فارِس
باورم نمیشد ! قرار است بروم دیدن ارباب، قرار است بروم دیدنِ سقا، وسایلم را جمع می کردم با اشک شوق ..
باورم نمیشد ! قرار است بروم دیدن ارباب، قرار است بروم دیدنِ سقا، وسایلم را جمع می کردم با اشک شوق .. :) و باورش سخت و هیجان انگیز بود که آقا من رو طلبیده باشد! ترس داشتم استرس داشتم ! نکند نشود ؟ نکند بهم بخورد؟ نکند ، نکند ، نکند! ذهنم پر از سوال شده بود؛ همه را کردم گوشه ای و در را به رویشان قفل کردم ! سعی کردم فراموش کنم استرس را ! قرار بود فردا راه بیوفتیم و من تا صبح خوابم نبرد ! دم نماز صبح تازه خوابم گرفته بود که باید برای نماز پا میشدم ! بعد از نماز قرار بود انتظارمان به سر برسد و راه بیوفتیم! در راه همه اش به این فکر بودم که وقتی رسیدم حرم آقا امیرالمؤمنین حالم چگونه است؟ بیشتر از همههه مشتاق دیدن نجف بودم؛ میگفتن انگار خانه پدری ات است ! خیلی راحتی و واقعا انگار خلوت پدر فرزندی داری! مشتاق بودم بروم وادی السلام (: از این گذشته یاد بین الحرمین که میوفتادم باورم نمیشد که قرار است آنجا را هم ببینم و دلم غنج میرفت با یادش! فکر کاظمین حالم را خوب میکرد. آخر فکرش راهم نمیکردم قرار است یک روز پدر و پسر و آقامون امام رضا رو ببینم (:👀 و برای سامرا... باز هم باورم نمیشد قرار است حرم آقا بزرگ و آقای آقامون صاحب الزمان رو ببینم (: با همین فکر و خیال ها نفهمیدم کی خوابم برد ولی : وقتی بیدار شدم که باید نماز ظهر میخواندیم بعد از نماز از ته قلبم سجده شکر به جای آوردم ... بعد از ۱۷ ساعت راه رسیدیم! بلهههه بالاخره رسیدیم و چه حس قشنگی ... رسیدیم نجف همانجا که میگفتن خانه پدریست. . .
بعد از یک ربع نیم ساعت در به در دنبال هتل گشتن بالاخره مستقر شدیم :)
ساعت ۸ شب بود...
بعد از دوش گرفتن و کمی استراحت دل توی دلم نبود که بروم حرم .
نماز که خواندیم ، شام که خوردیم ، بالاخره سکوت را شکستم و حرف دلم را گفتم ؛
گفتم که : قرار نیست بریم حرم ؟
ولی انگار به مزاق پدر و مادرم خوش نیامد و گفتن آخه این موقع؟
میخوابیم الان صبح می رویم حرم .
از آن طرف ولی خواهر و شوهر خواهرم بدشان نمی آمد حرم بروند
اما...
آن ها هم با مخالفت رو به رو شدن و مادرم کنسلشان کرد :/
همذوق داشتم
هم خسته بودم
سرم به بالش نرسیده خوابم برد .
ساعت نُه بود که با سروصدای خانواده بیدار شدم ولی کلافه بودم
کلافگی ای از جنس نرسیدن !
انگار صبرم طاق شده بود
نمیتوانستم دیگر صبر کنم . .
دوباره با اَخم و تَخم گفتم کی میریم حرم؟؟؟
🕌🌿
#رویایِ_حرم
#ادامه_دارد ..
➥𝔂𝓪𝓻𝓪𝓵𝓲𝓲_128
فارِس
باورم نمیشد ! قرار است بروم دیدن ارباب، قرار است بروم دیدنِ سقا، وسایلم را جمع می کردم با اشک شوق ..
اندفعه گفتن:
بعد از صبحانه،
صبحانه را خورده نخورده آماده شدم.
راه افتادیم..
دل توی دلم نبود بعض گلویم را گرفته بود!
راه طولانی نبود ولی برای من طولانی گذشت-
قد یک عمر...
بالخره،،،،
رسیدیم حرم
حالم دگرگون بود پاهایم شل شده بود چشم هایم مات و مبهوت گنبد را نگاه میکرد!
عجب حسِ نابی بود🍃.
میشگونی خودم را گرفتم تا ببینم خوابم یا بیدار??
آیییی . . .
همانجا سجده شکر بجای آوردم.
چشمانم پر بغض بود و از گریه کردن جلوی پدر و مادرم خجالت میکشیدم.
ایران که نبود !
خانه خودمان که نبود بتوانم دور از پدر و مادرم بشینم و خلوت کنم ! بنابراین باید تا آخر کنار پدر و مادرم می ماندم .
میدانستم مادرم خوشش نمی آید از این کارها اما مداحی گذاشتم و تا جایی که میشد صدایش را کم کردم و همینجوری مات و مبهوت زل زده بودم به گنبد.
گوشه ای روی فرش توی حیاط نشسته بودیم تا بعداز اینکه نماز خواندیم برویم زیارت ضریح.
چنددقیقه گذشت و دیگر روی پای خودم بند نبودم !
کاش می شد اینجا آزادانه زیارت میکردم. هرجا که میخواستم می رفتم و تا هرکی که میخواستم میماندم!
مداحی را قطع کردم و پاشدم و دورکعت نماز خواندم.
رفتیم که برویم ضریح را زیارت کنیم .
چقدر شلوغ بود !
خودمان را به زور رساندیم به ضَریح !
دیگر واقعا گریه ام گرفت ...
ضَریح را محکم چسبیدم و زار زدم!!!؛
گریه میکردم جوری که خودم هم باورم نمیشد انقدر اشک داشته باشم.
صدای مداحی به علی بگو آقاجون حواست به منم باشه با صدای بلند توی سرم پخش میشد؛
و من هم مثل نوزادی که تازه بدنیا آمده باشد فقط اشک میریختم!...
بعداز حرم آقا دوباره برگشتیم هتل و من مثل جن زده ها با دو چشم گرده شده و پف کرده و سرخ به حرم و حالِ خودم فکر میکردم!
وقتی برگشتیم مثل افسرده ها بودم ولی باز جای امید داشت که این دفعه
دفعه اول و آخرم نیست...!
🕌🌿
#رویایِ_حرم
#ادامه_دارد ..
➥𝔂𝓪𝓻𝓪𝓵𝓲𝓲_128
فارِس
اندفعه گفتن: بعد از صبحانه، صبحانه را خورده نخورده آماده شدم. راه افتادیم.. دل توی دلم نبود بعض گلوی
نماز ظهر را که حرم خوانده بودیم.
قرار بود عصری برویم سامرا
و من مثل چی ذوق کرده بودم(:
حالم وصف نشدنی بود،نمیدانستم چطوری بروز بدم و همه اش راه میرفتم تا تخلیه شوم🥲.
خوابم میامد و نیم ساعتی چرت زدم و وقتی پاشدم خانواده گفتن که آماده شویم و برویم.
لباس هایم را که پوشیدم سریع کیفم را برداشتم و دفترچه و مدادم را هم کردم داخلش.
نمیدانستم میتونم آنجا بنویسم یا نه ولی
میخواستم تا میتوانم استفاده کافی را ببرم.
.
.
.
وقتی رسیدیم چشمم به گنبد خیره شده بود و همینطوری مات و مبهوت سلام دادم (:
السلام علیک یا امام هادی(ع)
السلام و علیک یا امام حسن(ع).
ايندفعه گریه ام نمی آمد ولی فقط میخندیدم و کمی هم ذکر میگفتم .
گوشی را برای عکاسی در آوردم و از هرچی که میتوانستم عکس گرفتم(:
چند دقیقه بعد رفتیم داخل
از مرد ها جدا شدیم و رفتیم نماز خواندیم و ضریح را زیارت کردیم .
بعد از خواندن اذن دخول حالم جور دیگری شد و احساس عذاب وجدان داشتم.
جوری که انگار خیانت کردم ....
حالا خیانت به چی؟
🕌🌿
#رویایِ_حرم
#ادامه_دارد ..
➥𝔂𝓪𝓻𝓪𝓵𝓲𝓲_128
فارِس
نماز ظهر را که حرم خوانده بودیم. قرار بود عصری برویم سامرا و من مثل چی ذوق کرده بودم(: حالم وصف نش
میدانستید چرا حس میکردم دارم خیانت میکنم؟
من داشتم به امام زمانم خیانت میکردم!
چجوری؟
موقعی که رفتم نجف زیارت کردم و یاد امام زمانم نبودم!
موقعی که آمدم سامرا
دیدن پدر و پدر بزرگ امام زمانم و یاد هرچی بودم غیر از امام زمانم 💔.
عذاب وجدان داشتم:
برای جبران به جای امامم زیارت کردم و زیارت عاشورا خواندم ؛
ولی نمیدانستم دیگر چه کنم تا عذاب وجدانم آرام بگیرد.
بعد از گشتن دیدن حرم و ...
رفتیم که برویم هتل
تقریبا شب بود و نماز جماعت را سامرا خوانده بودیم.
شام را در راه در رستوران خوردیم و رفتیم هتل
حالا دیگر ذوق داشتم که بروم کاظمین (:
آخ که چقدر مشتاق بودم و حالا پشیمان بودم که چرا در نجف عکس نگرفتم :/
شام را که خوردم
انگار گرده خواب را پاشیدن روی سر و صورتم و تا هتل خواب بودم.
وقتی که رسیدیم مثل گیج و منگ ها تا اتاقمان کورمان کورمان میرفتم و وقتی رسیدم داخل اتاق افتادم روی تخت و تا نماز صبح بیهوش شدم ؛
🕌🌿
#رویایِ_حرم
#ادامه_دارد ..
➥𝔂𝓪𝓻𝓪𝓵𝓲𝓲_128
فارِس
میدانستید چرا حس میکردم دارم خیانت میکنم؟ من داشتم به امام زمانم خیانت میکردم! چجوری؟ موقعی که رفتم
صبح بعد از نماز گرفتم و تخت خوابیدم
ولی انگار به ثانیه نکشید بیدارم کردن
ثانیه چه بود؟
تا ساعت نه خواب بودم
مامان گفت میخواهیم برویم کاظمین و تا عصر آنجا باشیم
و بعدش هم برویم کربلا..!
حالا
اونروز چند شنبه بود؟
شبِ جمعه
غروب
کربلا ،
تو باشی و امام حسینت💔
توی دلم عروسی بود ، که شب جمعه قرار است حرم بروم.
توی راه کاظمین ذهنم فقط درگیر کربلا بود
نمیدانستم چطوری صبر کنم تا بروم حرم امام حسین ؛
تا وقتی که رسیدیم استرس کنسل شدن را داشتم
دست و پایم یخ کرده بود و نمیدونستم چکار کنم تا کمی از استرسم کاسته شود !
بالاخره رسیدیم کاظمین
دوتا گنبد طلایی کنارِ هم
و کبوترایی که نزدیک گنبد پرواز میکردن (: 🕊
سلام دادم✨
و رفتیم داخل حرم
زیارت نامه که خواندیم رفتیم و ضريح را زیارت کردیم.
بعد از زیارت
مامانم گفت تا دیر نشده بریم کربلا و بعد دوباره سر فرصت بیاییم زیارت ؛
آخه قرار بود تا ۱۰ روز بمانیم (:
🕌🌿
#رویایِ_حرم
#ادامه_دارد ..
➥𝔂𝓪𝓻𝓪𝓵𝓲𝓲_128
فارِس
صبح بعد از نماز گرفتم و تخت خوابیدم ولی انگار به ثانیه نکشید بیدارم کردن ثانیه چه بود؟ تا ساعت نه خو
راه افتادیم سمت کربلا 🕌.
دل توی دلم نبود=)
شروع کردم زیارتعاشورا خواندن.
تا مقصد سه بار خواندم
این میان مداحی هم گوش میکردم.
وقتی رسیدیم
باید یه راهی را پیاده میرفتیم
از دور حرمش پیدا بود (:
عجب زیبا بود🥲.
همینطور که راه میرفتم فقط نگاهم به گنبدش بود♥️
شروع کردم فیلم گرفتن
هی نزدیکتر میشدیم و من بی تاب تر
هی نزدیک تر میشدیم و اشک من روان تر
زیر لب میخواندم رسیدم کربلا الحمدلله.
سلام دادم
و وارد بین الحرمین شدم
یک طرف شاه ..
یک طرف سقا ..
اول به کدام باید سلام میدادم؟🥺
.
.
.
رفتیم زیارت امام حسین اول
مثل منگ ها فقط با دوتا چشم گرد شده این ور و آنور را نگاه میکردم.
نماز خواندیم و زیارت کردیم
و بعد هم رفتیم حرم حضرت عباس♥️.
🕌🌿
#رویایِ_حرم
#ادامه_دارد ..
➥𝔂𝓪𝓻𝓪𝓵𝓲𝓲_128
فارِس
راه افتادیم سمت کربلا 🕌. دل توی دلم نبود=) شروع کردم زیارتعاشورا خواندن. تا مقصد سه بار خواندم این
حرمحضرتعباسحسسبکشدنداشتم(:
حالمخیلیخوببود✨.
شام را در حرم با یک ساندویچ نون و پنیر ساده سر کردیم و تا ساعت دوازده الی یک آنجا بودیم
حالم خوب بود
و نگران بودم
که چرا باید برم ؟
به پدر و مادرم هر دفعه تاکید میکردم که اگر قرار است ده روز بمانیم باید بیشتر کربلا برویم
آنها هم یک باشه که بیشتر بوی " نباشه " میداد میگفتن.
راه افتادیم که برویم هتل.
وقتی رسیدیم که موقع نماز صبح شده بود
و میخواستیم برویم حرم امیرالمؤمنین تا نماز صبح رو بخوانیم و من برای اینکه قسمتم شده تا نمازِ صبح را حرم آقا امیرالمؤمنین بخوانم بیشتر خوشحال بودم .
اما چه فایده ؟؟
ذوق قبل از گل کنسلش کرد.
پدر با دلایل غیر قابل قبول و غیر منطقی مخ اعضای خانواده را زد و ما را به جای حرم راهی هتل کرد😶.
با قیافه حال بهم زنی بهشان نگاه میکردم
تا بفهمند حالم را
اما آنها به من نگاه هم نمیکردن😐💔.
میدانستم اگر حرف بزنم مورد عنایت قرار میگیرم
و چیزی نگفتم
نماز صبح را که خواندیم داخل هتل
تا خود ظهر بیهوش بودم . .
🕌🌿
#رویایِ_حرم
#ادامه_دارد ..
➥𝔂𝓪𝓻𝓪𝓵𝓲𝓲_128
فارِس
حرمحضرتعباسحسسبکشدنداشتم(: حالمخیلیخوببود✨. شام را در حرم با یک ساندویچ نون و پنیر ساده سر
وقتی پاشدم با چشمان پوف کرده و دست و پای بی جون
رفتم برای صبحانه
صبحانه رو از گرسنگی با اشتیاق خوردم و قرار بود برویم حرم بعد هم بازار
رفتیم حرم امیرالمؤمنین
حالا اول باید دو رکعت نماز برای امام زمانم میخواندم و بعد میرفتم سراغ عکاسیی📸.
بعد از حرم
قرار بود که خواهرم و مادرم با شوهر خواهرم بروند بازار
من هم حسی قلقلکم میداد که بروم
اما بازهم تنبلی ام می آمد🦥.
به حسم بله اییی محکم گفتم و با خواهر و مادر به سمت بازار راه افتادیم و پدرم به سمت هتل
اولین خرید را با بستنی قیفی شروع کردیم🍦.
خدائیش خیلی چسبید
ولی مادرم تهدید کرد که قرار نیست راه به راه خوراکی بخورم ...
بعد از خرید
که رفتیم هتل
پدرم میخواست برود کربلا ..
من هم داوطلب
سریعا گفتم میام.
اما مامان مثل همیشه ...
تو نباید بری
تنها
بابا بخواد بره زیارت تورو نمیتونه ببره
که در اخر قرار شد خانوادگی برویم=)))
توی راه شروع کردم نوشتن
هرچیزی به ذهنم میامد...
از چرت و پرت گرفته تا حرفای ادبی
.
وقتی رسیدیم
مثل خبرنگار ها اول موبایلم را در اوردم
اما یکسره فکر اینکه اخه چراااا دوربین ندارم
مغزم رو میجویید☠😵💫
🕌🌿
#رویایِ_حرم
#ادامه_دارد ..
➥𝔂𝓪𝓻𝓪𝓵𝓲𝓲_128
فارِس
وقتی پاشدم با چشمان پوف کرده و دست و پای بی جون رفتم برای صبحانه صبحانه رو از گرسنگی با اشتیاق خوردم
کربلا بودن بهم حس خوبی میداد ولی ترس هم داشت .
که اگر بروم دیگر کی دوباره برمیگردم😕.
بعد از زیارت برگشتیم هتل
.
.
روز ها زود میگذشت و اما اکثرا یا نجف بودیم یا کربلا✨
روز نهم بود که خیلی ناراحت بودم
ولی چکار میکردم؟
روز نهم بیشتر وقت را در کاظمین و سامرا بودیم
و روز آخر هم اول رفتیم نجف
آنجا حسابی زیارت کردیم و نماز خواندیم
و بعد هم رفتیم کربلا
حسابی آنجا را نگاه میکردم
و میترسدم از اینکه بار اول و آخرم باشد.
بعد از برگشت از کربلا
تنها چیزی که خوردم بغضم بود.
و حالا بود که باید برمیگشتیم خانه ...
و معلوم نبود که دیگر کی می آمد پیش امامم💔!
🕌🌿
پایان
#رویایِ_حرم
اگر نظری راجع به داستان داشتید:
https://harfeto.timefriend.net/16912419710355
➥𝔂𝓪𝓻𝓪𝓵𝓲𝓲_128