#خاطره
به لحاظ سنی خیلی کوچک بودم و وقتی که برای اعزام به جبهه اقدام کردم،از شهر «رابر» من را اعزام نکردند.
رفتم شناسنامهام را دستکاری کردم و از بسیج بردسیر در آذرماه سال ۶۱ اعزام شدم.
در کرمان خیلی به من گیر دادند.
هر طور بود به جبهه اعزام شدم.
برای اولین مرتبه من را بردند گیلانغرب.
نزدیک شهر یک پادگان بود، در آن مستقر شدیم وقتی لباس آوردند، کوچکترین شماره را به من دادند.
سه بار آن را کوتاه کردم.
در محوطه پادگان قدم میزدم که یک مرتبه شخصی را دیدم که یک دست لباس بسیجی بر تن داشت و یک چفیه بر گردن.
آمد نزدیک من، سلام کرد و گفت:
چطوری؟بچه کجایی؟
گفتم:بچه رابر هستم.
گفت:چه کسی تو را اعزام کرده؟
گفتم:من از بردسیر اعزام شدم.
گفت: نمیترسی تو را برگردانند.
گفتم: نه، میروم پیش قاسم سلیمانی، همشهری من است.
از او میخواهم دستور بدهد در جبهه بمانم.
گفت: اگر قاسم سلیمانی بگوید برگرد، برمیگردی؟
گفتم: قاسم سلیمانی میداند من بچه عشایر هستم و توان کار کردن در جبهه را دارم و نمیگوید برگرد.
در جواب من گفت:
قاسم سلیمانی را میشناسی؟
گفتم: بله.
گفت: قاسم سلیمانی من هستم و حالا ماندن تو یک شرط دارد آنهم اینکه صبحها جلوی گردان یک پرچم در دست داشته باشی و بدوی.
در جوابش گفتم: قبول دارم.
ارسال
حاج رسول
#من_ماسک_میزنم
🌷 @isaar_razavi