✍ﺣﺴﺎﺳﯿﺖ ﺩﺍﺷﺖ ﺑﻪ ﺑﻮﯼ ﮐﺒﺎﺏ... ﺣﺎﻟﺶ ﺧﯿﻠﯽ ﺑﺪ ﻣﯽ ﺷﺪ!ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﺍﺻﺮﺍﺭ ﮐﺮﺩﯾﻢ ﮐﻪ ﭼﺮﺍ ﺑﻪ ﺑﻮﯼ ﮐﺒﺎب ﺣﺴﺎﺳﯽ؟ ﮔﻔﺖ: ﺍﮔﺮ ﺩﺭ ﻣﯿﺪﺍﻥ ﻣﯿﻦ ﺑﻮﺩﯼ ﻭ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﯾﻪ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ چاشنی ﻣﯿﻦ ﻓﺴﻔرﯼ ﻋﻤﻞ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﻭ ﺩﻭﺳﺘﺖ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﻋﻤﻠﯿﺎﺕ ﻟﻮ ﻧﺮﻩ ﻣﯿﻦ ﺭﻭ ﻣﯿﮕﺮﻓﺖ ﺯﯾﺮ ﺷﮑمش ﻭ ﺫﺭﻩ ﺫﺭه کباب ﻣﯿﺸﺪ ﻭ ﺣﺘﯽ ﺩﺍﺩﯼ ﻧﻤﯽ ﺯﺩ و ﻓﻘﻂ ﺑﻮﯼ گوﺷﺖ ﮐﺒﺎﺏ ﺷﺪﻩ به مشامت میرسید؛ ﺗﻮ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺑﻮ ﺣﺴﺎﺱ نمیشدی؟؟
#شهید_مهدی_زین_الدین
🆔 @iranrhdm
موزه ملی انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
❤ بسم رب الشهدا ❤ #داستان_عاشقانه_مذهبی #قسمت_بیستم #عاشورای_متفاوت قرار بود پدر و مادرم برای تاس
❤ بسم رب الشهدا ❤
#داستان_عاشقانه_مذهبی
#قسمت_بیست_ویکم
#منتظر_تماس_امین_هستم
😢. با گریه و جیغ و داد مرا به بیمارستان بردند. تلفن همراهم را بالای سرم گذاشته بودم.
⭐ 6 روز بود که با امین حرف نزده بودم، باید منتظر تماس او میماندم. میگفتم «صدای زنگ را بالا ببرید. امین میداند که من چقدر منتظرش هستم حتماً تماس میگیرد...
باید زود جواب تلفن را بدهم.»
🌟پدرم که متوجه شده بود دائماً میگفت «نمیشود که گوشی بالای سر شما باشد. از اینجا دور باشد بهتر است.»
میگفتم «نه! شما که میدانید او نمیتواند هر لحظه و هر ثانیه تماس بگیرد. الآن اگر زنگ بزند باید بتوانم سریع جواب بدهم. من دلم برای امین تنگ شده! یعنی چه که حالم بد است...»
✳بابا راضی شد که گوشی کنار من بماند. شارژ باطری تلفن همراهم به اتمام رسید.
به سرعت سیمکارت را با گوشی برادرم جابهجا کردم. دیوانه شده بودم.
گفتم «زود باش، زود باش، ممکن است در حین عوضکردن گوشی شوهرم تماس بگیرد.»
💮برادرم رضا، اسم شهدا را دیده بود و میدانست که امین شهید شده.
هم او و هم خواهرم حالشان بسیار بد شده بود. به جز من و مادر همه خبر داشتند.
😢خواهرم شروع به گریه کرد.
زنداداشم هم همینطور.
🔸گفتم «چرا شما گریه میکنید؟»
🔹گفتند «به حال تو گریه میکنیم. تو چرا گریه میکنی؟»
🔸گفتم «من دلم برای شوهرم تنگ شده! تو را به خدا شما چیزی میدانید؟»
🔹زنداداشم گفت «نه، ما فقط برای نگرانی تو گریه میکنیم.» صورت زنداداشم را بوسیدم و بارها خدا را شکر کردم که خبر بدی ندارند. همین برای من کافی بود.
مثل دیوانهها شده بودم.
🔹پدرم گفت «میخواهی برویم تهران؟»
🔸گفتم «مگر چیزی شده؟»
🔹گفت «نه! اگر دوست نداری نمیرویم.»
🔸گفتم «نه! نه! الآن شوهرم میآید. من آنجا باشم بهتر است.»
شبانه حرکت کردیم و حدود ساعت 5 صبح به تهران رسیدیم.
🔸گفتم «به خانه پدر شوهرم برویم. اگر حال آنها خوب بود معلوم میشود که هیچ اتفاقی نیفتاده و خیال من هم راحت میشود اما اگر آنها ناراحت باشند...»
😢تا رسیدیم دیدم پدر شوهرم گریه میکند. پرسیدم «چرا گریه میکنید؟»
گفت «دلم برای پسرم تنگ شده.»
با تلفن همراهم دائماً در موتورهای جستجوگر این جملات را مینوشتم:
"اسامی دو شهید سپاه انصار"
نتایج همچنان تکراری بود:
"اخبار مبنی بر شهادت 15 نفر صحیح نمیباشد و تنها دو نفر به شهادت رسیدهاند."
✔نتیجه آخرین جستجوهایم به یک کابوس وحشتناک شباهت داشت:
"اخبار مبنی بر شهادت 15 نفر صحیح نیست. تنها دو نفر به نامهای شهید عبدالله باقری و شهید امین کریمی به شهادت رسیدهاند."
❌از دیدن اسامی شوکه شده بودم.
همانجا نشستم و با ناباوری به پدرم گفتم
«بابا شوهر من شهید شده؟»
گفت «هیچ نگو! مادر امین چیزی نمیداند.» مادر شوهرم ناراحتی قلبی داشت.
مراعات مادر را میکردند.
🍃فقط یادم است به سمت مادرم دویدم و گفتم «مامان شوهرم شهید شده» و بیهوش شدم... دیگر هیچ چیز را به خاطر نمیآورد ،
ادامه دارد ...
🆔 @iranrhdm
🌷 #شهید_حسن_باقری
حسن انسان اهل تفکری بود و هرچه را میدید و در جنگ رخ میداد، یادداشت میکرد. این کار را به هیچ عنوان و در هر حالتی تعطیل نمیکرد و حتی در اوج خستگی هم دست از آن برنمیداشت. یک شب از منطقهی عملیات ثامنالائمه (صلواتالله علیه) برمیگشتیم. هنوز منطقه برای عملیات آماده نشده بود و نیروها اقدامات لازم را برای آماده کردن منطقهی عملیاتی انجام میدادند. حسن نیز از صبح تا شب مشغول انجام هماهنگیهای لازم در این زمینه بود. دیر وقت رسیدیم. همه خسته بودیم. بچهها رفتند تا استراحت کنند. من به طور اتفاقی بیدار بودم. ساعت از ۱۲ گذشته بود. ناگهان متوجه شدم که کسی در اتاق محل کار اوست. دقت کردم، دیدم خود حسن است که پشت میز کارش نشسته و مشغول یادداشت کردن چیزهایی است.
تعجب کردم و پیش خودم گفتم: عجب حوصلهای داره این حسن باقری، با این همه خستگی، هنوز نخوابیده و داره یادداشت میکنه. رفتم جلو و به او گفتم: مگه خسته نیستی؟ برو بگیر بخواب! _باید بعضی از مطالب رو بنویسم و خاطراتم را ثبت کنم. _چرا ما مثل شما نیستیم و نمیتونیم این طوری مجدانه توی کاری ثابت قدم بمونیم.
_نه! شما هم میتونین، فقط کافیه تصمیم بگیرین و تمرین کنین. هر کاری تمرین میخواد و در اون صورت، راحت میتونین همه چیز رو بنویسین.
اثر صحبت حسن طوری بود که از آن به بعد، من هم یادداشت کردن را آغاز کردم و در اصل، علاقه به یادداشتبرداری را مدیون حسن باقری هستم.
🆔 @iranrhdm
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روشن شد از این عید، جهان تاریک
یا رب بنما ظهور مهدی نزدیک
در گلشن زهرا، گل نرگس بشکفت
شد نیمه شعبان، به محمد تبریک
🌸میلاد آخرین شکوفه باغ احمدی،
حضرت مهدی عج مبارک🌸
عیدتون مبارک♥️♥️♥️
🆔 @iranrhdm
🔅#پندانه
✍️ سختیهای زندگی تو رو نمیکُشه
🔹فکر میکردم اگر «فلان اتفاق» بیفته، میمیرم؛ فلان اتفاق افتاد و نَمُردم.
🔸فکر میکردم اگر «فلان دوستم» با من قطعارتباط کنه، میمیرم؛ فلان دوستم با من قطعارتباط کرد و نَمُردم.
🔹فکر میکردم اگر «فلان رشته» قبول نشم، میمیرم؛ فلان رشته قبول نشدم و نَمُردم.
🔸فکر میکردم اگر «فلان شرکت» مصاحبه منو قبول نکنه و استخدام نشم، میمیرم؛ فلان شرکت استخدامم نکرد و نَمُردم.
🔹فکر میکردم اگر از مادرم، پدرم، خواهرم و بهترین دوستم، «فلان حرف» رو بشنوم، میمیرم؛ از تکتک این آدما، فلان حرفو شنیدم و نَمُردم.
🔸فکر میکردم اگر «بیپول» بشم، میمیرم؛ از همیشه بیپولتر شدم و نَمُردم.
🔹فکر میکردم اگر «فلان عشق» از یادم بره، میمیرم؛ عشق فراموشم شد و نَمُردم.
💢رفیق! سختی زندگی تو رو نمیکُشه، ریشه زندگیات رو وسط خاک اصالت، محکم میکنه. پس طاقت بیار، سبز میشی.
🆔 @iranrhdm
پندار ما این است که ما مانده ایم و شهدا رفته اند. اماحقیقت آن است که زمان ما را با خود برده است.
و شهدا مانده اند.
چه خوش ساعتی بودساعت شهادتشان
شهیدان،زمان را چه ماهرانه! به دست گرفتند.
الهی الحقنی به الشهدا
امین یارب العالمین
#شهید_مرتضی_آوینی
🆔 @iranrhdm
سلام بر اون فرماندهی که نیمه شب برای سرکشی وارد پادگان شد و سربازی رو دید که سر پست خوابش برده.
پتو رو روی سرباز انداخت و تا آخر پست خودش جای سرباز، نگهبانی داد. با اون درجه نظامی و مقامی که داشت...
#شهید_حاج_احمد_کاظمی
🆔 @iranrhdm
🌷 #شهید_مصطفی_چمران
دکتر از روند جنگ خیلی رنج میبرد. یکبار جلسهای با بنیصدر داشت. جلسه خصوصی بود. وقتی برگشت، میتوانستی رنج را از چهرهاش بخوانی. گفتم: چی شده دکتر؟ جوابم را نداد. ساکت بود تا اینکه گفت: فقط به فکر خودشون هستن که حرفشونو به کرسی بشونن، هرچی میگم باید به فکر جوونها و گلهای مردم باشیم که پرپر نشن، هرچی میگم اینها سرمایههای این سرزمین هستن، اصلا گوش نمیکنن، یه گوششون دره و یه گوششون دروازه!
از غصهی دکتر گریهام گرفته بود. یک بار دیگر هم که تلفنی با فرمانده لشکر ۹۲ زرهی، سرهنگ قاسمی، حرف میزد، میگفت: آرپیجی میخوام. سرهنگ میگفت: نمیتونم بدم. دکتر گفت: چرا؟ سرهنگ گفت: دستور ندارم. دکتر گفت: از کی دستور ندارین؟ گفت: از فرماندهی کل قوا، از بنیصدر. باید اون بگه یا لااقل دستورشو کتبی به من بده. دکتر گفت: آخه عزیز من، الآن اون کجاست که من برم گیرش بیارم، بیاد به شما دستورشو بده؟ گفت: این مشکل من نیست، مشکل شماست. دکتر گفت: جنگ که این حرفها رو نداره. گفت: نمیتونم، اصرار نکنین لطفا.
دکتر به گوشی خیره شد، نفس آرامی کشید و با آرامش آن را سر جایش گذاشت و قبل از اینکه کسی حرفی بزند، گفت: مستحق اعدامه. وقتی این حرف را میزد، صورتش سرخ شده بود.
📚کتاب چمران مظلوم بود
🆔 @iranrhdm
🔅#پندانه
✍️ به خدا نزدیک شو
🔹در پای منبر عالِمی بزرگ مردم زیادی مینشستند. روزی عالم متوجه شد جوانی مدتی است که در پای منبر او حاضر نمیشود. پس سراغ او را گرفت.
🔸گفتند:
آن جوان دیگر از خانه بیرون نمیآید و مشغول عبادت است.
🔹عالِم پیش او رفت و پرسید:
ای جوان! چرا درب خانه بر روی خود بستهای و عبادت میکنی؟
🔸جوان گفت:
برای نزدیکشدن به خدا باید درب بر روی خود بست و خانهنشین شد.
🔹عالم گفت:
هرگاه دیدی به مردم نزدیکتر میشوی و در میان مردم و برای مشکلات آنان همت میکنی، بدان به خدا نزدیک شدهای. تو که درب بر روی خود بستهای و از مردم گریزان هستی بدان از خدا دورتر میشوی.
💠 چه زیبا مولای متقیان حضرت علی (علیهالسلام) در نهجالبلاغه فرمودند:
كُن فِی النَّاس فَلا تَكُن مَعَهُم؛ در میان مردم باش، اما مانند آنان مباش. (یعنی دلت با خدا باشد و جسمت در بین مردم)
🆔 @iranrhdm
🌷 حسن آقا علاقهی زیادی به امام (ره) داشت. به قول معروف در مکتب و رهبری حل شده بود. دیدار با امام که پیش آمد بهترین موقعیت و امتیازی بود که در طول زندگی برایش پیش آمده بود. اما همین که دید همسرش هم علاقه دارد به ملاقات امام (ره) برود، همان یک سهمی را که برای دیدار داشت به او داد و خودش نرفت.
#شهید_حسن_آقاسی_زادهی
🆔 @iranrhdm
موزه ملی انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
❤ بسم رب الشهدا ❤ #داستان_عاشقانه_مذهبی #قسمت_بیست_ویکم #منتظر_تماس_امین_هستم 😢. با گریه و جیغ و د
❤ بسم رب الشهدا ❤
#داستان_عاشقانه_مذهبی
#قسمت_بیست_و_دوم
#اوردن_امین_به_معراج_شهدا
🍃سریعاً مرا بیمارستان شهید چمران رساندند.
فشارم به شدت بالا رفته بود.
🔹صداها را میشنیدم که دکتر به برادرم میگفت «چرا فشارش بالا رفته؟ برای خانمی با این سن چنین فشاری بعید است!»
🔸رضا گفت «شوهرش شهید شده!»
حالم بدتر شد با گریه و فریاد
🔹میگفتم «نگو شوهرم شهید شده رضا، امین شهید نشده. فقط اسمش مشابه شوهر من است. چرا حرف بیخود میزنی؟»
🔸 رضا کنارم آمد و آرام گفت «زهرا من عکس امین را دیدهام!»
✳ با این حرف دلم به هم ریخت.
منتظر بودم شوهرم برگردد اما ...
خیلی خیلی سخت است که منتظر مسافر باشی و او بر نگردد...
✔قرار بود اعزام دوم امین به سوریه، 15 روزه باشد، به من اینطور گفته بود.
روز سیزدهم یا چهاردهم تماس گرفت.
🔸گفتم «امین تو را به خدا 15 روز، حتی 16روز هم نشود. دیگر نمیتوانم تحمل کنم!»
💕هر روز یادداشت میکردم که "امروز گذشت..."
واقعاً روز و شبها به سختی میگذشت.
دلم نمیخواست بجز انتظار هیچ کاری انجام دهم. هر شب میگفتم «خدا را شکر امروز هم گذشت.»
⭐باقیمانده روزها تا روز پانزدهم را هم حساب میکردم. گاهی روزهای باقیمانده بیشتر عذابم میداد.
هر روز فکر میکردم «10 روز مانده را چطور باید تحمل کنم؟ 9 روز، 8 روز... انشاءالله دیگر میآید. دیگر دارد تمام میشود...
دیگر راحت میشوم از این بلای دوری!»
🌟امین خبر داد «فقط 3 روز به مأموریتم اضافه شده و 18 روزه برمیگردم.»
با صدایی شبیه فریاد گفتم: «امین! به من قول 15 روز داده بودی. نمیتوانم تحمل کنم...»
😢دقیقاً هجدهمین روز شهید شد.
❌حدود 6 روز بعد امین را برگرداندند معراج شهدا.
این فاصله زمانی هیچچیز را به خاطر ندارم، هیچچیز را...
وقتی به معراج رفتیم سعی کردم خودم را محکم نگه دارم.
میترسیدم این لحظات را از دست بدهم و نگذراند کنارش بمانم.
🔸قبل از رفتن به برادر شوهرم گفته بودم «حسین؛ پیکر را دیدهای؟ مطمئنی که امین بود؟»
🔹گفت «آره زنداداش.»
💔قلبم شکست. گفتم «حالا بدون امین چه کنم؟ ما هزار امید و آرزو با هم داشتیم.
قرار بود کارهای زیادی باهم انجام دهیم.
با خودم میگفتم حالا باید بدون او چه کنم؟»
✴پیکر را که آوردند دنبال امین میدویدم. نگذاشتم مادرم متوجه شود، فقط گفتم بگذارید با امین تنها باشم.
❤مکانی در معراج شهدا با هم تنها ماندیم.
گفتم «امینم؛ این رسمش نبود! تو راضی نبودی حتی دستهایم با چاقوی آشپزخانه زخم شود. یادت هست وقتی دستم کمترین خراشی برمیداشت روی سینهات میزدیی و میگفتی شوهرت بمیرد زهرا جان!
💟تو که تحمل ناراحتی من را نداشتی چطور دلت آمد که مرا تنها بگذاری؟»
خیلی گریه کردم. انگار که از کسی خیلی ناراحت و دلگیر باشی برایش گلایه میکردم و میگفتم این رسمش نبود بیمعرفت!
خدا شاهد است دیدم از گوشه چشمش یک قطره اشک بیرون زد....
👈با ما همراه باشید....
#داستان_واقعی_شهید_امین_کریمی
🆔 @iranrhdm
خیلی فرز بند پوتینش را بست. نُهِ شب بود. باید میرفت یکی از محورها. گفتم: برادر حسن! فرماندهی یه محور، خودش مُهر اعزام نیرو درست کرده. حرف من رو هم گوش نمیده. چه کار کنم؟ گفت: الآن میریم. گفتم: تا دار خوین سی کیلومتر راهه. فردا بریم. گفت: الآن میریم.
_ بیدارش کن. هنوز گیج خواب بود که حسن با تندی بهش گفت: مصطفی! چرا ادعای استقلال میکنید؟ باید زیر نظر گلف باشید. اون مُهر رو بیار ببینم. مُهر را که گرفت، داد به من. خودش رفت اهواز.
#شهید_حسن_باقری
🆔 @iranrhdm