فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هیچ شبی نیست ما نخوابیم و به شما فکر نکنیم💥
🇮🇷این جنگ را شما شروع می کنید اما پایانش رو ما ترسیم می کنیم....
#طوفان_الاحرار
#انتقام_سخت
🆔 @iranrhdm
موزه ملی انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
✨#چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن #قسمت_سی_و_یکم بعد اینکه زهرا و سید وارد شدن بابا رفت و راه پله رو نگ
✨#چنـد_دقـیقـہ_دلـت_را_آرام_کن
#قسـمـت_سی_و_دو
-بابا اون اقا تا چند ماه پیش از ماها هم هم بهتر راه میرفت ولی الان به خاطر امنیت من و شما...
که بابام پرید وسط حرفو گفت: دختر تو با چند ماه پیشش میخوای ازدواج کنی یا با الانش؟! 😡در ضمن این پسر و این خانواده اگه سالم هم می اومدن من جواب منفی میدادم چه برسه به الان که
میدونستم بحث بی فایده هست...اشکامو😭 به زور نگه داشتم و رفتم توی اتاقم..وقتی در اتاق رو بستم بغضم ترکید...صدای گریم بلند و بلند تر میشد..با هر بار یاد آوری آخرین نگاه سید انگار دوباره دنیا خراب میشد روی سرم...دوست داشتم امشب دنیام تموم بشه...ای کاش اتفاقات امشب فقط یه کابوس بود...تا صبح فقط گریه میکردم و مامانم هم هر چند دقیقه بهم سر میزد و نگرانم بود😔
مامانم اومد تو اتاق و گفت : دختر اینقدر خودتو عذاب نده..از دست میریا...
-اخه شما که حال منو نمیدونی مامان...دلم میخواد همین الان دنیا تمام بشه😞
-من حال تورو نمیدونم؟! ههه...من حال تو رو بهتر از خودت درک میکنم😌
-یعنی چی مامان؟!😳
-یعنی اینکه....هیچی...
ولی دخترم دنیا تموم نشده...کلی خواستگار قراره برات بیاد
با کلی افکار و قیافه مختلف
نمیگم کیو انتخاب کن و کیو نکن
نمیگم مذهبی باشه یا نباشه
ولی کسی رو انتخاب کن که ارزشتو بدونه و بتونه خوشبختت کنه
اونشب و فردا اصلا تو حال و هوای خودم نبودم اصلا نتونستم بخوابم و همش فکر و خیال صبح شد و دلم گرفته بود دلم میخواست با زهرا حرف بزنم ولی نمیدونستم چی بگم بهش
هیچکی نبود باهاش درد دل کنم یاد حرف زهرا افتادم..که هر وقت دلش میگیره میره مزار شهدا لباسم رو پوشیدم و به سمت شهدای گمنام راه افتادم..
نزدیک مزار که شدم.. اااا...اون زهرا نیست بیرون مزار وایساده؟!
چرا دیگه خودشه حالا چیکار کنم
اروم جلو رفتم
-سلام
-سلام ریحانه جان و بغلم کرد و گفت: اینجا چیکار میکنی؟😊
-دلم گرفته بود...اومده بودم باهاشون درد دل کنم...تو چرا بیرونی؟!
-محمد گفت میخواد حرف بزنه باهاشون و کسی تو نیاد.
-زهرا نمیدونم چطوری معذرت خواهی کنم.به خدا منم نمیخواستم...
-این چه حرفیه ریحانه.من درکت میکنم
اروم به سمت مزار حرکت کردم.و وارد یادمان شدم.صدای سید میومد وکم کم واضح تر میشد
ارو اروم رفتم و چند ردیف عقب ترش نشستم و به حرفهاش گوش دادم
ادامه دارد ...
✍ سیـد مهـدے بـنـے هـاشـمـے
🆔 @iranrhdm
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مکالمه موشک ها بر فراز مسجد الاقصی
ویو ررر😂
🆔 @iranrhdm
🔅 #پندانه
✍️ چند وقت دیگه مشکل امروزت برات خندهداره
🔹عروسکی که در پنجسالگی خراب شد و کلی غصهاش را خوردیم، در ۱٠سالگی دیگر اصلا مهم نیست.
🔸نمره امتحانی که در دبیرستان کم شدیم و آنقدر بهخاطرش اشک ریختیم و روزگارمان را تلخ کرد، در دوران دانشگاه هیچ اهمیتی ندارد و کلا فراموش شده است.
🔹آدمی که در اولین سال دانشگاه آنقدر بهخاطرش غصه خوردیم و اشک ریختیم و بعد فهمیدیم ارزشش را نداشته و دنیایمان ویران شد، در ۳٠سالگی تبدیل به غباری از یک خاطره دور دور شده که حتی ناراحتمان هم نمیکند.
🔸چکی که برای پاسکردنش در ۳٠سالگی آنقدر استرس و بیخوابی کشیدیم، در ۴٠سالگی یک کاغذپاره بیارزش و فراموششده است.
🔹پس یقین داشته باش که مشکل امروزت، اینقدرها هم که فکر میکنی، بزرگ نیست. این یکی هم حل میشود، میگذرد و تمام میشود.
🔹غصهخوردن برای این یکی هم همانقدر احمقانه است که در ۳٠سالگی برای خرابشدن عروسک پنجسالگیات غصه بخوری!
🔸شک نکن که همه مشکلات، همان عروسک پنجسالگی است.
🆔 @iranrhdm
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 خواب عجیب مادر شهید در شب شهادت فرزندش
#شهید_توحید_ملازمی
🆔 @iranrhdm
یک روز نشسته بودم توی حیاط مسجد مهدی امدی کنار من نشست. یک دفعه چشمش افتاد به عکس شهدا که بالای دیوار های مسجد نصب شده بود. رو به من کرد و با حسرت گفت: یعنی میشه یک روز هم عکس مارا هم بزنند ان بالا پیش شهدا؟ گفتم : انها برای زمان خودشان بودند. تو باید بروی زمان خودت را پیدا کنی. حال عباس اقا داشت دنبال عکس مهدی میگشت تا بزند ان بالا پیش شهدا.
#شهید_مهدی_عزیزی
🆔 @iranrhdm
موزه ملی انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
✨#چنـد_دقـیقـہ_دلـت_را_آرام_کن #قسـمـت_سی_و_دو -بابا اون اقا تا چند ماه پیش از ماها هم هم بهتر ر
✨ #چنـد_دقـیقـہ_دلـت_را_آرام_کن
#قسـمـت_سی_و_سوم
ارو اروم رفتم و چند ردیف عقب تر نشستم و به حرفهاش گوش دادم
دیدم با بغض داره درد دل میکنه
-شهدا چی شد؟!مگه قرار نبود منم بیام پیشتون ؟! الان زنده موندم که چی بشه؟! که هر روز یه زخم زبون بشنوم؟!... بی معرفتا چرا من رو یادتون رفت و شروع کرد گریه کردن گریه کردن
دلم خیلی براش میسوخت...منم گریم گرفته بود ولی نمیتونستم گریه کنم...اروم رفتم پشت سرش...
نمیدونستم چی بگم و چیکار کنم...
فقط آروم گفتم: سلام آقا سید
اروم سرش رو برگردوند و سریع اشکاش رو با گوشه استینش پاک کرد و داد زد: زهراااا مگه نگفتم کسی اومد خبرم کن
-اقا سید حالا دیگه ما هرکسی هستیم ؟!
-خانم بین من و شما هیچ نسبتی نیست.نه ثبتی نه دینی و نه...
لااله الا الله
-قلبی چطور؟!اینقدر راحت جا زدید؟!من رو تا وسط میدون اوردید و حالا میخواین که تنها بجنگم؟؟ یعنی حتی اون گفتن عشق دوم و اینا همه دروغ بود؟!
چون برای رسیدن به عشق اولتون اینقدر تلاش کردید ولی عشق به ظاهر دومتون چی؟!این شهدا اینطوری پای حرفاشون وایمیستادن؟!
-من چیکار باید میکردم که نکردم؟؟
-چرا دیشب جواب بابامو ندادید و از خودتون دفاع نکردید؟؟
-چه جوابی؟!چه دفاعی؟!مگه دروغ میگفت؟!من فلجم...حتی خودمو نمیتونم نگه دارم چه برسه شما رو...کجای حرفهاش غلط بود؟!
-اون روز تو دفترتون گفتین این اتوبان دو طرفست...
ولی الان با این حرفاتون دارم میفهمم نه ...این اتوبان همیشه یه طرفه بوده...شما فکر میکنید نظر من راجب شما عوض شده؟!
حق هم دارید فکر کنید..چون عاشق نشدید تا حالا...و نمیدونید عشق یعنی چی...خداحافظ
بلند شدم و به طرف در مزار رفتم که از پشت سر اروم گفت:
ریحانه خانم(دومین بار بود که اسمم رو صدا میزد) این اتوبان همیشه دوطرفه بوده ولی وقتی کوه ریزش کنه دیگه راهی باقی نمینونه
برگشتم و باز باهاش چشم تو چشم شدم و گفتم: اگه صدبار هم کوه ریزش کنه باید وایساد و جاده رو باز کرد نه اینکه...
خداحافظ...
و از محوطه بیرون اومدم...
چند روز گذشت و از اقا سید هیچ خبری نداشتم...روزها برام تکراری و بیخود میگذشت..فکر به اینکه اینده و سرنوشتم چجوریه دیوونم میکرد.. دلم میخواست یه کاری کنم ولی کاری از دستم بر نمیومد..هر بار درباره سید با بابا حرف میزدم بحث رو عوض میکرد.
ادامه دارد ...
✍ سیـد مهـدے بـنـے هـاشـمـے
🆔 @iranrhdm
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی اسرائیلیها میگن گنبد آهنین ما بهترینه، همه موشکهای ایرانی رو زدیم😂
🆔 @iranrhdm
🌷 #از_بین_لالهها....
🌷هر روز رأس ساعت معین می رفتیم دیدگاه تا هرچه را که میدیدیم ثبت کرده و آنها را با روزهای قبل مقایسه کنیم.... یک روز همینطور که شش دانگ حواسم به کار بود، کاوه پرده سنگر را کنار زد و آمد تو، سلام کرد، کنارش ایستادم. شروع کرد به دوربین کشیدن روی مواضع دشمن، کمی که گذشت یکدفعه دیدم دوربین را روی یک نقطه ثابت نگه داشت. دیدم صورتش سرخ شده، فهمیدم چشمش به جنازه شهدایی افتاده که بالای ارتفاع ۲۵۱۹ جا مانده بودند.
🌷دشمن آنها را کنار هم ردیف کرده بود تا هم با احساسات ما بازی کند و هم روحیهمان را ضعیف کند. آنجا اولین جایی بود که نتوانستیم شهدایمان را بیاوریم. چند لحظه گذشت، محمود چشمش را از چشمی دوربین برداشت، قطرههای اشک روی گونهاش میغلتید. محزون گفت: «کی میشود برویم و شهدا را بیاوریم، اینها را که میبینم از زندگی بیزار میشوم.» هنوز یادم هست در آخرین تماس بیسیمی گفت: «از بین لالهها صحبت میکنم....»
📚 کتاب "مهر تا مهر"
🆔 @iranrhdm
🔅#پندانه
✍️ کجایند مردان بیادعا
🔹یکی از کارمندان شهرداری ارومیه میگفت:
تازه ازدواج کرده بودم و با مدرک دیپلم دنبال کار میگشتم.
🔸از پلههای شهرداری بالا میرفتم که یکی از کارکنان شهرداری را دیدم و از او پرسیدم:
آیا اینجا برای من کار هست؟ تازه ازدواج کردم و دیپلم دارم.
🔹یک کاغذ از جیبش درآورد و یک امضا کرد و به دستم داد و گفت:
بده فلانی، اتاق فلان.
🔸رفتم و کاغذ را دادم دستش. وقتی امضا را دید، گفت:
چی میخوای؟
🔹گفتم:
کار.
🔸گفت:
فردا بیا سرکار.
🔹باورم نمیشد. فردا رفتم و مشغول شدم.
🔸بعد از چند روز فهمیدم اون آقایی که امضا داده بود، شهردار بود.
🔹چند ماه کارآموز بودم. بعد یکی از کارمندان که بازنشست شده بود، من جای اون مشغول شدم.
🔸۶ ماه بعد رئیس شهرداری استعفا کرد و رفت جبهه.
🔹بعد از اینکه در جبهه شهید شد، یکی از همکاران گفت:
توی اون مدتی که کارآموز بودی و منتظر بودیم که یک نفر بازنشسته بشه تا شما رو جایگزین کنیم، حقوقت از حقوق شهردار کسر و پرداخت میشد. یعنی از حقوق شهید باکری، این درخواست خود شهید بود.
💢 امثال این بزرگواران باید برن جونشون رو بدن تا فضا و جا برای دزدیها و اختلاس ژنهای برتر باشه.
🆔 @iranrhdm
بار اخر به من گفت مامان یک سوال دارم از ته دلت جوابم را بده. اگر زمان امام حسین بود و من میخواستم بروم به سپاه امام حسین!تو چه میگفتی؟! من هم گفتم: صد تا چون تو فدای امام حسین(ع) گفت:من خودم راهم را انتخاب کردم، فردا نکند ناراضی شوی که این کار شیطان است. بعد شهادتم دلخوری نکن که کار شيطان است... و رفت. من هم به او افتخار میکنم.
#شهید_مهدی_عزیزی
🆔 @iranrhdm
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پاسخ دندان شکن آقا به اونایی که میگن ما باید جمهوری اسلامی ایران رو به زانو دربیاریم
🆔 @iranrhdm
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴چه پیش گویی دقیقی
این سخنرانی ۴۰ سال پیش آقاست در زمان جنگ تحمیلی، در زمانی که کشورما مورد تجاوز واقع شده، کمترین امکانات نظامی رو داریم...
شاید کسانی که صحبتهای آقا رو اون زمان گوش میدادن میگفتن مگه میشه؟ خیلی مثبتاندیشیه
این صحبتهارو الان میشه فهمید
فرد کنار آقا حاج قاسمه، جاش این روزا خیلی خالیه❤️
🆔 @iranrhdm
موزه ملی انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
✨ #چنـد_دقـیقـہ_دلـت_را_آرام_کن #قسـمـت_سی_و_سوم ارو اروم رفتم و چند ردیف عقب تر نشستم و به حرفه
✨ #چنـد_دقـیقـہ_دلـت_را_آرام_کن
#قسـمـت_ســے_و_چهارم
تا اینکه نصفه شب دیدم صدای جیغ زدن های مامانم میاد...سریع خودمو رسوندم بالاسرش...دیدم رو تخت نشسته داره گریه میکنه
-چی شده مامان؟!
-ریحانه...ریحانه...این پسره اسمش چیه؟؟
-کدوم پسره؟! چی میگید؟!
-عههه...همین که اومده بود خواستگاریت
- اها...اسمشون سید محمد مهدی هست
-با گفتن اسمش گریه های مامان بیشتر شد
بابام هم کم کم نگران شده بود و میخواست اورژانس خبر کنه
-حالا چی شده مامان؟!
-خواب خانم جون رو دیدم (مادربزرگم و همون که اولین بار بهم نماز خوندن یاد داده بود)
با همون چادری که همیشه میزاشت توی خونه قدیمیمون بودم دیدم در باز شد اومد تو ولی به من هیچ توجهی نمیکرد و ناراحت بود گفتم مامان چی شده؟! گفت تو ابروی منو پیش حضرت زهرا بردی
گفتم چرا؟!
گفت خانم میگه برای خواستگاری نوه اش اومده خونه شما ولی بیرونشون کردین گفت به دخترت بگو تو که میترسی محمد مهدی نتونه از دخترت مراقب کنه..این پسر از حرم دختر من مراقبت کرده چطور از مراقبت دختر تو برنمیاد.
خانم جون اینارو تو خواب گفت و پا شد و با گریه رفت
که بابام گفت: این حرفها چیه زن...حتما غذای سنگین خورده بودی
که مامان با گریه میگفت من هیچوقت خوابام غلط نیست مامانم بعد مدتها اومده تو خوابم و از من دلگیر بود
ما بد کردیم...نباید بیرونشون میکردیم..
-ولمون کن خانم...میخوای دخترتو بدبخت کنی که چی؟! یه مرده خوشحال بشه
-تو از کجا میدونی بدبخت میشه مرد؟؟
-از اونجا تو جامعه به اون اقا نه کار میدن نه پست اجتماعی میدن نه میتونه رانندگی کنه نه میتونه گلیم خودشو از آب بکشه بیرون.بازم بگم؟!
-تو هم خوشبختی رو چه چیزهایی میدونی خوشبختی یعنی دلت کنار یکی اروم باشه چه تو خرابه باشین چه تو کاخ
-این رمانتیک بازیا مال یه سال اول زندگیه..وقتی قسط بانک و اجاره خونه و اسباب کشی و در به دری شروع شد اونموقع میفهمی دلت پیش کی آروم بود و اروم میشه
یک هفته همین بحث تو خونه ما بودو منم هم غذام کم شده بود و هم حرف زدنم و فقط غصه میخوردم مامانمم که وضع روحیش خوب نبود و کلا وضعیت خونمون ریخته بود بهم...
یه روز صبح دیدم بعد مدتها از مینا برام یه پی ام اومد
-سلام ریحانه خوبی؟!
-سلام مینا.چه عجب یادی از ما کردی؟!
-همونقد که شما یاد میکنی ماهم یاد میکنیم میخواستم بگم آخر هفته بله برونمه
-ااااا.. به سلامتی چطور بی خبر؟!حالا اقا داماد کیه؟
-میشناسیش
-میشناسم کیه؟! از بچه های دانشگاست؟؟
-اره
-کدومشون؟!
-اقا احسان
-احسان؟!
-اره...چیه چرا تعجب کردی؟!
-اخه اون که میگفت فقط
-نه بابا...بنده خدا میگه از اول هدفش من بودم...میگفت صحبت درباره تورو بهونه کرده بود که باهام حرف بزنه میگفت چون باباش با بابات همکاره تو رودروایسی و به زور بلند شده اومده خواستگاریت و کلی دعا کرده که تو جواب رد بدی
-اینا رو احسان بهت گفته؟!
-اولا آقا احسان و دوما اره
-به هر حال ان شاالله که خوشبخت بشی به آقا احسانم سلام برسون.
ممنونم...البته از الان میدونم خوشبختم ریحانه خبر نداری هنوز هیچی نشده یه ویلا تو شمال به نامم زدن
-چه خوب...ولی مینا ای کاش میتونستم از جانب یه دوست باهات صحبت کنم ولی میدونم الان هرچی بگم با یه چشم دیگه ای منو میبینی..فقط برات ارزوی خوشبختی میکنم.
-ممنونم...نگران من نباش ریحانه...من از پس کارهام برمیام..پس منتظرتما اخر هفته
-مینا نمیتونم قول بدم که حتما میام
-حتما باید بیای...اتفاقا احسانم اصرار کرد حتما دعوتت کنم.
دلم برای مینا میسوخت...میخواستم خیلی حرفها رو بهش بزنم ولی میدونستم الان فکر میکنه شاید از حسادته و ترجیح دادم سکوت کنم و براش دعا کنم خوشبخت بشه...اخه خیلی دختر مهربون و پاکیه و فقط یکم اعتقاداتش ضعیفه...ای کاش میفهمید خوشبختی فقط ویلا و ماشین و... نیست. و اصل کاری اون ارامشیه که باید حس بشه..
وقتی ماجرای خواب مامان رو به زهرا تعریف کردم کلی پشت تلفن گریه کرد و گفت از وقتی سید ماجرا رو شنیده همیشه تو خودشه و میگه ای کاش کاری از دستش برمیومد.
ادامه دارد ...
✍ سیـد مهـدے بـنـے هـاشـمـے
🆔 @iranrhdm
آخرین بار که آمده بود، شب ساعت ۱۱ بود که قدم میزدیم. یک مرد ناشناسی بود که نه من او را میشناختم و نه مصطفی. یک دفعه سلام کرد؛ یارو یک دفعه جا خورد گفت علیکم السلام، سریع جواب سلام داد و رفت. بعد گفتم مصطفی چرا سلام کردی؟ برگشت گفت: حدیث داریم در آخرالزمان مردمی که همدیگر را نمیشناسند به هم سلام نمیکنند. گفتم بگذار سلام کنم تا جزو این مردم نباشم.
#شهید_سید_مصطفی_صدرزاده
🆔 @iranrhdm
🔅#پندانه
✍️ تفاوت باغبان و رهگذران
🔹باغبان پیری باغ زردآلویی کنار جاده ترانزیت داشت.
🔸روزی به پسرش که قصد رفتن به سربازی دارد پندی میدهد و میگوید:
پسرم، هرساله در بهار وقتی درختان شکوفه میدهند و در تابستان میوهشان زرد شده و میرسد، رهگذران زیادی خودروی خود را متوقف کرده و با درختان من عکس یادگاری میگیرند.
🔹ولی دریغ از مسافری که در پاییز و زمستان بخواهد این درختان را یاد کند، جز پدرت که باغبان آنهاست.
🔸در زندگی دنیا هم دوستان آدمی چنین هستند. اکثر آنها رهگذران جاده زندگیاند و هرگاه پولی یا جمالی بر تو بود که با آن بر آنان زینتی نقش بندد یا سودی رسد، به تو نزدیک میشوند و تبسم مینمایند و در آغوشت میکشند.
🔹آنگاه هرگز از آغوش آنها حس حرارت بر وجود خود مکن که لحظهای بیش کنار تو نخواهند ماند.
🔸اما والدین تو بسان باغبان عمر تو هستند که تو ثمره تلاش وجود آنان هستی. آنان هرگز در روزهای سرد و گرم زندگی از کنار تو دور نخواهند شد و بالاترین باغبان، خالق توست که بعد از مرگ آنان نیز همیشه همراه تو خواهد بود.
🔹دوستان عکس یادگاریات را بشناس و بر آنان هرگز تکیه نکن!
🆔 @iranrhdm
🌺هدایت «گنده لاتها» به سبک شهید هادی؛ اول زورخانه، بعد هیئت!
☘بارها میدیدم ابراهیم با بچههایی که نه ظاهر مذهبی داشتند و نه به دنبال مسائل دینی بودند، رفیق میشد. آنها را جذب ورزش میکرد و به مرور به مسجد و هیئت میکشاند. یکی از آنها خیلی از بقیه بدتر بود؛ همیشه از خوردن مشروب و کارهای خلافش میگفت! اصلاً چیزی از دین نمیدانست؛ نه نماز و نه روزه. به هیچ چیز هم اهمیت نمیداد. حتی میگفت تا حالا هیچ جلسه مذهبی یا هیئت نرفتهام.
به ابراهیم گفتم: آقا ابراهیم، اینها کی هستند دنبال خودت میاری؟ با تعجب پرسید: چطور؟ چی شده؟ گفتم: دیشب این پسر پشت سر شما وارد هیئت شد؛ بعد هم آمد و کنار من نشست. حاج آقا صحبت میکرد از مظلومیت امام حسین و کارهای یزید میگفت و این پسر هم خیره خیره و با عصبانیت گوش میکرد. وقتی چراغها خاموش شد، به جای این که اشک بریزد مرتب فحشهای ناجور به یزید میداد. ابراهیم داشت با تعجب گوش میکرد و یک دفعه زد زیر خنده. بعد هم گفت: «عیبی نداره! این پسر تا حالا هیئت نرفته و گریه نکرده، مطمئن باش با امام حسین علیه السلام که رفیق بشه تغییر میکنه؛ ما هم اگر این بچهها را مذهبی کنیم هنر کردیم.» دوستی ابراهیم با این پسر به جایی رسید که همه کارهای اشتباهش را کنار گذاشت، یکی از بچههای خوب ورزشکار شد، چند ماه بعد و در یکی از روزهای عید همان پسر را دیدم که بعد از ورزش جعبه شیرینی خرید و پخش کرد و گفت: رفقا! من مدیون همه شما و مدیون آقای ابراهیم هستم. از خدا خیلی ممنون که با آقا ابراهیم آشنا شدم.
🆔 @iranrhdm
اصغر در روز عروسیش حتی یک دست لباس نو هم نخرید. کاپشنی هم که پوشیده بود، برای رفیقش بود. کفشش هم اصلا معلوم نبود برای کیه. به هیچ وجه لباس نو نمی پوشید. مثلا: اگر یک پیراهن نو میخرید، میداد به خواهرش بپوشه و یکبار بشوره تا لباس دست دوم بشه و بپوشه.
#شهید_علی_اصغر_خنکدار
🆔 @iranrhdm
موزه ملی انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
✨ #چنـد_دقـیقـہ_دلـت_را_آرام_کن #قسـمـت_ســے_و_چهارم تا اینکه نصفه شب دیدم صدای جیغ زدن های ماما
✨ #چنـد_دقـیقـہ_دلـت_را_آرام_کن
#قسـمـت_ســے_و_پنجم
تا اینکه یه روز صبح که بابا داشت از خونه بیرون میرفت و در کوچه رو باز کرد دید اقا سید پشت در با ویلچر نشسته..
-سلام علیکم
-سلام...بازم شما؟!
-اومدم که جواب قطعیمو بگیرم وبرم
-من که بهتون جواب دادم...گفتم شما برای دختر من مناسب نیستید
-شما جواب دادید ولی من میخوام از زبون دخترتون بشنوم.چون تو این زمینه نظر هیچکسی به جز ایشون برای من مهم نیست
-ببین آقا پسر...اوندفعه با احترام گفتم که این موضوع رو فراموش کنین ولی ایندفعه اگه مزاحم بشین دیگه احترامی نیست و پلیس خبر میکنم.
-لا اله الا الله...فک نکنم خواستگاری جرم باشه البته شاید توی محله شما جانبازی جرم باشه...نمیدونم...ولی آقای محترم...شما حرفاتونو زدین منم میخوام حرفامو بزنم...
-گوش میدم فقط سریع تر چون کلی کار دارم...
-اقای تهرانی اینجا نیومدم درباره نحوه تامین زندگیم و این چیزها حرف بزنم..صحبت درباره این چیزها جاش توی جلسه خواستگاریه البته اگه اجازه بدید.
امروز فقط اومدم فقط درباره دلم حرف بزنم...
اقای تهرانی من حق میدم شما نگران اینده دخترتون باشید ولی...
اقای تهرانی
من همه جا گفتم که عشق اول من جهاد و شهادته و همونجور هم که میبینید تو راه این عشقم پاهامو از دست دادم..
قطعا همسر ایندم هم که عشق زندگیم حساب میشه به همین اندازه برام مهمه و پاهام که چیزی نبود حاضرم سرم رو هم برای خوشبختیش از دست بدم و چیزی کم نزارم.
وقتی صحبت هاشون به اینجا رسید با خودم دل دل میکردم که بیرون برم یا نه
استرس عجیبی داشتم
پاهام سست شده بود...ولی اخه ریحانه از چی میترسی؟! مرگ یه بار شیون هم یه بار...
مگه این همه دعا نخوندی که سالم برگرده از سوریه؟!
خوب الان برگشته و پشت در خونت وایساده.
چرا این دست و اون دست میکنی...
اگه دلش بشکنه و دیگه بر نگرده چی؟!
اب دهنمو قورت دادم و در رو اروم باز کردم..
اقا سید وسط حرفاش بود.
یهو بابام گفت: تو چرا اومدی دختر
-بابا منم یه حرف هایی دارم
-برو توی خونه شب میام حرف میزنیم
-نه...میخوام ایشونم بشنون
-گفتم برو توی خونه
که اقا سید گفت:
اقای تهرانی همونجور که گفتم امروز اومدم فقط نظر ایشونو بشنوم و نظر هیچکسی به جز ایشون برام مهم نیست.پس بهتره حرفشونو بزنن
-نظر ایشون نظر پدرشه
-بابا...نه
-چی گفتی؟!
-بابا من نمیدونم توی ذهن شما از این آقا چی ساختید
کسی ساختید که که دنبال پول شماست یا هر چیز دیگه
نمیدونم دربارشون چه فکری میکنید و نظرتون چیه...
حتما فکر میکنید فقط این اقا خواستار ازدواج با من و... هست و یکی هست مثل بقیه خواستگارام
اما باید بهتون بگم که منم...
تو تمام اون دقایقی که احسان خواستگاریم اومده بود و من جواب رد دادم من توی فکرم این اقا بود
علت عوض شدن و تغییر پوشش و ظاهرم دلیل شروعش این اقا بود..
اصلا اول من به ایشون ...
سید سرشو پایین انداخته بود و هیچی نمیگفت و بابا هم هر دیقه تعجبش بیشتر میشد
-بابا جان...
فکر کنم با این حرفهام فهمیده باشین نظر من و شما یکی نیست.
ادامه دارد ...
✍ سیـد مهـدے بـنـے هـاشـمـے
🆔 @iranrhdm