eitaa logo
بنیاد تاریخ پژوهی و دانشنامه انقلاب اسلامی
423 دنبال‌کننده
5.6هزار عکس
637 ویدیو
686 فایل
تاریخ معاصر ایران و دانشنامه انقلاب اسلامی
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹خاطرات همسر امام، به قلم خودش (6 )🔹 🔸تنها آراستگی داماد، اتکا به نفس🔸 🔹... با تمام ایراداتی که به این کار داشتم در یک لحظه خودم را به خدا سپردم و فهمیدم باید تسلیم تقدیر الهی شد و تابع محض بود و خودم را تسلیم تقدیر و سرنوشت نمودم تا ببینم با من چگونه رفتار خواهد کرد. مادر و خواهرانم اصرار داشتند که من داماد را ببینم با خود می‌گفتم چه ببینم و چه نبینم همین است که هست ولی آنان اصرار داشتند... با خود فکر می‌کردم آنکه آن همه اصرار دارد حتماً خود را آراسته و لباس خوب پوشیده است ولی با کمال تعجب او را سیدی ساده و بی‌آلایش، دارای عمامه، قیافه‌ای معمولی معمولی، لاغر، زرد رنگ، سبزه و عبایی کهنه، تو گویی میهمان ما برای مجلس درس مهیا شده بود نه مجلس خواستگاری با دختری با آن خصوصیات، آن هم بعد از از ماهها اصرار و انکار، تنها چیزی که به راحتی می‌شد در سیمای داماد یافت، اتکاء به نفس بود و بس. پنداری همه چیز را هیچ می‌انگاشت و این را به راحتی می‌شد فهمید ... نه قدرت نه گفتن داشتم و نه قدرت «آری» . درست یادم است که زانوهایم را در بغلم گرفته بودم و در کنار اتاق مظلومانه نشسته بودم، نمی‌دانم چه فکر می‌کردم ...🔹 —--------------------------------- زندگینامه بانو خدیجه ثقفی ( همسر امام ) ص 52-53
🔹خاطرات همسر امام، به قلم خودش (7 )🔹 🔸اجرای عقد در حرم حضرت عبدالعظیم🔸 🔹... فردای آن روز به محل سکونت خودم یعنی منزل مادربزرگم برگشتم... پس از چند روز مادر بزرگ و مادر مشغول تهیه جهیزیه شدند و آقا سید احمد [لواسانی] مشغول تهیه، خانه کوچکی را در کوچه میرزا محمود وزیر در خیابان امیر کبیر، نزدیک سه‌راه امین حضور اجاره کردند و یک قطعه فرش مستعمل دوازده متری که برادر داماد با خود از خمین آورده بود – همان که بعداً سالهای سال فرش اتاق ما بود – در اتاق نزدیک درب منزل انداختند ... همان اتاقی بود که عیناً در خواب دیده بودم. که شرح آن گذشت. دو اتاق دیگر هم با جهیزیه من مرتب شد. زمستان بود و ماه بهمن. جهزیه نسبتاً مفصلی داشتم... روز هشتم ماه رمضان 1348 بود که آقاجانم مرا صدا زد و گفت به من اجازه بده تا آقا سید احمد را وکیل کنم بروند حضرت عبدالعظیم و در آنجا صیغه عقد را جاری کنند... اول جواب ندادم. دوباره گفتند آقایان معطلند. گفتم وکیل هستید... برادر بزرگ داماد یعنی آقای پسندیده هم از طرف داماد وکیل بود. من 16 ساله بودم و آقا 28 ساله عقد در حرم حضرت عبدالعظیم خوانده شد و تا شانزدهم ماه مبارک رمضان خانه مهیا گردید ...🔹 —------------------------------------- زندگینامه بانو خدیجه ثقفی (همسر امام ) ص 54-55
🔹خاطرات همسر امام، به قلم خودش (8 )🔹 🔸خوابی که تعبیر شد🔸 🔹... مجلس عروسی برپا شد. حدود 60-70 نفر عروس را با چند سواری به منزل داماد بردند و آقاجانم برای دست به دست دادن آمدند. در آن زمان مرسوم بود یکی از محارم مخصوصاً پدر داماد یا عروس که از محارم بودند دست به دست می‌دادند. در آن شب بود که من برای اولین بار او را رو به رو دیدم و او مرا. فردای آن شب بود که متوجه شدم این همان خانه‌ای که در خواب دیدم و این همان اتاقی است که پیغمبر (ص) و امیر المومنین (ع) و امام حسین (ع) را در عالم رویا دیده بودم، حتی همان در و پنجره است، حتی پرده همان پرده است .. باور کنید درست همان بود، هیچ فرقی ولو جزیی با آنچه در خواب دیده بودم نداشت ...🔹 —---------------------------------------- زندگینامه بانو خدیجه ثقفی (همسر امام ) ص 56
🔹خاطرات همسر امام، به قلم خودش (9 )🔹 🔸عروس در ماشین باری🔸 🔹... روز چهاردهم فروردین 1309 ه.ش ... ماشین باری سیمی که شرحش رفت اجاره شده و من برای اولین بار بود که با چنین ماشینی مسافرت این چنینی می‌کردم چرا که قبلاً با سواری می‌رفتیم. وسط ماشین جهزیه مرا ریختند و روی صندلی‌های باریک ما را نشاندند، عده دیگر هم سوار شدند و بدین ترتیب... به سوی شهرستان غبار گرفته قم حرکت کردیم. تا حسن‌آباد گریستم، ناله کردم و گلوله اشک از چشمم روی لباسم می‌ریخت ، نمی‌دانم این همه اشک را از کجا داشتم! به حسن‌آباد که رسیدیم یعنی سه ساعت گریه کردن، آقا گفت « بس است دیگر، تحمل داشته باش » ساکت شدم و تا قم که هشت ساعت راه بود، بغض کردم و گلویم از شدت بغض درد گرفت ... 🔹 —------------------------------------------— زندگینامه بانو خدیجه ثقفی (همسر امام ) ص 62-61
🔹خاطرات همسر امام، به قلم خودش: (10)🔹 🔸در سالگرد عروسی یک پسر دو ماهه🔸 🔹... وارد منزل آقا سید احمد [لواسانی] شدیم. من با زن آقا سید احمد روی دوستی او با مادرم آشنا بودم، او با خوشرویی از ما استقبال کرد. من ذاتاً [خون] گرم و خوش برخورد هستم، نارحتی‌ها را هضم می‌کنم. من هم با او گرم گرفتم... او هم زن جوانی بود ولی یازده سال از من بزرگ‌تر بود. یک هفته در منزل آنها ماندیم تا یک خانه در خیابان ارم از آقا رحیم صفوی اجاره کردیم. این خانه حیاط نسبتاً بزرگی داشت و دارای چهار اتاق بود ... در اولین نامه برای مادرم نوشتم: اگر چه به غربت گرفتار شدم و غم دوری شما آزارم می‌دهد. اما دوست خوبی [آقا را] پیدا کرده‌ام و آقا برایم خانه‌ای با صفا اجاره کرده که چهارده گونه میوه دارد، برای من ناراحت نباشید. آن‌گاه میوه‌ها را شمردم: انگور، انجیر سیاه و زرد، انار، هلو، به، گلابی، سیب، آلبالو، آلوزرد و ... پسر اولم مصطفی، در این منزل متولد شد. ( بیست و یکم رجب سال 1349 ه.ق برابر با بیست یکم آذر 1309 ه.ش ) به این ترتیب در ماه رمضان سالگرد عروسی‌ام یک پسر دو ماهه داشتم و دیگر خودم را تا آخر تنها ندیدم. آقا به اعتبار اسم پدرش و خواسته من نام فرزندمان را مصطفی گذاردیم ...🔹 —------------------------------------------— زندگینامه بانو خدیجه ثقفی (همسر امام) ص 62-63-64
🔹خاطرات همسر امام، به قلم خودش: (11)🔹 🔸زندگی طلبگی و تنگی معیشت🔸 🔹... بعد از این منزل به خانه دیگری در گذر عابدین نزدیک تکیه عشقعلی رفتیم. اجاره این منزل ماهی پنج تومان می‌شد که اندکی برای آقا زیاد بود. ما در خانه کوچک‌مان وضع طلبگی داشتیم. آقا در خمین مختصر ملکی داشت که به همان بسنده می‌کردیم و سعی می‌کردیم خودمان را محتاج نشان ندهیم. ماهی بیست تومان عاید ملکی، و از هیچ آقایی شهریه قبول نکرد. می‌خواست با همین مقدار زندگی کند و زیربار هیچ مرجعی نرود. از اول مناعت طبع داشت و تا آخر هم از کسی پولی برای گذراندن زندگی قبول نکرد. عاید ملکی هم مرتب نبود که لااقل بتوانیم روزمره حساب کنیم و بدانیم که چه زمانی پولی می‌رسد... باید شش ماه با سختی و قرض زندگی می‌کردیم تا مقداری گندم در خمین بفروشند و سهم ما برسد و قروض ما ادا شود. آنان که در خرج و دخل اهل نظر بودند معتقد بودند که اگر ماهی پنجاه تومان داشتیم می‌توانستیم یک زندگی معمولی داشته باشیم زیرا غیر از خودمان و بچه یک کارگر زن هم داشتیم که برای کمک به من از تهران آمده بود. کرایه خانه را باید می‌پرداختیم و خرج لباس و سایر برج‌ها را هم که اضافه کنی با ماهی پنجاه تومان یک زندگی بخور و نمیر را می‌توانستی اداره کنی و ما فقط حدوداً به طور متوسط ماهی بیست تومان، سی تومان کم داشتیم و در سختی زندگی می‌کردیم. اکثراً نسیه خریداری می‌کردیم پول که می‌رسید قروض را می‌پرداختیم. قرض بقال، عطار، قصاب، نانوا. درست یادم نیست، چند مغازه دیگر را هم به آن اضافه کنید از همه نسیه می‌آوردیم. قصاب‌ها در آن زمان چوب خط داشتند علی الظاهر کسی در این زمان از چوب خط خبر ندارد، چوبی که در مقابل هر دو سیر و نیم گوشت علامتی بر آن نقش زده می‌شد، چرا که سواد نبود و کاغذ و قلم فرع سواد است ...🔹 —------------------------------------------— زندگینامه بانو خدیجه ثقفی (همسر امام) ص 65-66
🔹خاطرات همسر امام، به قلم خودش: (12)🔹 🔸تلخی‌ها را به ما چشانید تا شیرینی آزادگی را بچشیم🔸 🔹... اگر تهیدستی آقا روح الله را در آن روزها شرح دهم باعث تأثر می‌گردد. گرچه مقدار زیادی از وضع سخت‌مان را در آن ایام، فراموش کرده‌ام ولی یادم می‌آید در یک زمانی پول شیر برای فرزندان نداشتیم، امروز را موکول به فردا می‌کردیم و فردا را به پس فردا ... یک چارک (1) شیر پنج شاهی (2) بود ولی متاسفانه پنج شاهی در بساط نبود... فرزندمان گرسنگی می‌کشید و ما پنج شاهی نداشتیم ولی با تمام این احوال آقا زیر بار شهریه نمی‌رفت، حاضر بود بچه‌اش گرسنگی بکشد حتی شیر نداشته باشد ولی از کسی پول و شهریه نگیرد، آن هم شهریه‌ای که همه طلبه‌ها و فضلا می‌گرفتند اگر او از همه آقایان و مراجعی که شهریه می‌دادند می‌گرفت به ده تومان می‌رسید و وضع‌مان خیلی خوب می‌شد. او تلخی‌ها را به ما چشاند تا شیرینی آزادگی را بچشیم و من صبر را پیشه خود ساختم تا او حاج آقا روح‌الله باقی بماند، خلاصه آنکه سختی و مشکلات را به زانو در آوردم. بچه گرسنه بود و پول برای خرید شیر نبود و من هم شیر نداشتم، هردو بر این توافق کردیم که از غذا‌های خودمان به بچه بدهیم ، که متأسفانه بعضاً مریض می‌شدند. می‌رفتیم نزد حکیمی به‌نام میرزا علی‌نقی که نسخه‌های از قبل تهیه شده و نوشته داشت و زیر تشک گذاشته بود ... این هم طبیب بچه‌‌هایم بود! ...🔹 زندگینامه بانو خدیجه ثقفی (همسر امام) ص 67 —---------------------------------------— 1_ یک چارک : ده سیره است، 40 سیر یک من و یک من سه کیلو می‌باشد. 2_ یک شاهی مساوی با 50 دینار و بیست شاهی معادل یک قران بود. قران در دوره قاجاریه و اوایل حکومت پهلوی واحد پول ایران بود که بعداً به ریال تغییر یافت.
ایده سازش و کرنش در دولت روحانی.mp3
5.35M
🔹دکتر سید حمید روحانی در دانشگاه تهران بمناسبت روز دانشجو 93/9/16🔹
🔹خاطرات همسر امام، به قلم خودش: (13)🔹 🔸پند و اندرز به طلاب🔸 🔹... طلبه‌های عزیز! کجایید؟ چرا سراغ خانه بهتر و زندگی مرفه‌تر می‌روید؟ هرچه به این چیزها بیشتر برسید، هر چه خانه و اسباب خانه تهیه کنید از ساختن خود و فرزندانتان دور می‌افتید. سختی‌ها را تحمل کنید و صبر کنید که «الصبر مفتاح الفرج» البته به هیچوجه بر زن و فرزندانتان سخت نگیرید که این دیگر برای آنها قابل تحمل نیست که شما در کنار دوستانتان خوش بگذرانید و زن و فرزندانتان گرسنگی بکشند. بحمدالله گرسنگی که دیگر نیست، کمتر سیری بکشید. سعی کنید ساده زندگی کنید، قناعت را پیشه خود کنید، سعی کنید زیر بار هیچ کسی برای منزل بهتر و زندگی مرفه‌تر نروید. اگر کسی بخواهد سربلند و با شرافت زندگی کند باید توجه داشته باشد که زرق و برق دنیا اورا نفریبد.🔹 🔹مطلب به اینجا رسیده بود که حکیم باشی نسخه از قبل تهیه شده‌ای را در اختیارم می‌گذاشت و من با آه و ناله و اشک، گیاهان را می‌جوشاندم و عصاره تلخ آن را در کام شیرین فرزندم می‌ریختم. روزی با گریه مشغول شستن رخت‌های کودک خردسالم بودم که آقا وارد شد، وقتی چشمش به من افتاد، دلش به‌حالم سوخت و بلافاصله رفت و دکتر مدرسی را برای معالجه فرزندم آورد. با مداوای او مصطفی بعد از دو ماه بهبودی یافت. آن رنجها و دردها را با صبر و بردباری تحمل می‌کردم و از این بابت خدا را شاکرم. یک جفت شمعدان عتیقه که از جهیزیه مادربزرگم به من رسیده بود به آقای دکتر هدیه دادم، چرا که پولی در بساط نداشتیم ... آقای دکتر مدرسی که خدایش بیامرزد، آن شمعدان را به حرم معصومه [س] هدیه کرد ... بعد از این کسالت، مصطفی پسر هشت ‌ساله‌ام به قدری ضعیف شده بود که با وجود اینکه دو ماه از کسالتش می‌گذشت قدرت بلند کردن یک سینی کوچک را که در آن دو استکان بود نداشت ...🔹 —---------------------------- زندگینامه بانو خدیجه ثقفی (همسر امام) ص 68-71-72
🔹خاطرات همسر امام، به قلم خودش: (14)🔹 🔸خانه به‌دوشی و منزلی تنگ و تاریک🔸 🔹... بعد از سه سال که در خانه «گذر عابدین» بودیم، صاحب‌خانه اطلاع داد که دخترش می‌خواهد در همین منزل بنشیند... صاحب‌خانه آدم خوبی بود اما حالا می‌خواست عذر ما را بخواهد، برای اینکه دخترش جا ندارد، احتیاج دارد... خانم [صاحب] خانه مادر خوبی بود و در بچه‌داری و سایر کارها خیلی به من کمک کرد، دختری داشت که دو سال از من کوچک‌تر بود. ما هردو با هم بازی می‌کردیم، مصطفی در واقع عروسکمان بود، ما هم بچه بودیم و هنوز درد و رنجی نکشیده بودیم. پس از چند ماه زن کارگری که مادربزرگم برای کمک برایم فرستاده بود و حقوقش را مادرم می‌داد رفت و زن دیگری که قبلاً در موقع اقامت چند ساله مادرم [در قم] به او خدمت می‌کرد، جای او را گرفت، دیگر کم‌کم قمی می‌شدم، دوستان و همسایگان مادرم – که آن زمان در قم بودند – از من دیدن می‌کردند و من هم به منزل آنان می‌رفتم و کم‌کم با آنان آشنا و رفیق شدم. ذاتاً دختری خوش مشرب و گرم و اهل معاشرت بودم که تتمه‌اش هنوز هست آقا همیشه می‌گفت «هیچکس مثل تو نیست» من خیلی پرشور و با نشاط و اهل شعر هم بودم. دردسرتان ندهم ، بنا شد از این خانه بلند شویم من از اینکه جابه‌جایی خودش نوعی تنوع است خوشحال بودم ... آقا سید محمد صادق [لواسانی] به آقا گفته بود حال که وضعت خوب نیست و شهریه هم نمی‌گیری خانه ارزان‌تری تهیه کن ... آقا وقتی خانه را دیده بود، گویا نپسندیده بود، آمد به من گفت شما هم برو آن را ببین من گفتم نه اگر شما می‌پسندید من حرفی ندارم ولی ای کاش رفته بودم و می‌دیدم و در آن خانه پا نمی‌گذاردم ...🔹 —------------------------- زندگینامه بانو خدیجه ثقفی ( همسر امام ) ص 79-80 و 83
🔹خاطرات همسر امام، به قلم خودش: (15)🔹 🔸بهترین ایام عمر در تنگدستی و تیره زیستی🔸 🔹... من نه خانه اول را دیده بودم و نه خانه دوم را، هرگز فکر چنین جایی را نمی‌کردم، چرا ندیدم روشن است چون آدم با ملاحظه‌ای بودم، نمی‌خواستم چیزی بگویم که به اختلاف بکشد ... از طرف دیگر وقتی پول نیست تو باشی چه می‌کنی؟ وقتی اجاره باید سه تومان باشد و بیشتر از آن نیست، چاره چیست؟ ... با همه این استدلال هیچ فکری نمی‌کردم که خانه به این وضع باشد. به هر حال خانه مهیا شد، اثاثیه را خودم جمع می‌کردم و حمال می‌برد. مجموعاً زن زرنگی بودم. بعد از ارسال آخرین محموله، راهی خانه جدید شدم، خانه را چنین دیدم: فقط دوتا اتاق آن هم بسیار تنگ و تاریک و بد، خود و خدایم می‌دانیم که در آن لحظه چه حالی شدم ولی تنها کلمه‌ای که گفتم این بود : «چه خانه بدی است» و تنها جوابی که شنیدم این بود: «همین است که هست» دیدم راست می‌گوید. خانه‌ای است اجاره کرده‌اند، بنایی کرده‌اند اثاثیه آورده شده، چاره‌ای نیست، مثل ناچاری‌های دیگر و باید ساخت، دیگر هیچ نگفتم. به‌همراه کارگرمان رفتیم دنبال نظافت و گستردن اثاث منزل . البته مقداری از اثاث را جا دادم، چرا که منزل گنجایش تمام اثاثیه را نداشت بیش از نیمی از اثاث را در انبار خفه کننده‌ای که زیرزمینش می‌نامیدند کنار گذاشتیم، هشت سال، از نوزده سالگی تا 27 سالگی یعنی بهترین ایام عمرم را در این خانه گذراندم ... در این خانه تنگ و تاریک با سختی‌های فراوانی که شرح مختصری از آن رفت زندگی کردم. ممکن است بلکه مسلم است که عده بی‌شماری زندگی‌ای سخت‌تر از من داشته‌اند ولی چون از بچگی در سختی بزرگ شده بودند، سختی‌ها را کمتر از من احساس می‌کردند ولی من به‌خاطر آن همه دنگ وفنگی که در طفولیت و نوجوانی داشتم این سادگی زجرم می‌داد. مثلاً یادم هست که هیچ پولی نداشتم. از تهران هم پولی نرسیده بود. یک مرتبه متوجه شدم که با خود می‌گویم حق این است که آدم باید شش قران از خودش داشته باشد. می‌دانید چرا شش قران؟ زیرا آن زمان‌ها وقتی دختر عروسی می‌کرد کسانی که سر و وضعی مثل ما داشتند لااقل یک کله قند و یک شیشه گلاب چشم روشنی می‌دادند، هر دو اینها شش قران می‌شد ... وقتی به گذشته‌ام فکر می‌کردم که در خانه‌ای بزرگ شدم که پدر مادرم خزانه‌دار شاه بود. خازن‌الممالک ... کسی بود که هرگاه خبر خوشی را می‌شنید کلفت‌ها و نوکرهایش را جمع می‌کرد و خود بر ایوانی می‌رفت و بر سرشان سکه طلا می‌ریخت ولی حالا یک مرتبه زندگی‌اش این‌گونه شده است که آرزوی شش قران را داشته باشد، شگفت زده می‌شدم. البته من هم کسی نبودم که هرگز از خویشانم تقاضای پول یا کمکی داشته باشم ...🔹 —------------------------— زنذگینامه بانو خدیجه ثقفی ( همسر امام ) ص 83-84-85
🔹خاطرات همسر امام، به قلم خودش: (16)🔹 🔸پنجاه و چهار سال زندگی با رودروایستی !🔸 🔹... من هیچگاه در طول زندگیم از آقا لباس نخواستم، هیچگاه درخواست پول نکردم، چرا که خیلی سختم بود که خدای نکرده پاسخ او منفی باشد. بارها جورابم را وصله می‌کردم و لباسهای کهنه‌ام بسنده می‌نمودم تا کمتر برای خانه هزینه شود. البته حداقل سالی یک جفت کفش، یک چادر نماز، یکی دو پیراهن برای خود و فرزندانم تهیه می‌کردم. من از اینکه چیزی از آقا بخواهم که میلش نباشد و یا امکاناتش اجازه ندهد، پرهیز داشتم ... آقا آدم مقتصدی بود، من هم اینگونه شده بودم ولی چاره نبود، می‌بایست می‌گفتم که بچه‌ها لباس لازم دارند و چون سئوال و درخواست برایم سخت بود تا لباسهایشان مندرس نشده بود نمی‌گفتم وقتی به آقا می‌گفتم بچه‌ها لباس ندارند واقعاً نداشتند. خیال می‌کنید همین طوری یک مرتبه می‌گفتم بچه‌ها لباس ندارند؟ نه! واقعاً یک ماه فکر می‌کردم، سختم بود که هنوز هم سختم است، سعی می‌کردم به آرامی بگویم بچه‌ها لباس ندارند و او هم به آرامی جواب می‌داد: پول ندارم. دیگر اصرار فایده نداشت. من هم اهل اصرار نبودم می‌رفتم از گوشه و کنار چیزی تهیه می‌کردم یا مثلاً گوشه قبای مندرس خودش را و یا پیراهن کهنه خودم و یا لباس کهنه بچه‌های بزرگ‌تر را از هر کدام که امکان داشت لباس بچه کوچک‌تر می‌کردم و چون خیاطی بلد بودم دوخت و دوزش برایم سخت نبود... یادم هست یک هفته فکر کردم که بگویم کفش ندارم، باز نتوانستم. با خودم گفتم زن! نداشته باشی بهتر است یا اینکه بگویی در حالی که می‌دانی ندارد و جواب هم روشن است، دیدم نداشته باشم بهتر است و منصرف شدم. هنوز هم که پنجاه و چهار سال است از زندگی مشترکمان می‌گذرد و او امام است شخصیتم اجازه نمی‌دهد از او چیزی بخواهم. 🔹 —---------------------- زندگینامه بانو خدیجه ثقفی (همسر امام) ص 112-111
توطئه ها و نقش دولت در برجام.mp3
3.21M
🔹دکتر سید حمید روحانی در جمع اصحاب رسانه گرگان 95/7/14 🔹
🔹خاطرات همسر امام، به قلم خودش: (17)🔹 🔸زایمان پر مخاطره🔸 🔹... بعد از هشت سال که دیگر من و آقا از این خانه شبیه آغل به تنگ آمدیم منزلی در «گذرجدا» اجاره کردیم، خانه متعلق به خانمی از فامیل «اربابی‌ها» بود، یک زیرزمین داشت و دو اتاق نسبتاً بزرگ و دو اتاق خیلی کوچک که یکی را به کارگرمان دادیم و دیگری را صندوق‌خانه کردیم. همیشه اتاق‌ها تقسیم می‌شد، یکی مال آقا و یکی مال من بود، سه سال در «گذرجدا» نشستیم، صاحب‌خانه فوت کرد، پسرش که مالک خانه شده بود، گفت تخلیه کنید، ما به ناچار پذیرفتیم و به منزلی در محله «ارک» منتقل شدیم... سپس موقتاً آمدیم در منزلی واقع در پارک که الان مدرسه حجتیه در آنجا بنا شده است. شش ماه بودیم و احمد عزیزم آنجا متولد شد. در موقع تولد احمد من به قدری ضعیف شده بودم که توان درد کشیدن را نداشتم و در هنگام وضع حمل کسی جز دختر بزرگم که نه ساله بود، پهلویم نبود. صدیقه به محض اینکه دیده بود بی‌هوش شده‌ام دویده بود و به پدرش گفته بود که مادر مرد! نیمه‌شب آقا مشغول نماز شب بود. از دردی که ناحیه گردنم احساس کردم به هوش آمدم. آقا را دیدم که رگ‌های گردنم را ماساژ می‌دهد. چشمم باز شد و باز بی‌هوش شدم، همان کار تکرار شد، قدرت حرف زدن نداشتم این‌بار که چشمم باز شد آقا از من پرسید که چه کنم؟ او از فردی نیمه بی‌هوش می‌پرسید چه‌کنم. به زحمت گفتم یک زرده تخم‌مرغ بدهید چون چند روزی بود که درست غذا نخورده بودم. پس از فارغ شدن آقا به مادرم تلگراف زد که خانم فارغ شده‌اند و به کمک شما احتیاج است. روز پنجم مادرم آمد چون برادرم مریض بود. ایشان نتوانسته بود زودتر بیاید وقتی آمد انگار با یک مرده‌ای مواجه شده بود، حدود بیست روز طول کشید تا توانستم از جایم بلند شوم.🔹 —------------------------- زندگینامه بانو خدیجه ثقفی (همسر امام ) ص 124-130
🔹خاطرات همسر امام، به قلم خودش: (18)🔹 🔸زندگی با روزی پنج تومان🔸 🔹... آقا چند ماهی بعد از تولد احمد کل خرج خانه را به روزی پنج تومان به‌عهده من گذارد. این پول کم بود نمی‌توانست هزینه جانبی و پول توجیبی ما را تأمین کند. گاهی که بچه‌هایم از پس کوچه‌ها می‌گذشتم یاد بچگی خودم می‌افتادم که در کالسکه می‌نشستم و به نوکری که کنار سورچی و یا کارگری که همراهی‌ام می‌کرد می‌گفتم اگر مغازه خوبی دیدند خبرم کنند و یا اگر در مغازه‌ای چشمم به چیزی می‌خورد که خوشم می‌آمد و میل می‌کردم امکان نداشت که بلافاصله تهیه نشود ولی امروز کودکان خردسالم را در بدترین وضع می‌دیدم اما با تمام این احوال عارم می‌شد بگویم پول بدهید. بالاخره برنامه‌ریزی برای خرج منزل را در حدود روزی پنج تومان به من سپرد. تولد احمد سال 1324 شمسی بود و سال جنگ جهانی دوم که تورم غوغا می‌کرد. البته این را بگویم مخارج اصلی به‌عهده خود او بود برنج، روغن، قند، شکرو چای همیشه این پنج قلم را آقا تهیه می‌کرد. ما و پنج فرزندمان و کارگرمان و با آمد و رفت میهمان به طور متوسط باید روزی ده نفر غذا می‌خوردند، با پنج تومان زندگی اداره نمی‌شد. ولی با همه این احوال از آنجا که ماهانه خرجی‌ خانه به من واگذار شده بود و دیگر کسی کاری نداشت که چه کردم، فقط باید می‌رساندم، از این جهت برای من بهتر بود زیرا بالاخره پولی در دست داشتم اگر فرزنم پولی می‌خواست- مقصودم مصطفی است – دستم بازتر از گذشته بود ... البته ده سال اول را با فقر و فاقه و تنگدستی و نداری سپری کردیم ولی در ده سال دوم، به‌خصوص اواخر آن، قدری وضع بهتر شد، در همین دهه هم بود که به اصطلاح باید رفته رفته دخترها و پسرها را به خانه بخت می‌فرستادیم و تمام زحمت‌ها به‌عهده شخص حقیر بود...🔹 —---------------------— زندگینامه بانو خدیجه ثقفی (همسر امام) ص 121-122
🔹خاطرات همسر امام، به قلم خودش: (19)🔹 🔸امام مرا دوست داشت🔸 🔹... بعد از 6 ماه منزل «یخچال قاضی» پیدا شد، اینجا از نظر محل مرغوب نبود زیرا در حاشیه شهر بود که از یک طرف متصل به باغات اطراف شهر و از طرف دیگر وصل می‌شد به یخچالهایی که زمستان‌ها برای یخ‌گیری، آب [درآن] می‌انداختند و تابستان محل زباله و خاکروبه بود. یک طرف این منزل کوچه باغی بود که خانه مانرا به محله «جوی شور» متصل می‌کرد که آن هم محله فقرا بود ولی به هر حال خانه‌ای خوب بود. به خصوص برای ما با آن وضعیت گذشته‌مان، یک‌ساله اجاره کردیم. ولی بحمدالله صاحبش زودتر از یک سال تصمیم گرفت که خانه را بفروشد. وقتی این خبر را آقا به من داد خیلی ناراحت شدم اول زمستان بود با ناراحتی گفتم من که از این خانه بیرون نمی‌روم، تا کی خانه به‌دوشی؟. گفته‌ام اورا تکان داد، آخر او مرا دوست داشت و هر گز نمی‌خواست ناراحت شوم. بعدها بارها به من گفت که وقتی یاد قیافه تو در موقع آن خبر یعنی بیرون رفتن از این خانه می‌افتادم ناراحت می‌شدم. خدا هم لطف کرد چرا که صاحب‌خانه در مورد قیمت منزل با او همراهی کرد. صاحب خانه مردی بود به‌نام «طاهری» و اصرار داشت آقا این خانه را بخرد و می‌گفت به هر صورتی که آقا راضی باشد می‌فروشم. آقا به برادر بزرگش آقای پسندیده نامه‌ای نوشت که خانه ارث پدری‌اش و همچنین سهمیه‌اش را از یک باغچه بفروشد تا بتواند خانه را خریداری کند. قیمت خانه را شانزده هزار تومان تقویم کردند. دوازده هزار تومان از خمین تهیه شد ولی در بقیه‌اش گیر بودیم که ناگهان شخصی آمد و با اصرار پنج‌هزار تومان به صورت امانت پیش آقا گذاشت. علی‌الظاهر عازم کربلا بود . این پول مازاد بر خرجش بود ... آقا از او اجازه تصرف (1) گرفته بود تا بعد باز پس دهد. آقا, فردای آن روز معامله منزل را تمام کرد. آقای پسندیده هم بنا بود پولی در دو سه ماه آینده برایش بفرستد ... [اما] راهیان کربلا کارشان در تهران به بن‌بست کشیده می‌شود و هنوز هفته‌ای سپری نشده بود که صاحب امانت باز می‌گردد و [به آقا] می‌گوید آمده‌ایم پولمان را بگیریم ... آقا گفتند به‌قدری ناراحت شدم که حد نداشت به خود تشر زدم که سید! آنها تو را امین دانسته‌اند و با طیب خاطر [به تو] اجازه تصرف دادند اما تو چرا تصرف کردی ... به آنها گفته بود... فردا بیایید. آنها رفتند ساعتی نگذشت که در زدند، مردی با پاکتی از پول وارد شد گفت آقا پسندیده فرستاده‌اند. معامله باغچه... انجام گرفت... امام پول‌ها را شمردند درست به‌اندازه پولی بود که از راهیان کربلا گرفته بود ...🔹 زندگینامه بانو خدیجه ثقفی (همسر امام) ص 134-136 —--------------------------- 1. در اصل : مصرف
🔹خاطرات همسر امام، به قلم خودش: (20)🔹 🔸نامه‌ای عاشقانه در سفر حج🔸 🔹... خوبست خاطراتی هم از سفر حج آقا در سنه 1312 شمسی بگویم که از جهاتی شنیدنی است تازه به خانه جدید محله تکیه ملا محمود رفته بودیم که آقا به فکر حج افتاد و استدلالش این بود که وقتی مکلف نبوده است از ارث پدر مستطیع شده است... به برادر بزرگش که امور ملک مورثی‌اش در خمین در دستش بود نوشت: پانصد تومان برایم تهیه کنید و از طرف دیگر خودش اقدام به تهیه گذرنامه کرد... من فرزند دومم را حامله و از نبودن شوهرم در دیار غربت نگران بودم... اتفاقاً روزی که بنا بود حرکت کند درد زایمان پیدا کردم، از او خواستم مسافرتش را عقب بیندازد تا فارغ شوم چرا که تنها بودم و مادرم، خود هفت ماهه حامله بود و نمی‌توانست به کمکم بیاید، آقا پذیرفت. البته مادرم «ننه خانم» را که قبلاً یادی از او شد برای رفع تنهایی‌ام فرستاده بود. آقا هم به آقای پسندیده نوشت که مرتب ماهی بیست تومان برایم بفرستند. به همین درخواست عمل شد. وقتی که از حج برگشت مختصری پول زیاد آمده بود که به او بازگرداندم. آقا سه روز بعد از فارغ شدنم ... با یک بقچه که محتوای درون آن عبارت بود از یک پیراهن و یک شلوار حرکت کرد، شهر به شهر تا عراق و بعد سوریه و بیروت و از آنجا با کشتی تا هفت شبانه‌روز به جده. مجموع مسافرتشان سه ماه نیم طول کشید و در این مدت تنها یک نامه از ایشان داشتم.🔹 🔸بخشی از نامه‌ امام به همسر :🔸 🔹 تصدقت شوم، الهی قربانت بروم در این مدت که مبتلای به جدایی از آن نورچشم عزیز و قوت قلبم گردیدم متذکر شما هستم و صورت زیبایت در آیینه قلبم منقوش است. عزیزم امیدوارم خداوند شما را به سلامت و خوش و در پناه خودش حفظ کند... الان در شهر زیبای بیروت هستم حقیقتاً جای شما خالی است ... صد حیف که محبوب عزیزم همراه نیست ... دلم برای پسرت قدری تنگ شده است ... تصدقت، قربانت : روح الله🔹 —--------------------------- زندگینامه بانو ثقفی (همسر امام) ص 90-89
🔹خاطرات همسر امام، به قلم خودش: (21)🔹 🔸سیل خروشان در قم🔸 🔹... عصر هفتم ماه بود، خورشید کم‌کم با دیوار خراب منزلمان خداحافظی می‌کرد، خاور سلطان کارگرمان آمد و گفت مردم می‌گویند امشب سیل می‌آید و همه در وحشت هستند. من که فردی خونسرد و محکم و بی‌اعتنا به‌اینگونه حوادث بودم اهمیت ندادم ... از وقتی آقا [به حج] رفته بود، خاورسلطان در اتاق من می‌خوابید. مصطفی سه ساله و علی سه‌ماه و نیمه بود. نیمه شب بود که بچه بیدار شد و من هم برای شیر دادن او بلند شدم دیدم خاورسلطان نیست... صدای کلید درب منزل آمد، فهمیدم بیرون رفته... آمد گفت سیل آمده و تمامی اهل محل رفته‌اند حرم حضرت معصومه ... سیل تا سر کوچه «نمد مالان» آمده است. که تا منزل ما کمتر از صد متر فاصله داشت ... صدای آب و « یاعلی یا‌علی» به‌گوش می‌رسید... با وجود این من خونسرد، خون‌سرد خون‌سرد بودم ... صدای آب نمی‌گذاشت خوابم ببرد و هیاهوی مردم هم مزید بر علت شده بود. سرم را زیر لحاف کردم و اتفاقاً درست عمل کردم، چون صبح از خواب بیدار شدم. پس از ادای نماز صبح دیدم صدای آب و جمعیت و فریاد یاعلی و یارسول بیش از انتظار است... دختر خاورسلطان را که منزلشان نزدیک منزلمان بود همراه خود کردم و برای تماشا روانه شهر شدم... تا آخر قم از طرف شرق گویی دریایی از آب بود، آبی که بسیاری از خانه‌ها را با خود پر کرده بود و تمام اجناس چوبی منازل را بر دوش می‌کشید، حتی متکاهایی که هنوز آب را کاملاً جذب نکرده بود شناور بودند. در مقابل چشم من آخرین دیوار اتاقی که سماور و چراغ در طاغچه‌اش بود خراب شد و همه در آب فروریخت، پیرمردی که خانه‌اش از سه روز قبل در مسیر سیل قرار داشت و جریان آب فرصت فرار را از او گرفته بود بالای درختی رفته و مشغول دعا بود. گفتند سه روز است که از توت‌ها نارس درخت استفاده می‌کند... در بعضی نقاط آب به چند متر می‌رسید، کوچه‌های قم مسیل بود، گوشه پل سابق که رو به روی بازار است خراب شده بود و در نتیجه آب درون مسجد و جلوی بازار را پر کرده بود و خیابان حضرتی خود رودخانه‌ای شده بود... در آن سال که به «سال سیلی» معروف و ماه جدید مردم قم و دهات اطراف آن شد، من بیست ساله بودم. دلم به شدت برای مردم سیل‌زده سوخت که همه‌چیز‌شان را از دست داده بودند ... غروب یکی از همسایگان دخترش رافرستاد که امشب هم سیل می‌‌آید...🔹 —---------------— زندگینامه بانو خدیجه ثقفی (همسر امام) ص 94-93
🔹خاطرات همسر امام، به قلم خودش: (22)🔹 🔸بازگشت امام از حج با پای برهنه و سر و صورت گل آلود🔸 🔹... توی درگاه اتاق با حالتی پریشان نشسته بودم، دختر همسایه هم جلویم ایستاده بود با هم صحبت می‌کردیم ... غروب بود هوا کم‌کم مثل دل من می‌گرفت در خیالم امواج سیل را رو به‌روی بچه‌هایم که فریاد می‌کشیدند می‌دیدم. این‌گونه خیالها داشت مضطربم می‌کرد. یک مرتبه دیدم مردی سفیدپوش از دالان وارد حیاط شد، از آنجا که هوا تاریک شده بود، صورتش به‌خوبی پیدا نبود، گوشه چادر دختر همسایه را به سرم کشیدم بلند گفتم کیستی، گفت منم. باز پرسیدم تو کیستی؟ گفت من روح‌الله. گفتم مگه آمدی؟ گفت بلی، خودش بود، حجاج آن زمان خیلی تشریفات داشتند، گوسفندها و گاوها کشته می‌شد، نهارها و شام‌‌ها داده می‌شد. گفت بلی خودم هستم، آمد جلو دیدم پابرهنه، گوشه‌های قبا را در جیب فرو برده، شلوار را بالا زده، عمامه را برگردن پیچیده. گفتم از کجا با این وضع و ترتیب آمدی؟ گفت از یک فرسنگ قبل از شاه جمال که امام‌زاده‌ای است در یک فرسنگی قم. گفت ماشین به علت خرابی جاده جلو نیامد من و چهار نفر دیگر از همسفرها از اراک حرکت کردیم، در آنجا شنیدم قم سیل آمده است و همه شهر را آب فرا گرفته است، نگران شدیم یک ماشین گرفتیم و عازم قم شدیم ولی یک فرسنگ به شاه جمال مانده ماشین ماند و ما نمی‌توانستیم بمانیم. رفت طرف حوض که دست و پایش را بشوید. گفت اگر لباس دارم برایم بیاور. به‌خدا قسم همان لباسی را بر تن داشت که از اینجا برده بود ولی من به‌عنوان خلعتی یک پیراهن و شلوار چلوار برایش تهیه دیده بودم. در غیاب ایشان یک‌بار پدر و مادرم آمدند قم چند روزی هم قم بودند، پدرم قبایی خرید و گفت این هم خلعتی من برای حاجی‌مان باشد، اینها را آوردم دید نو است. گفتم غیر از این لباسی نداری، گفت « تا تو را دارم همه چیز دارم ». این وضع ورود ایشان از مکه به قم بود. مختصری سوغاتی آورده بود، دو نوع پارچه که آن هم مطابق پسند من نبود ولی دوختیم و پوشیدیم. بعد فهمیدم که خرج مکه او را برادرانش به او قرض داده‌اند. —---------------— زندگینامه بانو خدیجه ثقفی (همسر امام) ص 98-96
🔹خاطرات همسر امام، به قلم خودش: (23)🔹 🔸عفت سوزی رضا شاهی به‌نام مبارزه با کهنه پرستی🔸 🔹... در پانزده سال بعد از ازدواج فقط دو تابستان تهران نرفتیم، سالی به خمین و سالی به محلات سفر کردیم ... در پانزده سال بعد از ازدواجمان، جمعاً چهار بار به خمین رفتیم. یکی از آن سفرها تابستان بعد از مکه آقا بود ایشان گفتند اگر میل داری امسال به خمین برویم. قبول کردم اما به من بد گذشت ... تا هشت سال دیگر نرفتم تا اینکه مصطفی دوازده ساله شد سه دختر را هم داشتم ... و با یکی از فامیل‌ها روانه خمین شدم ... و بسیار خوش گذشت ... با خوشحالی چادر رنگی سر می‌کردیم، سال 1321 بود و چادر تازه آزاد شده بود و بحمدالله بی‌حجابی رخت بربسته بود. بدنیست حالا که صحبت بی‌حجابی شد چند صحنه که خود شاهد واکنش خانم‌ها در مقابل قداره‌بندان رضا خان بودم شرح دهم: ما در زمان بی‌حجابی، اول چادر را دو قسمت کردیم یک قسمت عبارت بود از یک دامن گشاد و قسمت دیگر را روسری بزرگی که از دستهامان بلند‌تر بود تشکیل می‌داد. با این وضع برای دوری از نامحرم هر شش‌ماه یک مرتبه – آن‌هم سحر – می‌رفتیم حرم، ماهی یک‌بار آنهم شب، میهمانی، هفته‌ای یک بار حمام... نزدیک سحر بود که از صحن بیرون آمدم، گوشه خیابان مردم را جمع دیدم دانستم که قضیه چادر است البته خیابان نبود کوچه بزرگی بود که خیابان ارم فعلی شد. رفتم جلو زنی را دیدم که شال‌گردن پشمی قهوه‌ای دو- سه متری در سر داشت ... پاسبانی یک سر شال‌گردن را گرفته بود و زن بیچاره را به خاک میکشید. صورت زن سیاه شده بود. یک عده نامردان مرد‌نما اطراف او ایستاده بودند و تنها تماشاگر معرکه بودند. به یکی از آنها گفتم: می‌ترسم خود گرفتار پاسبان شوم شما را به‌خدا بروید شال‌گردن را از دست این قداره بند بگیرید. این شیر زن دارد خفه می‌شد، بی‌غیرتی بس است پاسبان متوجه من شد و من فرار کردم زیرا حتماً نوبت خودم می‌شد ... نامردها ایستاده بودند، پاسبان با زن دست به‌گریبان بود و زن مقاومت می‌کرد و این داستان هر روز در خیابان‌ها و کوچه‌ها تکرار می‌شد ... داستان دیگر در تهران اتفاق افتاد، زنی روسری کوچکی بر سر داشت و بچه کوچک‌تری در بغل، باز پاسبانی سر رسید و تصمیم داشت ما را از کهنه پرستی! نجات دهد و به تمدن رهنمون شود! ... پاسبان چنان روسری را از سر آن زن کشید که با بچه کوچکش نقش بر زمین شد، کاری از دستم بر نمی‌آمد با چشمان اشک آلود خودم را در کوچه امین‌الدله انداختم و تا پامنار، منزل پدرم گریستم و از این گونه داستان‌ها زیاد بود ... —---------------— زندگینامه بانو خدیجه ثقفی (همسر امام) ص 163-166
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸انطباق شعار مرگ بر شاه و مرگ بر آمریکا با قرآن🔸
🔹به مناسبت سالگرد پیام تاریخی حضرت امام(ره) به حجت الاسلام دکتر سید حمید روحانی 🔹 👇👇👇
🔹خاطرات همسر امام، به قلم خودش: (24)🔹 🔸فرق زمستان و تابستان ما یک کوزه بود🔸 🔹... برمی‌گردیم به سال پانزدهم ازدواجمان، بعد از یکماه از خمین عازم تهران شدم، آقا گفت خوبست بقیه سفر را برویم مشهد. عاشق مسافرت بودم در حقیقت در سفر جان تازه می‌گرفتم، بیابان اعصاب سوخته‌ام را زنده می‌کرد، هنوز هم تتمه‌اش باقی است، خوش سفر هم بودم با میل قبول کردم آقا هم در سفر خیلی خوش‌ اخلاق‌تر و خوش ‌رفتارتر از حضر بود. دارای 6 اولاد بودیم، دو پسر و چهار دختر. با شرکت مسافربری جهانگردی عازم مشهد شدیم در مشهد خانه‌ای بسیار بسیار کوچک در اول خیابان تهران ( حالا دیگر از آن خبری نیست و داخل در میدان اطراف صحن شده است ) اجاره کردیم، خانه‌ای با یک اتاق و یک زیرزمین بود ... دو ماه در مشهد ماندیم، الحمدالله خوش گذشت. البته مثل زندگانی قم اوضاع را با اقتصاد کامل می‌گذراندیم، از سوغاتی هم خبری نبود، یکسره روانه قم شدیم ... تابستان قم خیلی گرمتر از حالا بود و یا اینکه الان وسایل بهتر شده است. تابستان‌ها در زیرزمین هم نمی‌شد زندگی کرد. آقا همیشه می‌گفت قم مثل سکنجبین داغ است و این آخری‌ها که نجف بودیم می‌گفت درست است که هوای نجف گرمتر است ولی مثل آب داغ است و معلوم است شربت داغ سوزندگی‌اش خیلی بیشتر از آب داغ است. آخر، ما که چیزی نداشتیم تا بشود در پناه آن گرمای قم را تحمل کرد. فرق زمستان‌های ما باتابستان‌های ما در یک کوزه خلاصه می‌شد که اول مصطفی و بعد احمد از آب‌انبار محل آب می‌آوردند گر چه این اواخر یک فلاکس تهیه کرده بودیم. آقا که از قیطریه به قم آمدند [آزادی از حبس و حصر سال 1343] صاحب یخچال شدیم. آن‌هم کسی هدیه داده بود ... 🔹 —--------------- زندگینامه بانو خدیجه ثقفی (همسر امام ) ص 166- 167
🔹خاطرات همسر امام، به قلم خودش: (25)🔹 🔸بیماری آقا و بی‌خوابی من🔸 🔹سال بعد هم مشهد رفتیم البته در خانه‌ای بزرگتر. سال بعد یعنی سال 31 همدان، سال 32 و سال بعد اصفهان که سال سقوط مرحوم دکتر مصدق بود و در این سال امام مبتلا به بیماری شدید و پرخطری شدند، بیماری بود که انگشت پای راستش سرد و بی‌حس می‌شد و به‌تدریج بالا می‌آمد، به چشم که می‌رسید سردرد شدید می‌گرفت که استفراغ و تهوع را به‌دنبال داشت. بیست روز در اصفهان پیش دکتر نفیسی معالجه کرد و نتیجه نگرفت تا اینکه مرحوم اشراقی، که خدایش رحمت کند، تازه یک‌سال بود که داماد ما شده بود با دخترمان صدیقه به اصفهان آمدند. او وقتی آقا را بدین حال دید با ایشان آمدند تهران، منزل پدرم و پیش دکتر سمیعی معالجه را شروع کرد. ما در اصفهان ماندیم، زمانی معلوم شد ایشان باید مدتی در تهران برای معالجه بماند، آقای اشراقی آمد اصفهان و ما را آورد تهران. الحمدالله حالشان خوب شد در مدتی که آقا بیمار بود، بسیار نگران بودم و کمتر شبها خوابم می‌برد. در سالهای بعد دیگر این بچه‌ها بودند که جایی را انتخاب می‌کردند، آقا دیگر بدین‌کارها کاری نداشت. او مدرسی بزرگ شده بود که حدود پانصد، شصد نفر در درس فقه و اصولش شرکت می‌کردند در این بعد باید شاگردان ایشان دست به‌‌کار نوشتن کتابی در زمینه علمی آماده شوند که تا بحال چنین کاری نشده است. امام را در مسایل مبارزاتی نباید خلاصه کرد. امام سراپا ذوق است. بعد عرفانی امام کجا و بنیانگذار جمهوری اسلامی کجا؟ . فاصله دومی با اولی ماده و عقل است ... تا او را دیدم با کتاب و درس و بحث دیدم و همیشه در حال مطالعه. لذا تابستان محتاج به تغییر آب هوا بود ... گرچه در تابستان هم دست از نوشتن و مطالعه بر نمی‌داشت.🔹 —--------------- زندگینامه بانو خدیجه ثقفی(همسر امام) ص 168-170
🔹خاطرات همسر امام، به قلم خودش: (26)🔹 🔸فرزندان امام🔸 🔹... پسر اولم مصطفی بیست و یکم رجب سال 1349 ه.ق برابر با بیست و یکم آذر 1309 متولد شد ... وقتی فرزند دوم به‌دنیا آمد ... او را علی نام نهادیم و مرتضی لقب او شد. در مورد صدیقه [فریده] من دوست داشتم فریده باشد، آقا گفتند نه صدیقه ... اما من هنوز مایل به فریده بودم، یک روز در حیاط بودم به آقا گفتم ننوی فریده را تکان بده آقا گفتند ما فریده نداریم، گفتم بسیار خوب صدیقه را تکان بده. آقا گفتن حتماً و بعد ننوی صدیقه را تکان داد. وقتی فرزند چهارم ما به‌دنیا آمد نام او را فریده گذاردیم. من برای اینکه آقا مخالفت نکند گفتم اگر فریده نگذاری آنقدر دختر می‌زایم تا اسم دختر تمام شود. خندید و گفت باشد فریده. در مورد اسم دخترم زهرا، او زهرا را انتخاب کرد، من مخالفت نکردم، امام فهیمه را دوست داشت لذا در خانه او را فهیمه صدا کردم و همه او را فهیمه گفتند و آقا فهیم می‌گفت. در مورد نام احمد من این اسم را خیلی دوست داشتم ... ضمناً احمد اسم پدر بزرگ آقا بود و میل داشت احمد باشد پس هر دو به اتفاق او را احمد نامیدیم... چهار سال بعد از ازدواجم علی را به‌دنیا آوردم ... [ یک‌روز ] صبح که بچه‌ام از خواب بیدار شد چشمش پیچ خورده بود ... خاورسلطان را صدا زدم که بچه یک چشمش چپ شده است، گفت از ضعف است، البته ضعیف هم بود، چون دو مرتبه صدمه خورده بود یکی در وضع حمل و دیگری هنگام ختنه که خون زیادی از او رفت ... علی‌ام قشنگ بود، سفید با چشمهای درشت و مشکی ... معلوم شد مبتلا به نوعی بیماری نخاع شده است . حتی اختیار جویدن غذا از دست داده بود. چشمهایش بی‌اختیار باز و بسته می‌شد و خواب نداشت، شبها تا صبح با او بیدار بودم و گریه می‌کردم و در رختخواب می‌نالیدم. به خیلی از بیمارستانهای تهران مراجعه کردم، جز حرف‌های یاس آمیز چیزی نشنیدم. مژده آنها این بود که این‌گونه بچه‌ها به هفت سال نمی‌رسند، همانطور هم شد، سه ساله بود که درگذشت... روزی سرزده میهمانی به خانه ما آمد من که همیشه میهماندوست و منتظر ورود کسی بودم از او استقبال کردم و گرم گفتگو شدیم. کارگرمان مقداری کاهو گرفته بود و لب حوض حیات مشغول شستن آنها بود او برای اینکه کاهو را بهتر تمیز کند در آب حوض انداخته بود و فرزندم لطیفه با آنها مشغول بازی بود ... هنگامی که لطیفه خم می‌شود یکی از کاهوها را بگیرد در حوض می‌افتد و متاسفانه خفه می‌شود ... متأسفانه وقتی او را از آب گرفتیم کار از چاره گذشته بود ...🔹 —------------ زندگینامه بانو خدیجه ثقفی (همسر امام) ص 640 و 662