eitaa logo
ادیت سریال های ایرانی
129 دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
765 ویدیو
96 فایل
ادیت سریال های ایرانی برای تبادلات بیاید پی وی @najva138 در خدمتم🙂💕 تولد کانالمون 1399/10/29
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸 🌸 مادرم دستمو بوسید و گفت این که دوسش نداری دلیل قانع کننده ای اما پدرت میخواد با این وصلت معراج و برگردونه ایران میخواد شرط بگذاره که به شرطی دخترم رو بهت میدم که برگردی ایران میدونی که بابات چه قدر به معراج وابسته است. لبخند تلخی زدم و گفتم پس دارین از من استفاده می کنید تا بتونین پسرتون رو برگردونید آره؟ مادرم از جاش بلند شد آروم روی پیشونیم زد و گفت خل شدی تو دیوونه گفتی دوسش نداری تموم شد و رفت منم همین جواب به پدر تو معراج میدم دیگه قرار نیست حرف بیشتر از اینی بشنوی پس فراموشش کن بیا از این سه روزی که این جا هستیم کنار همین لذت ببریم . این که مادرم این قدر درکم کرده بود خوش حال بودم از مادرم بعید بود اما الان که این طور باهام منطقی حرف زده بود راضی بودم دستشو توی دستم گرفتم و بوسیدم و گفتم ممنون که مجبورم نمیکنی مامان ممنون که هوامو داری واقعا ازتون ممنونم مادرم پیشونیمو بوسید و گفت من برم سری به آشپزخونه خونه عمه خانم بزنم ببینم چه خبره ويه غذای درست حسابی برای ناهار درست کنم دستامو به هم کوبیدم و گفتم آخ جون دیگه غذای بیرون نمی خورم مادرم خندید و گفت یعنی دختر من آشپزی کردن بلد نیست که غذای ساده برای خودش درست کنه و بخوره هر روز از بیرون غذا میگیره؟ شانه ای بالا انداختم و گفتم به من چه پام شکسته دوم که من آشپز آقا حافظ شما نیستم از وقتی که اومدم دست به سیاه و سفید نزدم چنان با عشوه و ادا این حرفا رو زده بودم 🌸 🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸 🌸 مادرم با خنده بلندی از اتاق بیرون رفت و گفت _ اگه این کارو نمی کردی که ترمه نبودی شک میکردم بهت پشت سر مادرم لنگ لنگان به کمک دیوار به سمت آشپزخونه رفتم و مادرم گفت تو چرا اعصا برای خودت نگرفتی دختر این طوری که اذیت میشی؟ زیر لب فحشی برای حافظ فرستادم گفتم یادم رفته نگفتم به حافظ که برام بگیره وارد اشپزخونه شدیم یکی از صندلی ها رو کشید و گفت - بشین این جا بقیه کارا می کنم روی صندلی نشسته و مادرم نگاهی به یخچال انداخت و گفت پدرت بیدار بشه میگم برات یه اعصا بگیره باشه ای گفتم و مادرم هر چیزی که لازم داشت از يخچال برداشت مادرم انقدر عمه خانوم امیر حافظ و دوست داشت که این جا اصلا احساس غریبی نمی کرد برعکس مادرم من هیچ وقت اصلا عمه خانوم پسرش را به یاد نمی آوردم شاید انقدر برام کمرنگ بودن که اصلا بهشون اهمیت ندارد اما مامان همیشه می گفت عمه خانوم عاشق توئه می گفت این قدر تو رو دوست داره که منو دوست نداره و من احساس می کردم مادرم حسودیش میشه به این که عمه اش منو بیشتر از اون دوست داره تمام مدت تو آشپزخانه نشستیم و وقتی حافظ برگشت ما رو اونجا دید با خجالت گفت تو رو خدا ببخشید مجبور شدم برم سرکار شمام مجبور شدی ناهار درست کنی ولی خب من از بیرون گرفتم مادرم نگاهی به غذا ها انداخت و گفت - اون رو بذار تو يخچال شب می خوریم الان یه غذایی براتون درست کردم که قراره انگشتاتونم باهاش بخورین. 🌸 🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸 🌸 حافظ دستش روی چشمش گذاشت گفت - به روی چشمم دختر دایی جان به من نگاه نمیکرد بهم سلام نداده بود انگار از من دلگیر و ناراحت بود و برای منم دیگه مهم نبود واقعا زیاده روی کرده بود اما دروغ چرا وقتی یاد حرفای توسکا می افتادم قند توی دلم آب می شد از این که حافظ حسادت میکرد به مذاقم خوش اومده بود دلم میخواست یکم اذیتش کنم اما با یادآوری خواستگاری معراج از من همه بادم خالی شد و به خودم گفتم باید به حد و مرزی بین خودم و معراج نگه دارم تا خیالات خام برش نداره یا فکر نکنه نه گفتنم به خاطر اون نه گفتنش توی گذشته است که بهم گفته بود پس باید خوب متوجه رفتارم باشم مادرم نگاهی به ساعتش انداخت ساعت از ۳ ظهر گذشته بود و گفت دیگه اینا خیلی زیاد خوابیدن برم بیدار شون کنم برگردم. از آشپزخونه بیرون رفت حافظ به کابینت تکیه داده و نگاهش و زوم روی صورتم کرد و پرسید حالت چه طوره اذیت که نشدی؟ بدون این که نگاهش کنم جواب دادم حالم خوبه بابام بیدار بشه برام یه عصا میگیره با دو قدم خودشو بهم رسوند و گفت - چرا تو که لازم نداری؟ پوزخندی زدم و گفتم نه می خواهم این جوری لی لی بازی کنم توی خونه خوب لازم دارم دیگه... دست انداخت و زیر پام و منو آشپزخانه بیرون برد نگاهم ترسیده به پله ها بود که نکنه مادرم ببینه اما چنان با قدم های بلند منو به اتاق رسوند که مادرم که هیچ حتی فکر کنم فرشته ها و جن و پریام مارو ندیدن در اتاق که بست منو روی تخت گذاشت و کنارم نشست موهام و که مادرم شونه کرده بود لمس کرد سرشو بين موهام فرو کرد و نفس کشید و گفت 🌸 🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸 🌸 صدای مادرم فرصتی نداد تا بخوام حرفاش و آنالیز کنم در اتاق باز شد و حافظ سراسيمه کنار تخت ایستاد مادرم متعجب و مشکوک به ما نگاه کرد و پرسید اتفاقی افتاده؟ حافظ که بدجوری دست و پاشو گم کرده بود و اعتماد و اطمینانی که مادرم بهش داشت و در معرض خطر می دید تا خواست حرفی بزنه من خودم به حرف اومدم و گفتم چیزی نیست مادر من نگران نباشید پام بدجوری تیر کشید گفتم بهتره استراحت کنم امیرحافظ کمکم کرد تا بیام توی اتاق مادرم این بار شک و تردید و کنار گذاشت وسراسیمه خودشو بهم رسوند و کنارم نشست و گفت حالت خوبه عزیزم چرا باید پات تیر بکشه؟ می خوای بریم دکتر! دست مادرم رو گرفتم و با خنده گفتم عزیز من نقط سه روزه که پام شکسته عاديه که درد کنه نه دکتر نمیخواد یکی از قرصهام خوردم استراحت کنم حالم بهتر میشه. مادرم رو به حافظ کرد و گفت ممنون که حواست به دخترم بود امیر حافظ ... امیرحافظ که صداش می کردند خوشم می اومد اما حافظ گفتن من کلی توفیرش بود با امیر حافظ بقیه! با این همه میرحافظ گفتن بقیه ام قشنگ بود امیرحافظ اسم تکی بود اما طولانی حافظ کوتاه و خواستنی و خاص بود که کمتر شنیده می شد رو به مادرم گفت این چه حرفیه دختر دایی؟ ترمه جان عزیز شماست عزیز منم حساب میشه 🌸 🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸 🌸 مادرم با یه لبخند زد پیشونیم رو بوسید و گفت - ترمه مثل خواهر کوچیک تو خواهش می کنم وقتی ما نیستیم حواست بهش باشه ..| هر دو نفر ما نگاهی بهم انداختیم دست من یخ بست با این حرف مادرم خواهرش بودم ؟ مثل خواهرش! اما الان زنش بودم امیرحافظ کمی عصبی به نظر می رسید دستی به صورتش کشید گوشه سیبیلشو تاب داد و گفت من میرم بیرون شمارو تنها میذارم! از اتاق بیرون رفت و من خوب می دونستم که اون از این اتاق فرار کرد از حرفی که شنیده بود از اینکه من زنش بودم و اون الان به حرف مادرم مجبور بود برام برادری کنه مادرم از کنارم بلند شد و گفت بابا تو معراج اومدم پایین من برم ناهار شونو بدم نهار توام میارم اینجا خودم میدم بخوری... توی سكوت فقط نگاهش کردم و وقتی از در بیرون رفت بالشتی که روی تخت بود محکم به سمت دیوار پرت کردم و گفتم ای خدا این چه حرفی بود که زدی آخه مادر من! توی تنهایی خودم غرق بودم مادرم با این امید که حافظ مثل یه خواهر کوچیک بهم نگاه میکنه منو اینجا فرستاده بود اما خبر نداشت همین امیر حافظی که محبوبه تمام فامیل بود و مورد اعتماد چند سالی میشه که دلداده منه ترمه با موهای پریشون شده... این واقعیت هنوزم برای خودم هضم نشده بود اما از رفتارها و حرف هایی که حافظ میزد چیزی جز این نمی تونستم برداشت کنم 🌸 🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸 🌸 دیدن این موهات نفس کشیدنشون هر دل خوری که داشته باشم و از بین میبره عقب کشیدم و گفتم میشه از اتاق من بری بیرون من دوست ندارم این جا باشی اما اون منو محکم بغل کرد نشد که از این کارش دستام کنار تنم افتادن و اون کنار گوشم زمزمه کرد معذرت میخوام که زیاده روی کردم حق با توئه پسرعموی توعه و برادرته من نباید انقدر زیاده روی می کردم معذرت می خوام منو میبخشی؟ این کارش آب سرد شد روی آتیشه وجودم و تمام دل خوری ها را از بین برد بیچاره حافظ مهربون که خبر نداشت معراج شق القمری کرده اون سرش ناپیدا و الان خواستگار پرو پاقرص منه که پدرم مثل یه کود پشتش ایستاده مگه میشد نمی بخشمش وقتی این طور مظلوم و با سرعت پايين عذر میخواست باور کردنی نبود اما انگار این حسادت و حساسیت بیش از حد حافظ بی دلیل هم نبوده الانی که میدونستم معراج برای چی برگشته با صدای حافظ از فکر بیرون اومدم و نگاهمو به صورت منتظرش دادم با توام ترمه دلخوری هنوز؟ دستشو توی دستم گرفتم و گفتم چیزی نشده که بخوام دلخور باشم فراموشش کن بهش فکر نکن لبخند گرمی روی صورتش نشست ودستمو آهسته نوازش کرد و گفت _فکرشم نمیکردم که یه روزی به این جا برسم باورش برام سخته اما هرگز توی رویاهامم تصور نمی کردم که تو کنارم باشی توی یه خونه با من زندگی کنی و حتی اینکه همسرم باشی حالا چه قدر صوری و قراردادی مهم نیست... 🌸 🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸 🌸 نیم ساعتی نگذشته بود که مادرم با یه سینی کوچیک وارد اتاق شد و کنارم نشست و برام لقمه های کوچک گرفت و مجبورم کرد تا بخورم هوش و حواسم اینجا نبود همه فکرم پیش الان کجاست و چیکار میکنه! میدونستم با این حرف مادر بد جوری به هم ریخته از مادرم پرسیدم حافظ رفت بیرون ؟ مادرم آروم روی گونه اش زد و گفت دختر حافظ چیه امیرحافظ... . میدونی چقدر بدش میاد وقتی کسی اسمشو این طوری صدا میزنه؟ ابروهامو بالا دادم و گفتم من همیشه حافظ صداش می کنم ولی دلخور و دلگیر نمیشه... - از این به بعد نكن خیلی مراعات میکنه همش به فکر بقیه است حتما برای اینکه ناراحت نشی چیزی بهت نگفته اما همیشه دوست داره اسمش رو کامل صدا کنن... متعجم از حرفهای مادرم سری تکون دادم و گفتم باشه حالا امیرحافظ رفت بیرون یا توی خونه است؟ مادرم نگاهی به حیاط از پنجره انداخت و گفت خونه اس فکر کنم رفت توی باغ! باز رفته بود که دعا کنه نماز بخونه میدونستم الان چه حسی داره! الان فکر میکرد که بهش اعتماد کردن اون از اعتماد بقيه سوء استفاده کرده و می دونستم به خاطر من اینکارو کرده اما نباید این طور خودخوری میکرد... مادرم که از غذا خوردن من مطمئن شد از اتاق که بیرون رفت گوشیمو برداشتم و شماره حافظو گرفتم دوباره جواب نداد اما بار سوم صدای محزونش توی گوشم نشست... 🌸 🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸 🌸 مامانم یه چیزی گفت تو چرا به خودت میگیری؟ صدای نفس عمیقش از پشت گوشی توی گوشم نشست و گفت حالم خوب نیست ترمه نمیدونم چه مرگمه بهتره یکم تنها باشم میشه کاری داشتی فقط بهم زنگ بزنی باشه با ناراحتی گفتم مامانم اینا دارن میرم بیرون می خوام با تو باشم نمیتونم بیام کنارت تو که میتونی بیای پیشم یا حرف بزنیم باشه ؟ سکوت کرد و تماس قطع کرد از حافظی که میشناختم بعيد بود بدون گفتن خداحافظ تماس و قطع کنه اما این کار و کرد پس مطمئن شدم نمیاد گوشی رو کنار گذاشتم و عصبی و پتو رو بالای سرم کشیدم . احساس میکردم الان که با حافظ آشتی کردم روزم خوب پیش میره اما با یه جمله مادرم همه چیز به هم ریخته بود. کمی که گذشت دیگه همه از خونه رفته بودن و من تنها شده بودم مادر و پدرم برای دیدن عمه خانم به بیمارستان رفته بودن و معراج برای دیدن یه دوست قدیمی.... و من با حافظی که خودش و توی باغ حبس کرده بود! با باز شدن در اتاق بهش خیره شدم و با خوش حالی از اینکه بی شک حافظ که اومده پیشم اما با دیدن معراج جلوی در وار رفته بهش خیره موندم. انتظارشو نداشتم که بیاد اینجا مگه نرفته بود بیرون؟ نگاه پرحرفش رو بهم داد و من سعی کردم خودمو آروم و ریلکس نشون بدم گفتم قبل رفتن یکم باهم حرف بزنیم مثل قدیم 🌸 🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸 🌸 فکر کردم اون قدیمی که معراج ازش حرف می زد و من و اون چندان حرفی با هم نداشتیم که بزنیم معراج همیشه سرش توی کتاب بود و درس و من سرم گرم شیطنت و آتیش سوزوندن... هیچ نقطه اشتراکی با هم نداشتیم اما حرفی نزدم سری تکون دادم و اون نزدیکم شد خیلی نزدیک و باز نزدیک تر درست کنارم روی تخت نشست استرس گرفتم اگر حافظ می اومد و میدید چی فکرای ناجوری میکرد؟ اما اونکه نمی اومد مشغول عبادت بود و استغفار.. نگاهی به اتاق انداخت و پرسید - واقعا اینجا راحتی؟ شونه ای بالا انداختم و گفتم من هر جایی میتونم راحت باشم خودت که خوب میدونی من میتونم توی جهنمم خوش بگذرونم چه برسه به این عمارت قدیمی با باغ بزرگش خیلی دیدنی هم هست... معراج دستش روی دستم گذاشت و گفت میدونم مادرت یعنی زن عمو باهات حرف زده و تو گفتی ن میدونم که از سر لجبازی این جواب دادی وگرنه تو خودت خیلی سال پیش این پیشنهاد داده بودی ... یادم نرفته هنوز اما ترمه اون موقع بچه بودی منم برای آینده فکر های بزرگ داشتم الان که به چیزایی که خواستم رسیدم و تو بزرگ شدى الان وقتشه که من ازت این درخواست بکنم من تورو دوست دارم دلم میخواد بقیه عمرم رو کنار تو بگذرونم وقتی اونجام با ترس اینکه نکنه وقتی من اینجام به کسی دل بده کسی که ترمه رو از من بگیره میگذرونم خیلی اذیت میشم فقط بله دادن تو کافیه تا من توی آرامش بیشتری به کارام برسم 🌸 🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸 🌸 لبمو با زبونم تر کردم و گفتم خواهش میکنم حماقت بچگیمو به روم نیار من اون موقع بچه بودم فکر می کردم تنها آدم خوش تیپ و خوش لباسی که وجود داره تویی برای همین اون پیشنهاد بهت دادم اما الان که بزرگ شدم الان میتونم دورو ورم برای بهتر ببینم دیگه دیوونه سابق نیستم بیا گذشته رو فراموش کنیم و بزاریمش کنار الان من و تو دو تا آدم بالغ و عاقلیم شعور داریم و می فهمیم چی به نفعمون هست چی نیست الان من دیگه اون بچه گذشته نیستم حسی نسبت به تو ندارم... یعنی دوستت دارم ولی به عنوان پسر عمو جای برادرم هر لحظه اخمای معراج بیشتر توی هک می رفت انگار انتظار این حرفارو نداشت فکر می کرد وقتی این پیشنهاد به من میده من سر و دست می شکنم و از گردنش آویزون میشم و میگم وای منو به آرزوم رسوندی اما از این خبرها نبود این ادم آرزوی من نبود فقط اشتباه بچگیم بود با همون اخمای تویی هم نگاهش رو به من داد و گفت: این حرفا چیه که میزنی بزرگ شدی ترمه حرف های بزرگ تر میزنی اما اینو مطمئن باش اگه من وقتی بچه بودی تونستم دلتو ببرم الانم میتونم این حرفش کاملا تصادفی درست مصادف شد با وارد شدن حافظ توی اتاق و دیدن ما کنار هم نگاهش روی من و معراج ثابت بود لحظه احساس کردم نفسم بند اومد دهنم کاملا خشک شد گلوم می سوخت و من واقعا نمی دونستم الان باید به حافظ چی بگم؟ معراج از جاش بلند شد پیشونیمو بوسید و گفت - من میرم بیرون کمی کار دارم وقتی برگشتم بازم حرف میزنیم 🌸 🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸 🌸 مات و مبهوت از کاری که معراج کرد به حافظ نگاه می کردم از اتاق بیرون می رفت چنان حافظ و کنار زد و از اتاق بیرون رفت انگار که دشمن خونیش باشه حافظ اما با دستای مشت شده همون گوشه چارچوب در ایستاده بود نفس نفس میزد نمی دونستم الان باید چی بگم چه حرفی بزنم که بتونم حافظ قانع کنم که چیزی بین منو معراج نیست هر دوی ما منتظره بسته شدن درب بزرگ حیاط بودیم وقتی که صدای بسته شدنش اومد آروم و پر استرسی صداش کردم امیر حافظ.... اسمشو که صدا کردم سرش بالا آمد نگاهش به صورتم رسید و من از چشماش خوندم که چه قدر عصبانيه لبمو با زبونم تر کردم سعی کردم آروم باشم و بخوام فقط بهش توضیح بدم .. با ترس که نمی دونستم از کجا اومده به کنارم اشاره کردم و گفتم میای اینجا کنارم بشینی؟ ندیده بودم تا به حال پوزخند بزنه توی هر شرایطی این آدم مهربون بود اما الان اولین پوزخندی که میشد بهم تحويل بده رو تحویل داد و من مضطرب و نگران تر شدم دستی به موهاش کشید و سرش را کمی بالا گرفت و نفس عمیقی کشید و زیر لب چیزی زمزمه می کرد دستمو به دیوار گرفتم از جام بلند شدم لنگ لنگان به سمتش رفتم و اون با دیدن من که دارم این طوری راه میرم نیومد که کمکم کنه این یعنی حافظ خیلی دلگیر بود. بهش نزدیک تر شدم تا خواستم دستشو بگیرم کنارم زد و گفت - تو مجبور نیستی چیزی به من توضیح بدی؟ 🌸 🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸 🌸 مات بهش خیره موندم گفتم این چه حرفیه من گفتم حافظ مادرم عصبی شد گفت تو خوشت نمیاد برای همین منم گفتم اسمتو کامل صدا کنم کمی بهم خیره موند و به سمت بیرون از اتاق رفت درمونده گفتم خواهش می کنم بذار حرف بزنیم دستش رو بالا آورد و گفت الان نه حالم خوب نیست شاید بعدا اما الان وقت مناسبی برای حرف زدن نیست منو با یه دنیا تشویش و ناراحتی توی اتاق تنها گذاشت و رفت با اون پای لنگ وسط اتاق اتاق گذاشت و رفت حافظ این کارو نمی کرد اما از من دلگیر بود نمی خواست کمکم کنه دوباره روی تخت نشستم و عصبی هر چیزی که روی تخت بود و روی زمین پرت کردم و گفتم خدا لعنتت كنه معراج ببین چه کاری باهام کردی وقتی مادر و پدرم برگشته اند این قدر دپرس و بی حال بودم که پدرم نگران کنارم نشست و پرسید - دختر موفرفریم چرا ناراحته اتفاقی افتاده؟ پایه شکستم و بهونه کردم و گفتم شما که میدونی من چه قدر عاشق بیرون رفتن این ور اون ور رفتنم با پای شکسته حوصلم سر میره پدرم آروم روی بینیم زد و گفت دختر شیطون من خوب میشه پات ولی خوب اگه بخوای میتونم ببرمت بیرون بچرخونمت حال و حوصله نداشتم من فقط دلم میخواست حافظ بیاد و سوتفاهمی که بینمون پیش اومده حل بشه اما انگار از خونه بیرون رفته بود و قصد برگشتن نداشت 🌸 🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸