلی بامزه گفته بود به سمتم چرخید
- خیلی قشنگه که میخندی خنده ات خیلی خوبه.
خندم بند اومد و نگاهم مات صورتش شد چند قدمی بینمون فاصله بود که با یه قدم بلند پرش کرد و بهم نزدیک شد و گفت
- پسر عموت داره میاد اینجا خوشحالی؟
چقدر براش مهم شده بود لبمو با زبونم ترک کردم و گفتم خوشحالی نداره من و پسر عموم هم سن و سال هم نیستیم ۱۳ سال از من بزرگتره و زیر لب زمزمه کرد
- درست مثل من و خودت
تا حالا توجه نکرده بودم حافظ از ۱۳ سال بزرگتره درست مثل معراج...
ادامه دادم وقتی که اون رفت من 15 سالم بود و دوباره | حافظ زمزمه کرد
- منم وقتی ۱۰ سالت بود تورو دیدم.. نگاهش به صورتم بود اصلا از من نگاهشو نمی گرفت اینطوری ندیده بودمش چشماش چیزهایی برای گفتن داشت ولی لباش نمیگفت لب از لب باز نمیکرد تا راز دلش رو فاش کنه . دستشو به سمتم موهام آورد و گفت ۱۵ ساله بودی که من این موها رو دیدم با خودم گفتم کاش میشد این دختر کمی کنارم بشین تا من موهاشو لمس کنم دستشو کنار زدم و گفتم دیوونه ای دیگه چه فرقی میکنه مو موعه دیگه
دوباره موهام و لمس کرد و گفت - موی تو فرق داشت
🌸
🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸