🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
روز طوفانی!...
بعد از نماز صبح آرام وبی صدا به رخت خواب میخزم تا مبادا خواب ناز کودکانم از چشمشان ربوده شود و خواب بر چشم من حرام!
چشمانم را میبندم که ناگاه مادر درونم صدایم میزند:
«پاشو صبحانه آماه کن! تغذیه مدرسهی دخترت، تکالیفش رو چک کن، پاشو،کلی کار داری!»
اخمی به مادر درونم میکنم و با هیس کشداری او را به سکوت وادار میکنم!
او هم با تاسف،«خود دانی» ای نثارم می کند و ساکت به خواب ناز فرو می رود؛ اما... گویا،سخنان و دل نگرانی هایش در من اثر کرده که گرمای چشمانم این چنین ترک منزل کرده!
بسم الله گویان از جا بر میخیزم و مشغول آماده کردن صبحانه میشوم!
نگاهی به تکالیف دخترم می اندازم و لبخندی از سر رضایت همراه با ذکر الحمدلله، بر لبم می نشیند! پای تکالیفش امضا میزنم:
«آفرین، سرباز امام زمان باشی، دخترم!»
...
همسرم و دخترم راهی میشوند؛ سفرهی صبحانه را تا نوبت بعدی و بیداری باقی فرزندانم جمع میکنم و در آرامش، مشغول مرتب کردن خانه میشوم!
گرمای خواب، باز سوار بر پلکم میشود و سنگینی خواب به سراغم میآید که ناگاه، جفت جفت و رنگ رنگ، چشم های دخترانم، با اشتیاقی کودکانه به من خیره می شود و صدای:
«سلام مامان صبح بخیــــــرِ!» اول صبحی شان، خبر از شروعی طوفانی میدهد!
به سوی خوابِ سوار بر پلکم، دستی به نشانهی خداحافظی، تکان میدهم و «بدرود تا شب» گویان بدرقه اش میکنم!...
سفرهی صبحانه باز گشوده میشود و قطار کارها باز سوت میزند!
با عجله کارها را انجام می دهم و نیمه خسته از کارها، راهی مدرسهی فرزندم میشوم...
مشغول یادداشت نکات معلمِ فرزندم، در دفترچه یادداشت میشوم که ناگاه، کلامی از معلم، اشک شوق بر چشمانم می نشاند؛
آری! این اسم دختر من است که با تقدیر و تمجید بر لبان معلم نشسته!
چه آواز خوش آهنگی بود طنین صدای معلم وقتی «نام دخترم» را به عنوان بهترین شاگرد کلاس میخواند!
با تعاریف و تمجیدهای معلم از فرزندم، ناخودآگاه، یاد امضای امروزم پای تکالیفش میافتم:
«آفرین، سرباز امام زمان باشی، دخترم!»
... و ناگاه یاد ایام بارداری و آن لحظه ای که که نذر سلامتی جسم و جانش، قرآن گشودم و این فراز، بر عمق جانم نشست، پیش از آنکه بدانم فرزندم دختر است!:
« رَبِّ إِنِّي نَذَرْتُ لَكَ مَا فِي بَطْنِي مُحَرَّرًا فَتَقَبَّلْ مِنِّي... فَلَمَّا وَضَعَتْهَا قَالَتْ رَبِّ إِنِّي وَضَعْتُهَا أُنْثَىٰ ... فَتَقَبَّلَهَا رَبُّهَا بِقَبُولٍ حَسَنٍ: پروردگارا، من عهد کردم فرزندی که در رحم دارم از فرزندی خود در راه خدمت تو آزاد گردانم، این عهد من را بپذیر ... پس هنگامی که(مریم) متولدشد، گفت: پروردگارا، فرزندم دختر است!... پس خدا او را به نیکویی پذیرفت و به تربیتی نیکو پرورش داد!»
لبخند رضایت بر لبم نشست و اشتیاقی مادرانه بر قلبم جاری شد:
«خدایا؛ تو میدانی من فرزندانم را نذر ظهور کردم!... دخترانم را برای یاری امامم می پذیری؟
آیا همچون مادرِ مریم، مژدهی «فتقبلها ربّها» را به من هم میدهی؟
مژدهی خدمتِ فرزندانم در سپاه ظهور؟!»
...
همراه فرزندانم راهی خانه میشوم و باز قطاری از کارها...
چه روز طوفانیِ دلنشینی بود امروز!
تمام خستگی کارهای امروز که نه، تمام خستگی سالهای مادریم، بار بست و جای آن را دلگرمی و عزمی جدی برای تلاش در راه پرورش سربازان نسل ظهور، گرفت!
حالا دیگر ریخت و پاش ها، جیغ و دادها، کارهای خانه و کمک برای تکالیف و درس مدرسه و تک تک مادرانه هایم، در نظرم حکم زمینه سازی برای ظهور را دارد؛ نه بار وظایف روزمره!
خصوصا که شیرینی زحمات مادریم در این روز پر زحمت و طوفانی، همزمان شد با شیرینی طوفان الاقصی و روز پیروزی فرزندان حزب الله!
گویا این پیروزی مهر تایید و تاکیدی بود برای تلاش در راه پرورش سربازان ظهور!
*****
آری؛ به خاطر بسپریم:
طوفان الاقصی، حاصل زحمات سربازان و فرزندان اسلام بود؛ امروز را به خاطر داشته باشیم؛
ان شاء الله ظهور نزدیک است و سهم ما سرباز پروری...
فرزندانمان را نذر ظهور کنیم و خودمان را نذر فرزند آوری!
طوفان هایی از جنس نور در راه است، خود را برای آن روز آماده کنیم!
****
چه روز طوفانی دلنشینی و چه عطر دل انگیز ظهوری...!
✍آينــــــــــﮫ
#طوفان_الاقصی
#ظهور_نزدیک_است
#نسل_سربازان_ظهور
#نشر_با_منبع_زیباتر_است
لینک کانال ما در ایتا:
https://eitaa.com/Ayenehmadari
لینک کانال ما در بله:
https://ble.ir/ayenehmadari
«إِذْ قَالَتِ امْرَأَتُ عِمْرَانَ رَبِّ إِنِّي نَذَرْتُ لَكَ مَا فِي بَطْنِي مُحَرَّرًا فَتَقَبَّلْ مِنِّي ۖ
آن گاه که زن عمران گفت: پروردگارا، من عهد کردم فرزندی که در رحم دارم از فرزندی خود در راه خدمت تو آزاد گردانم، این عهد من بپذیر
فَلَمَّا وَضَعَتْهَا قَالَتْ رَبِّ إِنِّي وَضَعْتُهَا أُنْثَىٰ
زمانی که او را زایید، گفت: پروردگارا! من او را دختر زاییدم.
فَتَقَبَّلَهَا رَبُّهَا بِقَبُولٍ حَسَنٍ وَأَنْبَتَهَا نَبَاتًا حَسَنًا
پس پرودگارش او را به صورت نیکویی پذیرفت، و به طرز نیکویی نشو و نما داد.»
نمیدانم مادر ریحانه، چه نذری داشت که خداوند این چنین دخترش را پذیرفت!
شاید مادر ریحانه هیچوقت فکر نمیکرد که دخترش در هجده ماهگی، فرمانده موشکی شود و دشمن را به خاک نابودی بکشاند!
وقتی میشنویم این نسل، سربازان ظهورند، شک نکنیم!
ریحانه، نمادی از سربازان هزار و چهارصدی ظهور است؛ دختری که با کاپشن صورتی و درجههای قلبی روی گوشش، فرمانده سپاه شد و موشکها را به خط کرد!
خدایا در این صبح جمعه عهد میبندیم که فرزندانی نذر ظهور مهدی به دنیا تقدیم کنیم.
مثل مادر مریم، مثل مادر ریحانه، نذر ما را هم بپذیر و فرزندانمان را قبول کن!
✍آينــــــــــﮫ
#فرمانده_کاپشن_صورتی_درجه_قلبی
#سربازان_نسل_ظهور
#نشر_با_منبع_زیباتر_است
لینک کانال ما در ایتا:
https://eitaa.com/Ayenehmadari
لینک کانال ما در بله:
https://ble.ir/ayenehmadari
🔴 رسانه عبری نوشته بود: مردان شجاع شما همه مردهاند.
_مامان، چوبهای برج هیجانمون رو کجا جمع کردید؟
چشمها را از تلویزیون گرفتم و به دخترها که چهارتایی کنار هم ایستاده بودند و منتظر جوابم بودند، نگاه کردم: «چی کجاست؟ باز میخواین خونه رو بهم بریزین؟»
رقیه پیشتاز شد: «نه، کارمون تموم شد جمع میکنیم، چوبهای برج هیجان کجان؟»
دم عمیقی گرفتم و بازدمم را کشدار از بینی خارج کردم:
«تو انبار، کارتن دومی، پلاستیک سبز، پایین، گوشه سمت راست کارتن.»
جملهام تمام نشده، بچهها دویدند سمت انبار و همزمان صدای ممنون گفتنشان دورتر شد.
سری تکان دادم و دلم برا کارتنها و البته بیشتر برای خودم سوخت که تا چندثانیه دیگر، چینششان کن فیکون میشود.
باز مشغول دیدن تلویزیون شدم.
چند دقیقه بعد صدای بچهها بلند شد. صدایی شبیه موشک و خمپاره می دادند و توپها را به سمت چوبها شلیک میکردند.
وقتی جدیتشان را در زدن چوبها و خوشحالی بعد از هم پاشیدن منطقهی چوبی دیدم، توجهم به سمتشان جلب شد. صدای تلویزیون را کم کردم تا بهتر از کیفیت بازیشان سر در بیارم و زیر چشمی، طوری که حواسشان را پرت نکنم، بازی را زیر نظر گرفتم.
هر کدام از دخترها یک توپ داشت و فرمانده یک لشکر؛ رقیه، دختر نه سالهام فرمانده ارشد بود و نقشهی حملات را برای فرزندان کوچکتر یا همان فرماندههای مناطق مختلف، میریخت:
«خوب، طبق بررسیهای من، این چهار منطقه، مال اسرائیله، هرکدوممون از یه سمت حمله میکنیم و نابودشون میکنیم، بچهها تا میتونین اسرائیلیا رو بکشین، اونا خون خیلیا رو ریختن و حالا وقت انتقامه!»
توپها شلیک شد و چوبها یکی یکی و چندتا چندتا ریختند و هربار با زدن منطقهی مورد نظر فریاد زدند و جیغ خوشحالی کشیدند؛ این جزء موارد نادری بود که جلوی جیغ کشیدنشان را نگرفتم، آخر آتش انتقامشان نباید سرد میشد.
حسنای دوساله ام، دودستی توپها را با تمام قدرتش به چوبها میزد و با افتادن هر تکه چوب بالا و پایین میپرید.
بچهها، چند دقیقه بعد، تمام مناطق به اصطلاح اسرائیلی را منهدم کردند. دستها را مشت کردند و بالا گرفتند و در حالیکه جشن پیروزی گرفته بودند، به طرف آشپزخانه دویدند.
چند لحظه بعد، ظرف باقیمانده زولبیا بامیه افطار را آوردند و مقابلم گرفتند:
«بفرمایید»
ارام ظرف را پس زدم: «نه مامان، تازه خوردم ممنون.»
فاطمه گردنش را کمی کج کرد: «نه مامان این فرق میکنه، مثلا اسرائیل رو شکست دادیم این شیرینی پیروزیمونه.»
معصومه خندید و به چوبهای پخش شده کف هال اشاره کرد:«همشون رو از بین بردیم، اینام ساختمونا و جنازههاشونه که ریخته»
در جوابش خندیدم و آخرین بامیه باقیمانده را، برداشتم: «اها، به به مبارکه، پس این شیزینی خوردن داره».
دخترها مشغول جمع کردن چوب ها شدند و من مشغول چک کردن پیام رسانها.
رقیه چوبی را میان مشتش گرفت:
«مامان، خیلی دوست دارم اسرائیلیا رو واقعا از بین ببرم.»
حواسم پرت پیامی شد و متوجه صحبتش نشدم:
«ها...چی؟ جانم مامان؟»
_میگم با اینکه من و ابجیام دختریم خیلی دوست داریم بریم جنگ اسرائیل، اخه اون روز شنیدم اخبار گفت اسرائیل چند تا فرمانده ایرانی رو کشته. دوست دارم حالا جای اون فرماندهها من برم باهاش بجنگم. اصلا هم نمیترسم.
پیام، توییت رسانه عبری زبان در پاسخ به پیام رهبری درباره انتقام از اسرائیل بود.
رهبر، از انتقام توسط مردان شجاع و پشیمانی اسرائیل گفته بودند و رسانه عبری هم در پاسخ نوشته بود:
«مردان شجاع شما همه مرده اند.»
بی تفاوت به پیام اسرائیلی، لبخندی یک طرفه زدم و به دخترم پاسخ دادم:
«میدونم دخترم. تو و أبجیات و خیلی از مردم ایران، آمادهن تا اسرائیل رو نابود کنن»
نگاهی به منطقه پوشالی چوبی اسرائیل که انگار طوفانی ان را نابود کرده بود، انداختم:
«جایی که دختر بچههاش هم، مرد میدان مبارزه با اسرائیل هستند، مُردن مردان شجاع، توهمی بیشتر نیست! طوفان الاحرارها در راهند.»
✍آينــــــــــﮫ
#طوفان_الاحرار
#نشر_با_منبع_زیباتر_است
لینک کانال ما در ایتا:
https://eitaa.com/Ayenehmadari
چند نفری وسط حرفم، ببخشید گفتند و خداحافظی کردند.
مادر نفس حوصلهی ادامه بحث را نداشت. این را از چرخیدن مدام سرش به این سو و ان سو فهمیدم.
آخر تاب نیاورد و دستی به پشت شانهی مادر آسنا زد:«ول کن این حرفا رو هر کی میتونه بچه بیاره. راستی! ست باشگاهیایی که سفارش داده بودی رسید؟» و همزمان با جمع خداحافظی کردند.
تا به خود آمدم من مانده بودم و نگاه مستقیم خورشید که توی صورتم میتابید.
سوار ماشین شدم و به برکتی که بعد از تولد هر کدام از بچهها به زندگیمان وارد شده بود فکر کردم. متراژ خانه بزرگتر شده بود، ماشین بهتری خریده بودیم، مسافرت و خریدمان سرجایش بود و با وجود همه این خرجها، هیچ وقت کم نیاوردیم.
مهمتر از همه دلمان خوش بود و دغدغهی معاش نداشتیم، پشتمان به خدایی گرم بود که رازق، کوچکترین نامش بود.
به خانه رسیدم و مشغول پخت ناهار شدم.
شاید حق داشتند که از هزینههای فرزندآوری میترسیدند؛ بعضی چیزها حلوای تنتنانی و تا نخوری ندانی است، باید تجربه کنی تا باورت شود، مثل همین برکت!
✍آينــــــــــﮫ
#اقتصاد_و_فرزندآوری
#قسمت_دوم
#نشر_با_منبع_زیباتر_است
لینک کانال ما در ایتا:
https://eitaa.com/Ayenehmadari
@iranejavaan
کی گفته هوای بارونی، هوای دو نفرهست؟
همیشه شنیدیم وقتی بارون میاد عاشقای شاعر طبع میگن:
«هوا،هوای دونفرهست...»
اما به نظرم جذابیت و زیبایی هوای بارونی، به چند نفره از اون لذت بردنه نه دونفره بودن...
بذارین واضحتر بگم:
چی جذابتر از اینکه یه عصر بارونی
یه سینی که دورتا دورش رو استکان چیده باشی بزاری وسط هال؛
بوی خاک بارون خورده بلند بشه و صدای برخورد قطره های بارون با صدای خندیدن بچهها گره بخوره و تا عمق جون و دلت رو نوازش کنه؟
اونوقت تو بشینی و چایت رو با قند نگاه بچههات بخوری و حظ کنی از اینکه دورتا دور سینی زندگیت، استکانهای خوشبختی چیده شده... ☕️
حالا دیدید، هوا هوای چند نفره ست... 😉
سینی زندگیتون پر از استکانهای چای قند پهلو... ❤️
پ. ن: حیف که خونههای حیاطدار و پر جمعیت ما رو تبدیل کردن به خونه های اپارتمانی باحداکثر یکی دو فرزند...
چقدر جای این تصویر توی زندگیهای امروز خالیه... 😔
✍آينــــــــــﮫ
#نشر_با_منبع_زیباتر_است
لینک کانال ما در ایتا:
https://eitaa.com/Ayenehmadari
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ما مادرها نمیگذاریم وصیتش روی زمین بماند...
✍آينــــــــــﮫ
#نشر_با_منبع_زیباتر_است
لینک کانال ما در ایتا:
https://eitaa.com/Ayenehmadari
لینک کانال ما در بله:
https://ble.ir/ayenehmadari
مادران تمدن ساز
بارها شنیده بودیم: «پشت هر مرد موفق، زنی موفق ایستاده است.»
حالا دیدههایمان مهر تایید شنیدهها شده...
امروز که با چشم خود نقش تمدن ساز مادران را دیدیم، بهتر میشود فهمید چرا تمام تلاش دشمن تمرکز یافته روی کمرنگ کردن و بی ارزش جلوه دادن مادری...
امروز سبزی دامان مادرها، جلوهگر شده در سرخی خون شهدا.
حواسمان باشد، این روزها بار مادری بیشتر روی شانههایمان سنگینی میکند...
✍آينــــــــــﮫ
#نشر_با_منبع_زیباتر_است
لینک کانال ما در ایتا:
https://eitaa.com/Ayenehmadari
لینک کانال ما در بله:
https://ble.ir/ayenehmadari
به بچههام گفتم از پای مناظره برن تو اتاق، خدایی باید بشینم تا مدتها اموزههای دکترررر پزشکیان رو از ذهنشون پاک کنم🤕👇
⛔️دکتر پزشکیان در اشاره به افراد: این، اون
⛔️دکتر پزشکیان در جواب حرف طرف مقابل: بگو بابا!!!!!! 🙄
⛔️دکتر پزشکیان به مجری(وقتی ازش میپرسه اینو شما گفتی): حالا تو بگو چیکارداری!!!!! 🤬
⛔️دکتر پزشکیان: بقیه دروغ میگن! منم که راست میگم! بعد تهمت میزنه و میگه چرا تهمت میزنی! 🤥
⛔️دکتر پزشکیان: چرا تو انقدر برنامه داری؟(مثل اینکه درس نخونی بعد به شاگرد اول کلاس بگی تو چرا انقدر درس میخونی؟!) 😑
⛔️دکتر پزشکیان: حالا من یه چیزی گفتم بین دانشجوها.... الان میخوام رئیس جمهور بشم فرق داره! 🤫
⛔️مجری به دکتر پزشکیان: برنامهتون چیه؟!
پزشکیان: رئیسی خراب کرده!👈👉
مجری: خوب برنامه شما در این موضوع چی؟ پزشکیان: من بعدا کارشناس پیدا میکنم بشینن بخونن، نظر بدن ،اونوقت یه کاریش میکنم! 😩
مجری به دکتر پزشکیان: برنامهتون برای اجرای قانون چیه؟
پزشکیان: بله، اجرای قانون برنامه ماست! 😶🌫
⛔️دکتر پزشکیان: من میدانم که نمیدانم(اونوقت این ادم که نمیدونه میخواد رییس جمهور بشه!) 🤯
⛔️دکتر پزشکیان: به من چه دوستام و اطرافیانم که به عنوان کارشناس میبرم چی میگن یا چی پرتاب میکنن!!!😵
(نه خودش روگردن میگیره نه اطرافیانش رو)😬
📛واااای خدایا ایشون رئیس جمهور بشه باید یه کتاب مجزای ادبیات فارسی بنویسن!!! 😪
✍آينــــــــــﮫ
#مناظره_بدون_روتوش
#مردم_حواستون_هست؟
#نشر_با_منبع_زیباتر_است
جا نماندم...
چراغها خاموش بود، اما از روز برایم روشنتر بود که این دعا امسال برایم اجابتی ندارد. صدای مداح، توی حسینیه پیچید:
«خدایا به حق این شب عاشورا، امسال قدم زدن تو مسیر اربعین رو نصیب و روزیمون بفرما.»
صدایی توی سرم پیچید. صدای سوت بلندگو بود یا جیغِ زنی داغدار در وجودم؟ هرچه بود با صدای آمین جمعیت درهم پیچید، اشک شد و لرزان از گوشه چشم چکید.
مداح دوباره دعایش را تکرار کرد. آمین جمعیت این بار بلندتر بود و لبهای من همچنان بسته.
زن کناری دستها را بالاتر از صورت برده بود و صدای آمین گفتنش را از دستها بالاتر. همینطور که لبهایم به هم دوخته بود، ناخودآگاهم در تلاش برای باز کردن مُهر لبها دست و پا میزد. لابهلای پوشههای ذهنی، داشت دنبال سخنرانیهایی میگشت درباره انواع استجابت دعا.
میخواست کمی دلم را نرم کند به دعایی که این سالها به استجابت عینی نرسیده و دلخوشم کند به انواع دیگر استجابت.
تلاشش بی فایده بود. مُهر لبهایم همچنان باز نشد.
چشمها را بستم. انگار نمک پلکها، روی زخم قلبم پاشیده شده باشد، سوزشی عجیب به جانم افتاد.
برقهای هیئت روشن شد. سینی چای مقابلم بود. صدای زنِ کناری، توی گوشم پیچید:
-من که کوله اربعینمو از همین حالا بستم.
چای توی دستم بود و این بار به جای یک قند، دو قند میان مشتم؛ یکی برای گرفتن تلخی چای و یکی برای تلخ کامی جاماندگی.
صدای زن، داغ دلم را تازه کرد و مشتم را محکمتر. قندها، تاب نیاوردند و با عرق مشتِ بسته شدهام، آب شدند. چای تلخ را با کامی تلختر، سر کشیدم. نگاه زن به نگاهم گره خورد:
-چند ماهته عزیزم؟
آرام با سرش به سمت باری که توی وجودم جاخوش کرده، اشاره کرد.
دستمال مرطوب را کف دستها کشیدم تا جای پای قندهای آب شده را پاک کنم و گفتم هشت ماه.
چای سردش را بدون قند، یک نفس سر کشید:
-به سلامتی بغلش کنی.
خواستم با یک التماس دعا مکالمه را تمام کنم. اما باز صدایش توی گوشم پیچید:
-پس امسال اربعین کربلا نمیری؟
دست روی بارم گذاشتم و با پیشانی عرق کرده لبخندی تلخ زدم. خواستم بگویم گاو پیشونی سفید که میگویند همین است ولی حرف دلم روی زبان نیامده بود که این بار صدایش توی گوش نه، توی وجودم پیچید و انگار پتک شد روی قلبم:
-هشت ساله هر اربعین عازم میشم تا حاجت بگیرم. هشت ساله نذر میکنم اگه سال بعد خدا بهم یه بچه بده، اون سال اربعین یه نیازمند رو جای خودم عازم کربلا کنم. هشت ساله دعام اجابت نشده و داغ رو دلمه.
اشک از گوشه چشمش سر خورد و صاف چکید روی زخم دلم. سوزشی عجیب به جان چشمهایم افتاد، اشک شد و چکید روی باری که به جان میکشیدم.
نگاهش را دوخت به من و فرزند نیامدهام:
-من اعتقاد دارم این بچهها سربازای امام زمانن. اینا راه اربعینو به ظهور گره میزنن.
آهی سرد کشید. نگاهش را به استکان خالی مقابل دوخت. تلخندی زد و با انگشت اشاره، اشک خشک شده کنار چشم را پاک کرد.
-میدونم احتمالا از اینکه اربعین کربلا نمیری ناراحتی، ولی مطمئن باش بچهای که تو وجودت رشد میدی، یه روز با قدم زدن تو راه اربعین، هم قضای قدمهای امروز تو رو به جا میاره، هم نمیذاره راه اربعین تا ظهور، خالی بمونه.
جملهاش آن قدر سنگین بود که به اعماق ناخودآگاهم نفوذ کرد و جای تمام پوشههای سخنرانی جاماندگان اربعین را گرفت. لبخندی شیرین، بیاختیار گوشه لبم نشست. او هم لبخند زد و گوشه چشمهایش، چروکی ریز افتاد:
-من امسال تو مسیر کربلا جای شما هم چند قدم برمیدارم و واسه سلامتی خودت و تو راهیت دعا میکنم؛ تو هم روز اربعین، وسط زیارتت از راه دور، دست روی دلت بذار و دعا کن دامن منم سبز بشه و منم سال دیگه از راه دور، زیارت اربعین رو بخونم.
مُهر لبهایم باز شد. دستها بالاتر از صورت رفت و صدای آمین گفتنم بالاتر از آن. شاید این اولین باری بود که یک اربعین رفته، به یک جامانده التماس دعا میگفت.
✍آينــــــــــﮫ
#اربعین
#فرزند_آوری
#نسل_ظهور
#نشر_با_منبع_زیباتر_است
لینک کانال ما در ایتا:
https://eitaa.com/Ayenehmadari
@iranejavaan