#روایت_ایراندختی_ها🤩🔥
#به_ما_هم_خوش_گذشت😍
حکیمه رو که به عنوان نیروی کمکی با
خودم آورده بودم جشن،همش نگران بودم چون میدونستم خیلی سریع خسته میشه.
همش حس می کردم که دیگه این دختر با من جایی نمیاد.
اولش قرار بود انتظامات باشه...ولی به نظرم زیاد حالش با این کار خوب نبود.
وقتی گفتن ایستگاه صلواتی نیاز به نیرو داره، صداش زدم حکیمه برو ایستگاه نیرو میخواد.
دیگه خودمم درگیر کار شدم و ازش خبر نداشتم...
اواخر که دیگه کار سبک تر شده بود، رفتم که بهش سر بزنم.نشست و گفت دیگه نا ندارم.
آستینا رو بالا زدم و شروع کردم کمک کردن.
واقعا کار سختی بود.
حس میکردم حکیمه خیلی ناراحته
اما در کمال ناباوری دیدم شماره تماسشو به خانم موکب دار داد و گفت اگه کاری از دستم بربیاد خوشحال میشم، انجام بدم
و وقتی رسیده بود خونه، زنگ زد و ازم تشکر کرد.گفت با اینکه خیلی خسته ام خیلی بهم خوش گذشت و خیلی حالم خوبه😢
بله بعضی دخترا مثل حکیمه ظاهرا شاید توی جشن نبودن ولی لذت عمیق تری رو تجربه کردن، لذت متفاوت نوکری درگاه اهل بیت علیهم السلام که با هیچ لذتی قابل مقایسه نیست.😇
صلی الله علیک یا فاطمة المعصومه ❤️
#ایراندخت_۱۴۰۳
«منتظرروایتای قشنگتون هستیم😉📝»
@Irandokht_1403