eitaa logo
🌹ڪانال مدافعان حرم🌹
6.5هزار دنبال‌کننده
30.4هزار عکس
29.2هزار ویدیو
293 فایل
صفایی ندارد ارسطو شدن خوشا پر کشیدن پرستو شدن 📞ارتباط با خادم کانال 👇👇 @diyareasheghi
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷بسم رب الشهداء و الصدیقین🌷 ؟ سیدمحمد و محدثه فرحناز و مهدوی حسنا و حسین پی کارای عروسیشون بودند منو سید هم پی کارای کانون فکری .. روزها از پی هم می گذشتن.. و ما فقط پی کارای کانون بودیم.. چند ماهی از جلسه کانون می گذشت گوشیم زنگ خورد .. سید:خانم پایین منتظرم بیا عزیزم -اومدم آقاجان -سلام آقای من سید:‌ سلام خانم گل یه خبر خوب -چی عزیز دل سید‌:چشماتو ببنند .. دییینگ اینم مجوز کانون .. جاشم مشخص شد -وای وای وای ممنونم ممنونم سید:رقیه خانم می خوام یه چیزی بگم .. -جانم سیدم سید:رقیه بانو ببین سید محمد و خانم زارعی بعد از ما عقد کردن اما ما هیچی .. -خب سید:خو ب جمالت ما کی میریم خونه خودمون؟ -هر موقعه تو بخوای فقط سید جان من عروسی نمی خوام ... سید:هـــــــــــــان چرا ؟ -ببین مجتبی ما هر چقدر بگیم بزن و برقص نباشه قبل از اومدن ما بزن و برقص هست مرد من تا حالا چشمش به گناه نیوفتاده .. چرا برای یه شب مردمو به گناه بندازم!!! امشب با مامان جون اینا بیاید خونه ما فعلا میریم مشهد بعد ها میریم کربلا شب مامان جون و باباجون و آقاسید اومدن خونمون و من و سید گفتیم می خوایم بریم مشهد .. تصمیمون اون شد بریم سر خونه زندگیمون .. بعد از عروسی بچه ها بریم مشهد عروسی برادرم اول بود و واقعا عالی بود بعد عروسی سید محمد و محدثه که دقیقا عروسی شون امشبه گوشیمو برداشتم رفتم پیش محدثه گفتم بیا سلفی بندازیم .. بعد گفتم منو عروس پاندا یهویی. . وای خدای من چقدر این پاندای خودمو دوست دارم .. 📎ادامه دارد . . . نویسنده : بانو...ـش 🌐 @Iran_Iran 🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
همانطور ڪه حدس میزدم مادرم از چهره ے فاطمه خوشش آمده بود اما هنوز هم پذیرفتن او بعنوان عروس برایش دشوار بود. علاوه بر آن بخاطر اینڪه فهمیده بود قبلا تنهایے به خواستگارے رفتم حسابے غر زد و ناراحت شد. همان شب مادرم با پدر درباره ے فاطمه حرف زد اما پدرم زیر بار نمے رفت. تمام نگرانے اش این بود ڪه با ورود چنین عروسے به خانواده ے ما آبرویش در جمع دوست و فامیل و آشنا مے رود. بعد از یک هفته تلاش مادرم براے راضے ڪردن او، بالاخره یک روز پدرم مرا صدا زد و گفت : _ مثل اینڪه تو نمیخواے از این تصمیم ڪوتاه بیاے. خیلے خوب، باشه. من دیگه ڪارے باهات ندارم. هر ڪارے ڪه دلت میخواد بڪن. فقط حواست باشه تنها در صورتے رضایت به این ازدواج میدم ڪه درستو توے انگلیس ول نڪنے. البته انتظار هیچ حمایتے براے ازدواج و خرج عروسیتم از من نداشته باش. آنقدر خوشحال بودم ڪه فورا دو رڪعت نماز شڪر خواندم. اما تا رفتنم فقط یک ماه مانده بود. فردا صبح به محمد زنگ زدم و براے خواستگارے رسمے دو روز بعد قرار گذاشتیم. پدرم ڪه براے این دیدار هیچ ارزشے قائل نبود روز خواستگارے با نارضایتے ڪامل یک ڪت و شلوار معمولے پوشید و آمد. آن روزعموے محمد هم در جلسه ے خواستگارے حضور داشت. با سلام و علیک زورڪے پدرم فهمیدم اتفاقات خوبے در راه نیست. وقتے نشستیم عموے محمد سر حرف را باز ڪرد و گفت : _ با اینڪه زن داداش من تنهایے این دوتا بچه رو بزرگ ڪرده اما هزارماشاالله هیچے توے تربیتشون ڪم نذاشته. من همیشه ایشونو بخاطر زحماتے ڪه یک تنه براے این بچه ها ڪشیده تحسین مے ڪنم. پدرم دست به سینه نشسته بود و هوا را نگاه مے ڪرد. مادرم ڪه از رفتار پدرم خجالت زده شده بود، گفت : _ بله. واقعا دست تنها بزرگ ڪردن بچه خیلے سخته. عموی محمد رو به من ڪرد و گفت : _ خب آقا داماد، شنیدم شما براے ادامه تحصیل انگلیس زندگے مے ڪنین. درسته؟ گفتم : _ بله. پرسےد : _ چه مدت باید اونجا بمونید؟ متوجه شدم مے خواهد درباره ے زندگیم در انگلیس صحبت ڪند. نگاهے به چهره ے پدرم انداختم و دیدم عموے محمد را چپ چپ نگاه مے ڪند. ڪمے ترسیدم. با اڪراه جواب دادم : _ راستش چند سال باید درس بخونم، بعدش هم چند سال تعهد شغلے دارم. فڪر مے ڪنم حداقل شش هفت سالے طول بڪشه... بعد از مڪث ڪوتاهے گفت : _ والا زن داداش من ڪه تنها معیار و ملاڪش اینه ڪه همه چیز مورد رضاے خدا باشه. براے ما مهریه و این چیزا هم مهم نیست. نظر خود فاطمه جان هم براے مهریه 14 تا سڪه است. ولے من بعنوان عموے فاطمه خانم با اجازتون یه شرطے دارم. اونم اینه ڪه اگه میخواین این وصلت صورت بگیره باید همینجا توے ایران زندگے ڪنین. استرس گرفتم. میدانستم دقیقا روے نقطه ضعف پدرم دست گذاشته. پدرم با شنیدن این حرف صدایش را بلند ڪرد و گفت : _ ببینین آقاے محترم، من مخالف این ازدواج بودم. الانم تنها شرطے ڪه براے این پسر گذاشتم اینه ڪه درسشو ول نڪنه. لااقل الان ڪه میخواد آبروے مارو با این وصلت ببره درسشو بخونه ڪه من بتونم سرمو جلوے مردم بالا نگه دارم. از ترس تمام پیشانے ام خیس عرق شده بود. محمد بدجورے حرصش گرفته بود، به آرامے نگاهش ڪردم. تا خواست حرف بزند عمویش جلویش را گرفت و گفت : _ هیس، شما هیچے نگو. بعد رو به پدرم ڪرد و گفت : _ شما مهمونین و احترامتون به ما واجبه ولے من اجازه ے توهین ڪردن بهتون نمیدم. مثل اینڪه شما اشتباهے اومدین. یا درست حرف بزنین یا بفرمایید بیرون. پدرم گفت : _ منم به شما اجازه نمیدم ڪه آینده ے پسر منو تباه ڪنین! بلند شد و به من و مادرم گفت : _ پاشید بریم. مادرم هرچقدر سعے ڪرد قضیه را درست ڪند موفق نشد. پدرم رفت و جلوے در ایوان منتظر ماند، مادرم هم با اظهار شرمندگے و عذرخواهے از جایش بلند شد و رفت. اما من سرجایم نشسته بودم. پدرم رو به من ڪرد و گفت : _ تو نمیاے؟ با ناراحتے به زمین خیره شدم و گفتم :« نه! » با عصبانیت گفت : _ از همین امروز از ارث محرومے. دیگه ڪارے باهات ندارم. در را ڪوبید و رفت. خشڪم زده بود. آنقدر ناراحت و شرمنده بودم ڪه دلم میخواست زمین دهان باز ڪند و از خجالت در زمین فرو بروم. ساڪت سر جایم نشسته بودم. ڪسے چیزے نمے گفت. وقتے صداے بسته شدن در حیاط آمد، فاطمه سڪوت را شڪست و گفت.. ✍ برای تعجیل در فرج حضرت مهدی(عج)صلوات 🌐 @Iran_Iran 🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran