eitaa logo
موزه ملی انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
622 دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
1.4هزار ویدیو
58 فایل
جهاد تبیین یعنی قبل از دشمن، شما محتوای صحیح را درست کنید رهبر انقلاب ✅بزرگترین ویترین انقلاب اسلامی و دفاع مقدس در کشور ✅ معرفی موزه و بیان دستاورد های انقلاب اسلامی و دفاع مقدس ✅ ارتباط با ادمین @iranrhdm_admin
مشاهده در ایتا
دانلود
موزه ملی انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
❤ بسم رب الشهدا❤ #داستان_عاشقانه_مذهبی #قسمت_اول #قصد_ازدواج_ندارم! 💪در رشته آمادگی جسمانی فعالیت
❤ بسم رب الشهدا❤ 🌺هیچ وقت فراموش نمی‌کنم همان جلسه اول با پدرم سر صحبت را درباره شهدا باز کرد. پدرم هم رزمنده بود و انگار با این حرف‌ها به هم نزدیک‌تر شده بودند. ❣بعدها درباره این حرف‌های روز خواستگاری از او پرسیدم. با خنده گفت «نمی‌دانم چه شد که حرف‌هایمان اینطور پیش رفت.» گفتم «اتفاقاً آن روز حس کردم خشک مذهبی هستی!‌» 💟اما واقعاً انگار وقتی فهمید پدرم اهل جبهه بوده به نوعی حرف دلش را زده بود. اصلاً گویا بنای آشنایی‌مان با شهادت پا گرفت. ‼️حتی پدرم به او گفت «تو بچه‌ امروز و این زمونه‌ای. چیزی از شهدا ندیدی!‌ چطور این همه از شهدا حرف می‌زنی؟» گفت «حاج آقا، ما هر چه داریم از شهدا داریم. الگوی من شهدا هستند. علاقه خاصی به شهدا دارم...» ❓ آن روز با خودم فکر می‌کردم این جلسه چه شباهتی به خواستگاری دارد آخه! 💑مادرش گفت «از این حرف‌ها بگذریم، ما برای موضوع دیگری اینجا آمده‌ایم... » ☕️مادرم که پذیرایی کرد هم هیچ‌چیز برنداشت!‌ فقط یک چای تلخ!‌ گفت رژیم‌ام!‌ ( همه می‌خندیم) 🔶آن روز صحبت خصوصی نداشتیم. فقط قرار بود همدیگر را ببینیم و بپسندیم. که دیدیم و پسندیدیم... آن‌هم چه پسندی... با رضایت طرفین قرار های بعدی گذاشته شد. ــــــــــــــــــــــــــــ ادامه دارد..... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🆔 @iranrhdm
موزه ملی انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
✨ #چنـد_دقـیقـہ_دلـت_را_آرام_کن #قسـمـت_اول زیاد فکر مذهب و این چیزها نبودم و بیشتر سرم تو کتاب و
یهو دیدم سرشو پایین انداخت و رفت با قفسه کتابها مشغول شد.. رومو سمتش کردم و با یه پوزخندی گفتم: -خلاصه آقای فرمانده من شمارمو نوشتم و گذاشتم روی میز هر وقت قرعه کشیتونو کردید خبرم کنید. -چشم خواهرم...ان شا الله اقا شمارو بطلبه -خوبه بهانه ای برای کاراتون دارین...رفیق رفقای خودتونو قبول میکنین و به ما میگین نطلبید...باشه...ما منتظریم -خواهرم به خدا اینجور نیست که شما میگید... یک هفته بعد که اصلا موضوع مشهد تقریبا یادم رفته بود دیدم گوشیم زنگ میخوره و شماره نا آشناست.. -الو...بفرمایین دیدم یه دختر جوان با لحن شمرده شمرده پشت خطه: سلام خانم تهرانی شما هستین ؟! بله خودم هستم. میخواستم بهتون خبر بدم اقا شما رو طلبیده و اسمتون تو قرعه کشی مشهد در اومده.. فردا جلسه هست اگه میشه تشریف بیارین.. ساعت و محل جلسه رو گفت و قطع کرد... اصلا باورم نمیشد...هیچ ذوقی و حسی نسبت به طلبیدن نداشتم ولی از بچگی دوست داشتم تو همه ی مسابقات برنده بشم و الانم حس یه برنده رو داشتم... تا فردا دل تو دلم نبود... فردا شد و رفتم سمت محل جلسه و دیدم دخترا همه چادری و نشستن یه سمت و پسرا هم یه سمت و دارن کلیپی از مشهد پخش میکنن.. مجری برنامه رفت بالا و یکم صحبت کرد و در آخر گفت آقا سید بفرمایین... دیدم همون پسر ریشوی اونروزی با قد متوسط رفت پشت میکروفون اینجا فهمیدم که جناب فرمانده سید هم هستند. خلاصه روز اعزام شد... بدو بدو رفتم سمت اتوبوس و وارد شدم که دیدم عهههه...یه عده ریشو توی ماشین نشستن تازه فهمیدم اشتباهی اومدم... داشتم پایین میرفتم که دیدم آقا سید داره لوازم سفرو تو صندوق ماشین جا میزنه و یهو منو دید...و اومد جلو: -لا اله الا الله... -خواهر شما اینجا چی میکنید؟؟ -هیچی اشتباهی اومدم... -اخه بنر به اون بزرگی زدیم جلوی اتوبوس... -خیلی خوب... حالا چیزی نشده که... -بفرمایین...بفرمایین تا دیر نشده... ساکم رو گذاشتم رو صندلیم که گوشیم زنگ خورد: دوستم مینا بود میگفت بیا آخره کلاسه و استاد لج کرده و میخواد غائبا رو حذف کنه آخه من تو اتوبوسم مینا بدو بیا ریحانه...حذف شدی با خودته ها...از ما گفتن الان میام الان میام.. سریع رفتم کلاس و از شانس گندم اسمم اواخر لیست بود... ادامه دارد... ✍ سیـد مهـدے بـنـے هـاشـمـے 🆔 @iranrhdm
💢 🌹 💠 در تاریکی و تنهایی اتاق، خشکم زده و خیره به نام عدنان، هرآنچه از او در خاطرم مانده بود، روی سرم خراب شد. حدود یک ماه پیش، در همین باغ، در همین خانه برای نخستین بار بود که او را می‌دیدم. 💠 وقتی از همین اتاق قدم به ایوان گذاشتم تا برای میهمان عمو چای ببرم که نگاه خیره و ناپاکش چشمانم را پُر کرد، طوری که نگاهم از پشت پلک‌هایم پنهان شد. کنار عمو ایستاده و پول پیش خرید بار انگور را حساب می‌کرد. عمو همیشه از روستاهای اطراف مشتری داشت و مرتب در باغ رفت و آمد می‌کردند اما این جوان را تا آن روز ندیده بودم. 💠 مردی لاغر و قدبلند، با صورتی به‌شدت سبزه که زیر خط باریکی از ریش و سبیل، تیره‌تر به نظر می‌رسید. چشمان گودرفته‌اش مثل دو تیلّه کوچک سیاه برق می‌زد و احساس می‌کردم با همین نگاه شرّش برایم چشمک می‌زند. از که همه وجودم را پوشانده بود، چند قدمی عقب‌تر ایستادم و سینی را جلو بردم تا عمو از دستم بگیرد. سرم همچنان پایین بود، اما سنگینی حضورش آزارم می‌داد که هنوز عمو سینی را از دستم نگرفته، از تله نگاه تیزش گریختم. 💠 از چهارسالگی که پدر و مادرم به جرم و به اتهام شرکت در تظاهراتی علیه اعدام شدند، من و برادرم عباس در این خانه بزرگ شده و عمو و زن‌عمو برایمان عین پدر و مادر بودند. روی همین حساب بود که تا به اتاق برگشتم، زن‌عمو مادرانه نگاهم کرد و حرف دلم را خواند :«چیه نور چشمم؟ چرا رنگت پریده؟» رنگ صورتم را نمی‌دیدم اما از پنجه چشمانی که لحظاتی پیش پرده صورتم را پاره کرده بود، خوب می‌فهمیدم حالم به هم ریخته است. زن عمو همچنان منتظر پاسخی نگاهم می‌کرد که چند قدمی جلوتر رفتم. کنارش نشستم و با صدایی گرفته اعتراض کردم :«این کیه امروز اومده؟» 💠 زن‌عمو همانطورکه به پشتی تکیه زده بود، گردن کشید تا از پنجره‌های قدی اتاق، داخل حیاط را ببیند و همزمان پاسخ داد :«پسر ابوسیفِ، مث اینکه باباش مریض شده این میاد واسه حساب کتاب.» و فهمید علت حال خرابم در همین پاسخ پنهان شده که با هوشمندی پیشنهاد داد :«نهار رو خودم براشون می‌برم عزیزم!» خجالت می‌کشیدم اعتراف کنم که در سکوتم فرو رفتم اما خوب می‌دانستم زیبایی این دختر شیعه، افسار چشمانش را آن هم مقابل عمویم، اینچنین پاره کرده است. 💠 تلخی نگاه تندش تا شب با من بود تا چند روز بعد که دوباره به سراغم آمد. صبح زود برای جمع کردن لباس‌ها به حیاط پشتی رفتم، در وزش شدید باد و گرد و خاکی که تقریباً چشمم را بسته بود، لباس‌ها را در بغلم گرفتم و به‌سرعت به سمت ساختمان برگشتم که مقابلم ظاهر شد. لب پله ایوان به ظاهر به انتظار عمو نشسته بود و تا مرا دید با نگاهی که نمی‌توانست کنترلش کند، بلند شد. شال کوچکم سر و صورتم را به درستی نمی‌پوشاند که من اصلاً انتظار دیدن را در این صبح زود در حیاط‌مان نداشتم. 💠 دستانی که پر از لباس بود، بادی که شالم را بیشتر به هم می‌زد و چشمان هیزی که فرصت تماشایم را لحظه ای از دست نمی‌داد. با لبخندی زشت سلام کرد و من فقط به دنبال حفظ و بودم که با یک دست تلاش می‌کردم خودم را پشت لباس‌های در آغوشم پنهان کنم و با دست دیگر شالم را از هر طرف می‌کشیدم تا سر و صورتم را بیشتر بپوشاند. 💠 آشکارا مقابل پله ایوان ایستاده بود تا راهم را سد کرده و معطلم کند و بی‌پروا براندازم می‌کرد. در خانه خودمان اسیر هرزگی این مرد شده بودم، نه می‌توانستم کنارش بزنم نه رویش را داشتم که صدایم را بلند کنم. دیگر چاره‌ای نداشتم، به سرعت چرخیدم و با قدم‌هایی که از هم پیشی می‌گرفتند تا حیاط پشتی تقریباً دویدم و باورم نمی‌شد دنبالم بیاید! 💠 دسته لباس‌ها را روی طناب ریختم و همانطور که پشتم به صورت نحسش بود، خودم را با بند رخت و لباس‌ها مشغول کردم بلکه دست از سرم بردارد، اما دست‌بردار نبود که صدای چندش‌آورش را شنیدم :«من عدنان هستم، پسر ابوسیف. تو دختر ابوعلی هستی؟» دلم می‌خواست با همین دستانم که از عصبانیت گُر گرفته بود، آتشش بزنم و نمی‌توانستم که همه خشمم را با مچاله کردن لباس‌های روی طناب خالی می‌کردم و او همچنان زبان می‌ریخت :«امروز که داشتم میومدم اینجا، همش تو فکرت بودم! آخه دیشب خوابت رو می دیدم!» 💠 شدت طپش قلبم را دیگر نه در قفسه سینه که در همه بدنم احساس می‌کردم و این کابوس تمامی نداشت که با نجاستی که از چاه دهانش بیرون می‌ریخت، حالم را به هم زد :«دیشب تو خوابم خیلی قشنگ بودی، اما امروز که دوباره دیدمت، از تو خوابم قشنگتری!» نزدیک شدنش را از پشت سر به‌وضوح حس می‌کردم که نفسم در سینه بند آمد... ادامه دارد ... ✍️نویسنده فاطمه ولی نژاد 🆔 @iranrhdm