#طنز_دفاع_مقدس😁
آفتابه مهاجم
بین تانکر آب تا دستشویی فاصله بود. آفتابه را پر کرده بود و داشت می دوید. صدای سوتی شنید و دراز کشید. آب ریخت روی زمین ولی از خمپاره خبری نبود.
برگشت دوباره پرش کرد و باز صدای سوت و همان ماجرا. باز هم داشت تکرار می کرد که یکی فهمید ماجرا از چه قرار است. موقع دویدن باد می پیچید تو لوله آفتابه سوت می کشید.
*به نقل از غلامرضا دعایی
#موزه_ملی_انقلاب_اسلامی_و_دفاع_مقدس
🆔 @iranrhdm
#طنز_دفاع_مقدس😁
صدام، جارو برقیه
صبح روز عملیات والفجر10 در منطقه حلبچه همه حسابی خسته بودند، روحیه مناسبی در چهره بچهها دیده نمیشد از طرفی حدود 100اسیر عراقی را پشت خط برای انتقال به پشت جبهه به صف کرده بودیم برای اینکه انبساط خاطری در بچهها پیدا شود و روحیههای گرفته آنها از آن حالت خارج شود، جلوی اسیران عراقی ایستادم و شروع به شعار دادن کردم و بیچارهها هنوز، لب باز نکرده از ترس شروع به شعار دادن میکردند. مشتم را بالا بردم و فریاد زدم:«صدام جارو برقیه» و اونا هم جواب مي دادند.
#موزه_ملی_انقلاب_اسلامی_و_دفاع_مقدس
🆔 @iranrhdm
#طنز_دفاع_مقدس😁
الموت لقربانی
فرمانده گروهان برادر قربانی کنارم ایستاده بود و مي خنديد. منم شيطونيم گل كرد و براي نشاط رزمنده ها فریاد زدم:«الموت لقربانی»
اسیران عراقی شعارم را جواب میدادند بچههای خط همه از خنده روده بر شده بودندو قربانی هم دستش را تکان میداد که یعنی شعار ندهید!
او میگفت: قربانی من هستم «انا قربانی» و اسیران عراقی هم که متوجه شوخی من شده بودند رو به برادر قربانی کردند و دستان خود را تکان میدادند و میگفتند:«لا موت لا موت» یعنی ما اشتباه کردیم.
#موزه_ملی_انقلاب_اسلامی_و_دفاع_مقدس
🆔 @iranrhdm
#طنز_دفاع_مقدس😁
هوالباقي
هرچه ميگفتي چيزي ديگر جواب ميداد. غير ممكن بود مثل همه صريح و ساده و همه فهم حرف بزند. بعد از عمليات بود، سراغ يكي از دوستان را از او گرفتم چون احتمال ميدادم كه مجروح شده باشد، گفتم: «راستي فلاني كجاست؟»
گفت بردنش «هوالشافي.» شستم خبردار شد كه چيزيش شده و بردنش بيمارستان.
بعد پرسيدم: «حال و روزش چطوره؟»
گفت: «هوالباقي.»
ميخواست بگويد كه وضعش خيلي وخيم است و مانده بودم بخندم يا گريه كنم.
#موزه_ملی_انقلاب_اسلامی_و_دفاع_مقدس
🆔 @iranrhdm
#طنز_دفاع_مقدس😁
آبگوشت
فروردین سال 1365در مقر شهید محمد منتظری، از مقرهای تیپ 44قمربنی هاشم (ع) در نزدیکی سوسنگرد بودیم.
زير حمله هوايي دشمن مشغول خوردن آبگوشت بوديم. آن را در یک سینی بزرگی ریخته بودیم وهمگی دور آن نشسته بودیم.
برق که قطع شد، شیطنتها شروع شد.هرکس کاری می کرد ودر آن تاریکی سر به سر دیگری می گذاشت.
باهماهنگی قبلی قرار شد یکی از بچهها از حوزه استحفاظی آقای خدادادی لقمه ای را بردارد، که ایشان با لحن خاصی گفت: لطفا غواص اعزام نفرمایید،منطقه در دید کامل رادار قراردارد!
با این حرف او یک دفعه چادر از خنده بچهها منفجر شد. اینقدر فضا شاد شده بود که کسی به فکر حمله هوایی دشمن نبود!
*به نقل از علی اکبر رییسی
#موزه_ملی_انقلاب_اسلامی_و_دفاع_مقدس
🆔 @iranrhdm
#طنز_دفاع_مقدس😁
اينطوري لو رفت
دو تا از بچههاي گردان، غولي را همراه خودشان آورده بودند وهاي هاي ميخنديدند. گفتم: «اين كيه؟»
گفتند: «عراقي»
گفتم: «چطوري اسيرش كرديد؟» ميخنديدند.
گفتند: «از شب عمليات پنهان شده بود. تشنگي فشار آورده با لباس بسيجيها آمده ايستگاه صلواتي شربت گرفته بود. پول داده بود!»
اينطوري لو رفته بود. بچهها هنوز ميخنديدند.
#موزه_ملی_انقلاب_اسلامی_و_دفاع_مقدس
🆔 @iranrhdm
#طنز_دفاع_مقدس😁
والكثافة من الشیطان
روحانی گردانمان بود. روشش این بود كه بعد از نماز حدیثی از معصومین نقل میكرد و درباره ی آن توضیح میداد. پیدا بود این اولین باری است كه به صورت تبلیغی رزمی به جبهه آمده است والا شاید بیگدار به آب نمی زد و هوس نمی كرد بچهها را امتحان كند؛ آن هم بچه های این گردان را كه تبعیدگاه بود؛ نمی آمد بگوید: «بچه ها! النظافة من الایمان و …؟» تا بچهها در عین ناباوری اش بگویند: «حاج آقا والكثافة من الشیطان».
فكر می كرد لابد می گویند حاج آقا «والْ» ندارد، یا هاج و واج میمانند و او با قیافه حكیمانهای میگوید: «ای بیسوادها بقیه ندارد. حدیث همین است».
با این وصف حاجی كم نیاورد و گفت: «حالا اگر گفتید این حدیث مال كیه؟»
بچهها فی الفور گفتند: «نصفش حدیث نبوی است، نصف دیگرش از قیس بن اكبر سیاه»
#موزه_ملی_انقلاب_اسلامی_و_دفاع_مقدس
🆔 @iranrhdm
#طنز_دفاع_مقدس😁
خدایا مار و بكش
آن شب یكی از آن شبها بود؛ بنا شد از سمت راست یكی یكی دعا كنند، اولی گفت: «الهی حرامتان باشد…» بچهها مانده بودند كه شوخی است، جدی است؟ بقیه دارد یا ندارد؟ جواب بدهند یا ندهند؟ كه اضافه كرد: «آتش جهنم» و بعد همه با خنده گفتند: «الهی آمین.»
نوبت دومی بود، همه هم سعی می كردند مطالب شان بكر و نو باشد، تأملی كرد و بعد دستش را به طرف آسمان گرفت و خیلی جدی گفت: «خدایا مار و بكش…»
دوباره همه سكوت كردند و معطل ماندند كه چه كنند و او اضافه كرد: «پدر و مادر مار و هم بكش!»
بچهها بیش تر به فكر فرو رفتند، خصوصاً كه این بار بیش تر صبر كرد، بعد كه احساس كرد خوب توانسته بچهها را بدون حقوق سركار بگذارد، گفت: «تا ما را نیش نزند!»
#موزه_ملی_انقلاب_اسلامی_و_دفاع_مقدس
🆔 @iranrhdm
#طنز_دفاع_مقدس😁
عراقي سرپران
اولين عملياتي بود كه شركت ميكردم. بس كه گفته بودند ممكن است موقع حركت به سوي مواضع دشمن، در دل شب عراقيها بپرند تو ستون و سرتان را با سيم مخصوص از جا بكنند، دچار وهم و ترس شده بودم.
ساكت و بي صدا در يك ستون طولاني كه مثل مار در دشتي ميخزيد جلو ميرفتيم. جايي نشستيم. يك موقع ديدم يك نفر كنار دستم نشسته و نفس نفس ميزند. كم مانده بود از ترس سكته كنم. فهميدم كه همان عراقي سرپران است. تا دست طرف رفت بالا معطل نكردم با قنداق سلاحم محكم كوبيدم توي پهلويش و فرار را بر قرار ترجيح دادم.
لحظاتي بعد عمليات شروع شد. روز بعد در خط بوديم كه فرمانده گروهان مان گفت: «ديشب اتفاق عجيبي افتاده، معلوم نيست كدام شير پاك خوردهاي به پهلوي فرمانده گردان كوبيده كه همان اول بسم الله دنده هايش خرد و روانه بيمارستان شده.»
از ترس صدايش را در نياوردم كه آن شير پاك خورده من بوده ام.
#موزه_ملی_انقلاب_اسلامی_و_دفاع_مقدس
🆔 @iranrhdm
#طنز_دفاع_مقدس😁
نزد عرفا، ايثار شرك است
سه ساعت از ظهر گذشته بود و هنوز ماشين غذا نيامده بود. گرسنگي بيداد مي كرد.
بالاخره غذا رسيد. همه دور قابلمه غذا جمع شده بودند و تنها يك رزمنده هنوز مشغول عبادت بود و نيامده بود. صدايش كردند نيامد.
يكي از بچه ها گفت: «اشكالي ندارد،نيايد. غذايش را بدهيد من بخورم.»
با شنيدن اين حرف، آن برادر عبادتش را قطع كرد و در يك چشم به هم زدن، ظرف غذا را از جلوي ما برداشت و گفت: «نزد عرفا، ايثار شرك است!!»
#موزه_ملی_انقلاب_اسلامی_و_دفاع_مقدس
🆔 @iranrhdm
#طنز_دفاع_مقدس😁
انتظار از قاطر
اولين باري بود كه قاطر سوار مي شدم. از طرفي داشتم مقداري تجهيزات را به خط مقدم مي بردم. جاده «مال رو»** كه به خط مقدم منتهي مي شد، درست در مسير تيررس دشمن قرار گرفته بود.
در حالي كه سوار بر قاطر بودم تركش ها زوزه كشان از بيخ گوشم رد مي شدند. جالب اين بود كه انتظار داشتم با انفجار هر گلوله خمپاره، قاطر هم بايد روي زمين درازكش شود. غافل از اينكه اين امر محال بود و قاطر زبان بسته بي اعتنا به انفجار ها همچنان به جلو مي رفت.
به ناچار براي اينكه به دام يكي از تركش ها گرفتار نشوم از روي قاطر به پايين پريدم.
**راهي كه از آن چارپايان عبور مي كنند.
🆔 @iranrhdm
#طنز_دفاع_مقدس😁
به احترام پدرم
نزديك عمليات بود و موهاي سرم بلند شده بود بايد كوتاهش ميكردم مانده بودم معطل توي آن برهوت كه سلماني از كجا پيدا كنم. تا اينكه خبردار شدم كه يكي از پيرمردهاي گردان يك ماشين سلماني دارد و صلواتي موها را اصلاح ميكند.
رفتم سراغش ديدم كسي زير دستش نيست طمع كردم و جلدي با چرب زباني قربان صدقه اش رفتم و نشستم زير دستش. اما كاش نمينشستم. چشم تان روز بد نبيند با هر حركت ماشين بي اختيار از زور درد از جا ميپريدم.
ماشين نگو تراكتور بگو. به جاي بريدن موها، غلفتي از ريشه و پياز ميكندشان! از بار چهارم هر بار كه از جا ميپريدم با چشمان پر از اشك سلام ميكردم. پيرمرد دو سه بار جواب سلامم را داد اما بار آخر كفري شد و گفت: «تو چت شده سلام ميكني؟ يكبار سلام ميكنند.»
گفتم: «راستش به پدرم سلام ميكنم.»
پيرمرد دست از كار كشيد و با حيرت گفت: «چي؟ به پدرت سلام ميكني؟ كو پدرت؟»
اشك چشمانم را گرفت و گفتم: «هر بار كه شما با ماشين تان موهايم را ميكنيد، پدرم جلوي چشمم ميآيد و من به احترام بزرگ تر بودنش سلام ميكنم!»
پيرمرد اول چيزي نگفت. اما بعد پس گردني جانانهاي خرجم كرد و گفت: «بشكنه اين دست كه نمك نداره...»
مجبوري نشستم وسيصد، چهارصد بار ديگر به آقا جانم سلام كردم تا كارم تمام شد.
🆔 @iranrhdm