قبل از انقلاب با ابراهیم به جایـے
میرفتیم . حوالیِ میدان خراسان
ازداخلپیادهرو باسرعت درحرکت
بودیم کھ یک باره ابراهیم سرعت
را کم کرد🤷🏻♂
برگشتم عقب و گفتم:چیشد مگه
عجله نداشتی؟ همینطور کھ آرام
حرکت میکرد به جلویِ من اشاره
کرد و گفت: یه خورده یواش بریم
تا از این آقا جلو نزنیم ..!
برگشتم بهسمتی كِ ابراهیم اشاره
کرد . یک نفر کمی جلوتر از ما در
حالِحرکت بود كِ بخاطر معلولیت
پایش را روی زمین میکشیدوآرام
میرفت . ابراهیم میگفت: اگر ما
تندازڪناراوردشویمدلشمیسوزد
که نمیتواند مثل ما راه برود . 🚶🏻♂
کمی آهستهراه برویم تا او ناراحت
نشود :)
#شهیدابراهیمهادی
https://eitaa.com/jahadi_razavieh
سال ۱۳۵۹ بود. برنامهی بسیج تا نیمه شب ادامه یافت. دو ساعت مانده به اذان صبح، کار بچهها تمام شد. ابراهیم بچهها را جمع کرد. از خاطرات کردستان تعریف میکرد. خاطراتش، هم جالب بود هم خنده دار.
بچهها را تا اذان بیدار نگه داشت. بچهها بعد از نماز جماعت صبح به خانههایشان رفتند. ابراهیم به مسئول بسیج گفت: اگر این بچهها، همان ساعت میرفتند، معلوم نبود برای نماز بیدار میشدند یا نه، شما یا کار بسیج را زود تمام کنید یا بچهها را تا اذان صبح نگه دارید که نمازشان قضا نشود.
#شهیدابراهیمهادی
https://eitaa.com/jahadi_razavieh
همیشہمیگفت:بھترهشبـازودبخـوابیمتـا
نمازصبحرواولوقـتوسرِحـٰالبخـونیم
ڪسۍڪہنمـازظـھرومغربروسروقت
بخونہهنرنڪردھچـونبیـداربودھ!
آدمبـایدنـمازصبحهماولِوقتبخونہ
#شَهیـدابـراهـیمهـادی💚
https://eitaa.com/jahadi_razavieh