هدایت شده از دست نوشتههای همایایران
انتقام
با گوشهقاب میخی را چنان رویدیوار کوبید که شیشهاش ترک برداشت و انگشتش بهخون نشست. قاب را دارمیخ زد. دستی بهروبان مشکی کنارشکشید. زهرخندی زد. به عکس توی آن خیره شد. آهسته و خشدار گفت:
_تاحالا من جای تورو تنگ کردهبودم منبعد اینقاب جای تورو!
#چالش
#دهدقیقهای
#قابعکس
#هما ایرانپور
آلزایمر
ازحیاط بیرونزد. شروع بهشمردن سنگفرشها کرد:
_ یک، دو، سه.... هزار و یک، هزار و دو، هزارو وسه...
یادش نمیآمد ازکدام طرف باید بهخانه برگردد.
#چالش
#دهدقیقهای
#سنگفرش
#هما ایرانپور
وقتی که بیدارشدم او رفتهبود و فقط یک قوری بندزده گلسرخی گلگاوزبان نبات جا گذاشتهبود.
بعد ازآن دیگر هرگز وقتعصبانیت حرفی نمیزنم که هیچوقت قابل جبراننباشد.
#چالش
#دهدقیقهای
#گل_گاو_زبان
#وقتی که بیدارشدم او رفتهبود
#هما ایرانپور
جنگآجری
دلش میخواست کاریبکند اما؛ جبهه جای اونبود. صدای بلندگوی مسجد بلندشد:
_ مجروحین نیاز بهخون دارند.
دوتا آجر توی جیبهای مانتوش گذاشت . روی دستگاه تشخیص وزن رفت. عقربه روی وزنمجاز ایستاد. نفسراحتی کشید. رویصندلی خونگیری نشست. سوزن که وارد رگششد از هوشرفت. بههوش کهآمد متصدی خونگیری آجرها را نشانشداد. لبخندیزد و گفت: جنگسنگ شنیده بودیم جنگآجری نه.
#چالش دهدقیقهای
#خون
#هما ایرانپور