#داستان_کوتاه
برگرفته از کتاب دختر شینا (قدم خیر محمدی کنعانی)
✅ #فصل_اول
(#قسمت_دوم)
دور تا دور خانه های روستایی را زمین های کشاورزی بزرگ احاطه کرده بود ، زمین های گندم و جو ، و تاکستان های انگور . از صبح تا عصر با دختر های قد و نیم قد همسایه توی کوچه های باریک و خاکی روستا می دویدیم . بی هیچ غصه ای می خندیدیم و بازی می کردیم . عصر ها ، دم غروب با عروسک هایی که خودمان با پارچه و کاموا درست کرده بودیم ، می رفتیم روی پشت بام خانه ما تمام عروسک ها و اسباب بازی هایم را توی دامنم می ریختم ، از پله های بلند نردبان بالا می رفتیم و تا شب می نشستیم روی پشت بام و خاله بازی می کردیم . بچه ها دلشان برای اسباب بازی های من غنج می رفت ، اسباب بازی هایی که پدرم از شهر برایم می خرید . می گذاشتم بچه ها هر چقدر دوست دارند با آن ها بازی کنند
⚫️ ادامه دارد ...
@ircom_8
#داستان_کوتاه
برگرفته از کتاب دختر شینا (قدم خیر محمدی کنعانی)
✅ #فصل_اول
(#قسمت_سوم)
شب وقتی ستاره ها همه آسمان را پر می کردند ، بچه ها یکی یکی از روی پشت بام ها می دویدند و به خانه هایشان می رفتند ، اما من می نشستم و با اسباب بازی ها و عروسک هایم بازی می کردم . گاهی که خسته می شدم ، دراز می کشیدم و به ستاره های نقره ای که از توی آسمان تاریک به من چشمک می زدند نگاه می کردم . وقتی همه جا کاملا تاریک می شد و هوا رو به خنکی می رفت ، مادرم می آمد دنبالم . بغلم می کرد . ناز و نوازشم می کرد و از پشت بام مرا می آورد پایین . شامم را می داد . رختخوابم را می انداخت . دستش را زیر سرم می گذاشت ، برایم لالایی می خواند . آن قدر موهایم را نوازش می کرد ، تا خوابم می برد . بعد خودش بلند می شد و می رفت سراغ کار هایش . خمیر ها را چونه می گرفت . آن ها را توی سینی می چید تا صبح با آن ها برای صبحانه نان بپزد .
⚫️ ادامه دارد ...
@ircom_8
#داستان_کوتاه
برگرفته از کتاب دختر شینا (قدم خیر محمدی کنعانی)
✅ #فصل_اول(#قسمت_چهارم)
صبح زود با بوی هیزم سوخته و نان تازه از خواب بیدار می شدم . نسیم روی صورتم می نشست . می دویدم و صورتم را با آب خنکی که صبح زود مادر از چاه بیرون کشیده بود ، می شستم و بعد می رفتم روی پای پدر می نشستم . همیشه موقع صبحانه جایم روی پای پدرم بود . او با مهربانی برایم لقمه می گرفت و توی دهانم می گذاشت و موهایم را می بوسید . پدرم چوبدار بود . کارش این بود که ماهی یک بار از روستاهای اطراف گوسفند می خرید و به تهران و شهر های اطراف می برد و می فروخت . از این راه درآمد خوبی بدست می آورد . در هر معامله یک کامیون گوسفند خرید و فروش می کرد . در این سفرها بود که برایم اسباب بازی و عروسک های جورواجور می خرید . روز هایی که پدرم برای معامله می رفت بدترین روز های عمرم بود .
⚫️ ادامه دارد ...
@ircom_8
#داستان_کوتاه
برگرفته از کتاب دختر شینا (قدم خیر محمدی کنعانی)
✅ #فصل_اول (#قسمت_پنجم)
ان قدر گریه می کردم واشک می ریختم که چشم هایم مثل دو تا کاسه خون می شد . پدرم بغلم می کرد ، تند تند می بوسیدم و می گفت : اگر گریه نکنی و دختر خوبی باشی ، هر چه بخواهی برایت می خرم .
با این وعده و وعید ها ، خام می شدم و به رفتن پدر رضایت می دادم . تازه آن وقت بود که سفارش هایم شروع می شد . می گفتم : حاج آقا عروسک می خواهم ، از آن عروسک هایی که موی بلند دارند با چشم های آبی . از آن هایی که چشم هایشان باز و بسته می شود . النگو هم می خواهم . برایم دمپایی انگشتی هم بخر . از آن صندل های پاشنه چوبی که وقتی راه می روی تق تق صدا می کنند . بشقاب و قابلمه اسباب بازی هم می خواهم .
@ircom_8
#داستان_کوتاه
برگرفته از کتاب دختر شینا (قدم خیر محمدی کنعانی)
✅ #فصل_اول (#قسمت_ششم)
پدر مرا می بوسید و می گفت : می خرم . می خرم . فقط تو دختر خوبی باش ، گریه نکن . برای حاج آقایت بخند . حاج آقا همه چیز را برایت می خرد . من گریه نمی کردم ، اما برای پدر هم نمی خندیدم. از اینکه مجبور بودم او را دو سه روز نبینم ، ناراحت بودم . از تنهایی بدم می آمد . دوست داشتم پدرم روز و شب پیشم باشد . همه ی اهل روستا هم از علاقه من به پدرم با خبر بودند . تا پدرم برود و برگردد ، روز ها برایم یک سال طول می کشید . مادرم از صبح تا شب کار داشت .
@ircom_8
#داستان_کوتاه
برگرفته از کتاب دختر شینا (قدم خیر محمدی کنعانی)
✅ #فصل_اول (#قسمت_هفتم)
از بی کاری حوصله ام سر می رفت . بهانه می گرفتم و می گفتم : به من کار بده ، خسته شدم . مادرم همانطور که به کارهایش می رسید ، می گفت : تو بخور و بخواب . به وقتش آن قدر کار کنی که خسته شوی . حاج آقا سپرده ، نگذارم دست به سیاه و سفید بزنی . دلم نمی خواست بخورم و بخوابم ، اما انگار کار دیگری نداشتم . خواهرهایم به صدا در آمده بودند . می گفتند : مامان چقدر قدم را عزیز و گرامی کرده ای . چقدر پی دل او بالا می روی . چرا ما که بچه بودیم ، با ما اینطور رفتار نمی کردید .
با تمام توجه ای که پدر و مادرم به من داشتند ، نتوانستم آن ها را راضی کنم تا به مدرسه برم .
@ircom_8
#داستان_کوتاه
برگرفته از کتاب دختر شینا (قدم خیر محمدی کنعانی )
✅ #فصل_اول (#قسمت_هشتم)
پدرم می گفت : مدرسه به درد دختر ها نمی خورد .معلم مدرسه مرد جوانی بود . کلاس ها هم مختلط بودند . مادرم می گفت : همین مانده که بروی مدرسه ، کنار پسر ها بنشینی و مرد نا محرم به تو درس بدهد . اما من عاشق مدرسه بودم . می دانستم پدرم طاقت گریه مرا ندارد . به همین خاطر ، صبح تا شب گریه می کردم و به التماس می گفتم : حاج اقا ، تو را بخدا بگذار بروم مدرسه . پدرم طاقت دیدن گریه مرا نداشت می گفت : باشد . تو گریه نکن ، من فردا با مادرت می فرستمت به مدرسه بروی . من هم همیشه فکر می کردم پدرم راست می گوید . آن شب را با ذوق و شوق به رختخواب می رفتم . تا صبح خوابم نمی برد ، اما همین که صبح می شد از مادرم می خواستم مرا به مدرسه ببرد .
@ircom_8
#داستان_کوتاه
برگرفته از کتاب دختر شینا (قدم خیر محمدی کنعانی)
#فصل_اول(#قسمت_نهم)
پدرم می آمد و با هزاز دوز و کلک سرم را شیره می مالید و باز وعده وعید می داد که امروز کار داریم ، اما فردا حتما می رویم مدرسه . آخرش هم آرزو به دلم ماند و به مدرسه نرفتم . نه ساله شده بودم . مادرم نماز خواندن را یادم داد . ماه رمضان آن سال را روزه گرفتم ، روز های اول برایم خیلی سخت بود ، اما روزه گرفتن را دوست داشتم با چه ذوق و شوقی سحر ها بیدار می شدم ، سحری می خوردم و روزه می گرفتم . بعد از ماه رمضان ، پدرم دستم را گرفت و مرا برد به مغازه پسر عمویش که بقالی داشت ، بعد از سلام و احوال پرسی گفت : آمده ام برای دخترم جایزه بخرم . قدم امسال نه ساله شده و تمام روزه هایش را گرفته . پسر عموی پدرم یک چادر سفید که گل های ریز و قشنگ صورتی داشت از لابه لای پارچه های ته مغازه بیرون آورد و داد به پدرم .
@ircom_8
#داستان_کوتاه
برگرفته از کتاب دختر شینا(قدم خیر محمدی کنعانی)
#فصل_اول(#قسمت_دهم)
پدرم چادر را باز و آن را روی سرم انداخت . چادر درست اندازه ام بود . انگار آن را برای من دوخته بودند . از خوشحالی می خواستم پرواز کنم . پدرم خندید و گفت : قدم جان ، از امروز باید جلوی نا محرم چادر سرت کنی ، باشد باباجان . آن روز وقتی به خانه رفتم ، معنی محرم و نامحرم را از مادرم پرسیدم . همین که کسی به خانه مان می آمد،می دویدم و از مادرم می پرسیدم : این آقا محرم است یا نامحرم . بعضی وقت ها مادرم از دستم کلافه می شد . به خاطر همین ، هر مردی به خانه مان می آمد ، می دویدم و چادرم را سر می کردم . دیگر محرم و نا محرم برایم معنی نداشت حتی جلوی برادر هایم چادر سر می کردم .
@ircom_8