تنهامسیریهایاستانفارس💕
⇦سلسله مباحث #تنها_مسیر :(راهبرد اصلی در نظام تربیت دینی) #جلسه_بیستم #بخش_7 ❇️امام حسن عسکری( علی
⇦سلسله مباحث #تنها_مسیر :(راهبرد اصلی در نظام تربیت دینی)
#جلسه_بیستم
#بخش_8
⁉️چرا امام تسهیل کننده هست؟! چون نازه، خوبه، زیباست.
☺️ با یه خوب نشستُ، برخاست کردی! بُکشَتِت!! ببردت! دلتو بِرُباید! آدم حسابی دیدی؟!
✴️یکی بود قبل از انقلاب، عالم حوزوی بودا.... ولی آدم حسابی ندیده بود... چشمش یه جوری بود که ندیده بود، نه اینکه ندیده بود.
🔰 آدما رو میدید، حسابی بودن آدم حسابیارو نمیدید. کاری ندارم!میگفت: امام حسین خبر نداشت شهید میشه.
❗️یه کتاب نوشته بود. خودش رو قیمه قیمه کرده بود تیکه تیکه کرده بود. بگه امام حسین خبر نداشت شهید میشه.
⚠️این بنده خدا یه کمی صبر میکرد بعد از انقلاب این جوجه بچه بسیجیها رو میدید که نوع شهادتشونم تو وصیتنامه مینویسن، میگن: مامان من اینجوری بدنم میاد. ازحرف خودش خجالت میکشید!
❗️ بابا این بچهها دارن میگن: من اینجوری شهید میشم. چند شنبه بدنم میرسه! بدنم اینجوری! مختصاتش اینجوریه! بی سر آمدم اینجوری میشه فلان میشه.....
@IslamLifeStyles_fars
🥀 شهید محمود غفاری از شاگردان آقای حق شناس بود. اوَلاش میگفتش: من میخوام بدنم برنگرده، بعد فکراشو کرده بود...
♨️میگفت: نه بدنم برنگرده مادرم اذیت میشه. ولی میخوام بدنم یه ۶ماه بمونه بعد برگرده. ۶ماه میمونه بدنش، بعد از ۶ماه برمیگرده.
🐥 این جوجه ها رو دیده بودی! در مورد امام حسین اونجوری حکم نِمیروندِی.
آدم دیدی؟!
⁉️ میگه: آقا امام علم غیب داره.آدم دیدی؟ تو اصلا ً آدم دیدی؟! تا حالا تو عمرت آدم دیدی؟!
🔻 آخه چشم دیدن آدم ندارن بعضیها
عقده ای هستن، آدم ببینن میکُشن خودشونو!
👈اگه آدم ببینن میخوان یه عیب ازش در بیارن! مثله ابلیس دیگه تا آدم دید گفت: از خاکه...
✅خب درسته از خاکه لامصب، خدا ترجیحش داده..
⁉️چرا ترجیحشو نمیبینی؟!اون دیگه نمیتونه ببینه! اون دیگه کوره آدم ندیده، به امام اعتراض میکنه!
✨اونایی که میتونن آدم ببینن امام تسهیل میکنه امام سختترین کارها رو برات زیبا میکنه.
✳️اینقدر بچهها بودن تو جبهه، من به چشم خودم میدیدم میگفت: حاجی نماز اول وقت خوندن برام سخت بود اما وقتی که گفتی نماز اول وقت، امام زمان نماز اول وقت میخونه، دیگه داغون شدم حاجی دیگه عشقمه نماز اول وقت، دیگه اصلا نمیفهمم چرا؟!!!!
✳️امام تسهیل میکنه دیگه! امام اینه دیگه! امام مبارزه با هوای نفس رو تبدیل میکنه به عشق بازی، عشق، صفا، محبت، تفریح امام اینجوریه!
❣اینقدر من بهت میگم: فَداتشَم برو ولایتت رو درست کن. دورت بگردم برو درست کن. ببین عزیز من امام خوبه.
❓ مبارزه با هوای نفس سخته؟
بله تا وقتیکه پای امام درمیون نباشه⚡️
⚡️ادامه دارد...
@IslamLifeStyles_fars
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #ببینید | اگه خدا کسی رو خیلی دوست داشته باشه...
- اگه دیدی خدا هی داره پشت سرهم بهت نعمت میده در حالی که تو گنهکاری، بترس...
🎙 حجت الاسلام مهدوی ارفع
✿○○••••••══🌿🌸🌿
@Islamlifestyles_fars
🌿🌸🌿══••••••○○✿
تنهامسیریهایاستانفارس💕
*✧✾🦋🦚✾ « ﷽ » ✾🦋🦚✾✧* ✨نگاه خدا 📃قسمت سی و دوم یاسری : میخوای جیغ بزن واسه من که مشکل
*✧✾🦋✾ « ﷽ » ✾🦋✾✧*
✨نگاه خدا
📃قسمت سی و سوم
مریم : نوش جونت
- فعلا من برم خداحافظ
مریم: به سلامت مواظب خودت باش
سوار ماشین شدم، تو دلم گفتم نکنه یاسری هم امروز شیشه ماشینمو بشکنه
تصمیم گرفتم با مترو برم
سر ساعت رسیدم دانشگاه، داخل محوطه همه نگام میکردن و زیر لب پچ پچ میکردن منم یه نفس عمیقی کشیدمو رفتم به سمت دفتر
از پله ها بالا میرفتم که یکی صدام زد برگشتم ساحره بود
- سلام ساحره جان خوبی؟
ساحره: سلام عزیزم دیشب تا صبح فکرم درگیر تو بود! بهتری الان؟
- میبینی که فعلن زنده م
ساحره: خدا رو شکر، کجا میری؟
- دارم میرم بپرسم ببینم میتونم ساعت و روزای کلاسمو عوض کنم
ساحره : چه فکر خوبی کردی
میگم کارت تمام شد بیا کافه دانشگاه من اونجام کلاسم دیر تر شروع میشه
- باشه (رفتم دفتر دانشگاه و همه ماجرا رو تعریف کردم اول قبول نمیکردن با کلی خواهش و التماس درسامو جابه جدا کردن فقط یه کلاسو باهاش داشتم که میتونستم یه کم تحمل کنم )
رفتم از پله ها پایین و رفتم سمت کافه دانشگاه
دنبال ساحره میگشتم که ساحره بلند شدو صدام کردم
امیرحسین و محسن هم بودن
با هم احوالپرسی کردیم
ساحره: خوب چیکار کردی....
کلاسامو تغییر دادم فقط یه کلاسو نمیشد کاری کرد که مجبورم تحمل کنم
(لبخند امیر حسین و تو چهره اش میدیدم)
محسن: خوب خیلی خوبه اون یه روزم خیلی مواظب خودتون باشین از این آدمی که من دیدم هر کاری از دستش بر میاد (یه آهی کشیدم) میدونم
ساحره : خوب حالا چه روزایی رو برداشتی؟
- سشنبه و پنجشنبه و جمعه فشرده صبح تا غروب
ساحره: ما هم کلاسامون دوشنبه و پنجشنبه و جمعه اس پس میبینمت
- خیلی خوبه ( ساحره به ساعتش نگاه کرد)
ساحره: اوه اوه پاشین پاشین باید بریم سر کلاس دیر شده
سارا جون مواظب خودت باش راستی شمارتو بده یه موقعی واست زنگ بزنم
- آره حتما
(دنبال خودکارو کاغذ میگشت که دید دست امیر طاها یه کتابه لاش خودکار)
ساحره : ببخشید آقای کاظمی کتابتونو میدین
امیر طاها: بفرمایید
ساحره: بگو سارا جان ( خندم گرفته بود )
محسن : ععع ساحره این چه کاریه داخل کتاب مردم شماره مینویسی....
ساحره: عع چیکار کنم همین تو دسترس بود باز رفتیم کلاس شمارشو وارد گوشیم میکنم...
#ادامه دارد...
*✧✾🦋🦚✾ « ﷽ » ✾🦋🦚✾✧*
✨نگاه خدا
📃قسمت سی و چهارم
رسیدم خونه ،سلام کردم که امیر حسین اومد جلو با اون زبون قشنگش سلام کرد
منم دست به صورتش کشیدمو گفتم سلام عزیزم مریم داشت تو اشپز خونه غذا درست میکرد
مریم: سلام سارا جان ،کلاست تمام شد؟
- نه کلاسامو عوض کردم
رفتم تو اتاقم چشمم به میز افتاد عکسا کو ،عصبانی شدم فک کردم عکسا رو مریم جایی پنهونش کرده تن تن از پله ها اومدم پایین
- مریم خانم ،مریم خانم
مریم: جانم
- عکسای روی میز اتاقم کجاست
مریم: سر جاشون
- شوخیت گرفت نیست که
مریم : منظورم اتاق حاج رضاست
( هاج و واج نگاهش میکردم نمیدونستم چرا دوباره برده اونجا)
مریم : سارا جان من نیومدم تو این خونه که خاطرات گذشته تونو از یاد ببرین ،همانطور که دلم نمیخواد امیر حسین باباشو فراموش کنه
(چیزی نگفتم و برگشتم تو اتاقم ،این زن چقدر فکر بزرگی داره)
روی تختم دراز کشیدم داشتم به اتفاقات این مدت فکر میکردم که گوشیم زنگ خورد
عاطفه بود
- جونم عاطفه
عاطی: اه نمردیمو یه روز خانم شنگول بود
- یعنی حقت نیست الان گوشی و قطع کنم؟
عاطی: خوبه حالا ،واسه من طاقچه بالا نندار
زنگ زدم تبریک بگم. - خیلی ممنون
عاطی: خوب مامان جدیدت چه طوره؟
- دفعه آخرت باشه این حرفو زدی، اون مادر من نیس
عاطی: چه داغی هم کرده، باشه زن بابا؟ حالا زن خوبی هست؟
- به نظرم که آره
عاطی:خدا رو شکر، همون قدر که بتونه تو رو تحمل کنه پس زن خوبیه
- بی ادب
عاطی: خودتی، دانشگاه نرفتی؟
- نه کلاسامو عوض کردم
عاطی: چرا؟
- مفصله داستانش، اومدی بهت میگم
عاطی: هیچی، باز معلوم نیست چه گندی زدی
- عع لوووس
توکجایی:
عاطی: خوابگاه دوساعت دیگه کلاس دارم
- اهوم باشه مواظب خودت باش
عاطی: توهم مواظب خودت باش میبوسمت....
دلم میخواست بخوابم ولی فکرو خیال ولم نمیکرد یه دفعه به یاد حرف ساناز افتادم که میگفت یه بچه مذهبی پیدا کن به بابا معرفی کن نه بابا امیر طاها هیچ وقت قبول نمیکنه، اون پسری که من دیدم عمرن قبول کنه، ولی ای کاش میتونستم باهاش حرف بزنم شاید کمکم کرد دیگه دلم نمیخواست برم دانشگا، ولی مجبور بودم که بابا از موضوع بویی نبره
کم کم خوابم برد
با صدای آجی سارا بیدار شدم
امیر حسین بود
امیرحسین: آجی سارا پاشو بیا شام بخوریم
منم لبخندی زدمو گفتم: تو برو من میام
بلند شدم و رفتم پایین
رفتم تو آشپز خونه سلام کردم
بابا رضا: سلام ساراجان
#ادامه دارد...
🌺@IslamLifeStyles_fars
#حالِ_خوب 158
💨 سریعترین کاری که میتونید برای حالِ خوب انجام بدید اینه که👈🏻شروع کنید به استغفار کردن.
🌷 استغفار یعنی👈🏻 خدایا من رو از وضع بد بیرون بیار.
🌷 استغفار یعنی👈🏻 من کار بد یا نیت بد یا فکر بد یا عدم فکر خوب، عدم نیت خوب، عدم کار خوب که اینم بده، داشتم، به این روز افتادم.🤕👇🏻
👈🏻 اول منو ببخش، حالا تا ببینم چه مرگمه. برم دنبالش.
✔️ بلافاصله شروع کنید به استغفار کردن، همّ و غم انسان برطرف میشه.
👤 استاد پناهیان
🎬 سلسله مباحث حالِ خوب
🌱 @IslamLifeStyles_fars
🔅 #هر_روز_با_قرآن
صفحه 199
🌷هدیه به 14 معصوم علیهمالسلام
و ثواب آن برسد به جمیع مؤمنین و مؤمنات انشاءالله.
〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🔅 امیرالمؤمنین امام علی علیهالسلام:
❇️ همانا دنيا نهايت ديد كوردل است که آن سوى دنيا را نمىنگرد، امّا انسان آگاه، نگاهش از دنيا عبور كرده از پس آن سراى جاويدان آخرت را مىبيند. پس انسان آگاه به دنيا دل نمىبندد و انسان كور دل تمام توجّهاش دنياست. بينا از دنيا زاد و توشه برگيرد و نابينا براى دنيا توشه فراهم مىكند.
📚 قسمتی از خطبه ۱۳۳ نهج البلاغه
🌷 @IslamLifeStyles_fars
آب را که می بینم یاد شما می افتم....
*سلام* سرچشمه ی حیات، امام زمین و زمان...
🌺صبح مان با سلام برشما به خیر می شود، عاقبت مان رو ختم به خیر کن، ای تمام خیررر🌺
*بَقیَةُ اللّه خَیرٌ لَکُم إِن کُنتُم مؤمنین* سوره هود آیه ٨۶
🌸🍃🌼🍃🌸🍃🌼
🌺 @IslamLifeStyles_fars
ختم نهج البلاغه در ۱۹۲ روز . . . ...mp3
3.11M
🔈 ختم گویای نهج البلاغه در ۱۹۲ روز.
🌷تقدیم به روح پاک و مطهر شهید حاج قاسم سلیمانی و شهید ابومهدی المهندس
🔷 سهم روز صد و چهل و یکم : خطبه ۱۴۲ تا خطبه ۱۳۸
#نهج_البلاغه
┄┄┅┅✿🌷❀🌷✿┅┅┄┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عمل توصیه شده برای بیماران
🌸🍃🌼🍃🌸🍃🌼
🌺 @IslamLifeStyles_fars
•| #تلـنگر |•
#آیتالله_جوادی_آملی
✍ بیش از آن مقداری که #انسان
از حوزه و دانشگاه درس میگیرد
از #قبرستان باید درس بگیرد؛
این که دستور داریم برویم قبرستان
برای #عبرت_گیری و طلب #مغفرت
برای گذشتگان است...
🌷 @Islamlifestyles_fars
تنهامسیریهایاستانفارس💕
⇦سلسله مباحث #تنها_مسیر :(راهبرد اصلی در نظام تربیت دینی) #جلسه_بیستم #بخش_8 ⁉️چرا امام تسهیل کنند
⇦سلسله مباحث #تنها_مسیر :(راهبرد اصلی در نظام تربیت دینی)
#جلسه_بیستم
#بخش_9
⁉️ خدا چرا پیغمبرا رو فرستاده؟! میفرماید: شما تو دل برو هستین، ناز هستین، برو اینا دلشونو جذب کن بیار! برو دلشونو ببر بیار!
❇️اصلا خود شما بچه شیعهها به شما هم همینجوری سفارش شده!نقش شما چیه؟
♻️امام حسن عسکری(علیه السلام) آخرین امامه میفرماید: برید دلها رو به سمت ما بکشید.
❣ نقش خودِ شما بچه شیعهها هم همینه همون کار امام رو باید بکنید.
تو رو ببینن دلشون بره....
😍 میگه: بابا تو آقایی، تو نازی، مرامت چیه؟ بگو تا ما هم همون مرام رو داشته باشیم. اصلا ما تو رو دیدیم! عاشق شدیم!
🔹بِمُوَالاتِکُمْ عَلَّمَنَا اللَّهُ مَعَالِمَ دِینِنَا
ما به واسطه ولایت شما دینو فهمیدیم
اصلا چیه!
⁉️اتحاد کار آسونیه؟! یه جامعهای جمعی باهم متحد بشن واقعا خلل بینشون ایجاد نشه. فقط ولایت این کار رو میکنه.
🔸 «تَمَّتِ الْکَلِمَةُ وَ عَظُمَتِ النِّعْمَةُ وَ ائْتَلَفَتِ الْفُرْقَةُ» میفرماید: پیغمبر اگر تمام دنیا پول خرج میکردی، این اتفاق نمی افتاد.!!
✳️ولی خدا با رازِ ولایت این کار رو میکنه. « كَالْجَبَلِ الرّاسِخِ» میشن، پولاد میشن.
✴️سخته! آسونه، چی چی سخته؟! ولمون کن دیگه! برای شما که سخت نیست این حرفا فهمیدنش!
🙂اتحاد بین یاران ابا عبدالله الحسین سخته؟!حاج آقا سؤالایی میکنیا... اصلا مثل اینکه تو باغ نیستی!خب معلومه آسونه!
@IslamLifeStyles_fars
✨ امام حسین شب عاشورا چیکارکرد؟ آسونتر کرد. آقا شما برید. گفتن: نه آقا ما میمیریم اگه بریم.
🍃 ابالفضل العباس فرمود: چی؟!!! بعد از شما نفس بکشیم!یعنی سخته بریم! آسونه بمیریم!
✨ فرمود: خب حالا اگه آسونه آسونترش میکنم. حسینِ... آسونترش میکنه!پرده رو زد کنار...
❇️ دیگه اینا از همون شب رقص مرگ داشتن. لحظه شماری میکردن.
آسونترش کرد حسین شب عاشورا آسونترش کرد. خودش آسون کرده بود. سخت بود نمردن برای حسین
🌺امام مبارزه با هوای نفس آسون میکنه.. راضی بودن به رضای الهی رو آسون میکنه.. امام اینجوریه ها....
(❌اصلا نمیخوام من این بحث تموم بشه. هیچی هم توضیح اضافه اصلا نمیخوام بدم. از توش بیرون نیا تو رو خدا بزار فردا شب با این حال بری در خونه خدا.
♨️بگو: یا ابن الحسن دارم جون میکنم برا آدم شدن؛ این علامت اینه که تو رو هنوز نفهمیدم.
❇️آقا بزن تمومش کن! پرده رو بزن بالا کاری که امام حسین برا اصحابش کرد!
بزار آسون بشه جون دادن.
🔰خب تو بفهم چی میخوای! بخواه.
خب میدن بخدا. بخل ندارن.اصلا اونا برای همین خلق شدن. آفریده شدن برای همین)
⚡️ادامه دارد...
@IslamLifeStyles_fars
#حالِ_خوب 159
🌷 امام رضا علیهالسلام فرمودند: حالِ بد داشتی، بنشین 100 آیه قرآن پشت سر هم بخون.
🤔 آقا امام رضا علیهالسلام برای حالِ بد توصیه فوری دارن، توصیه کوتاه دارن، چرا⁉️
👈🏻 برای اینکه حالِ بد خیلی بده.
👤 استاد پناهیان
🎬 سلسله مباحث حالِ خوب
🌱 @IslamLifeStyles_fars
تنهامسیریهایاستانفارس💕
*✧✾🦋🦚✾ « ﷽ » ✾🦋🦚✾✧* ✨نگاه خدا 📃قسمت سی و چهارم رسیدم خونه ،سلام کردم که امیر حسین ا
*✧✾🦋🦚✾ « ﷽ » ✾🦋🦚✾✧*
✨نگاه خدا
📃قسمت سی و پنجم
مریم: سلام عزیزم بیا بشین
داشتم غذا میخوردم که یادم اومد باید ساعت کلاسامو به بابا بگم - بابا جون
بابا رضا: جانم - من ساعتای دانشگاهمو عوض کردم
بابا رضا: چرا
- ( یه کم من من کردم):
یه کم ساعتاش سخت بود برام
بابا رضا: حالا چه روزایی رو برداشتی
- سشنبه، پنجشنبه ، جمعه
مریم : سارا جان آخر هفته چرا برداشتی ،یه موقع تفریح یا مهمونی میرفتیم
(نمیدونستم چی بگم،آخه به تو چه ربطی داره دخالت میکنی)
بابا رضا: اشکال نداره ،فقط بابا جمعه ها خیابونا خلوته مواظب خودت باش
-چشم
مریم چیزی نگفت شامو که خوردیم میزو جمع کردم و میخواستم ظرفارو بشورم که مریم نزاشت ...
مریم: نمیخواد سارا جان من خودم میشورم - چرا، من که کاری ندارم بزارین کمکتون کنم
مریم: نه گلم خودم میشورم تو برو استراحت کن
داشتم میرفتم که مریم گفت: سارا جان من منظوری نداشتم فقط دلم میخواست آخر هفته همه کنار هم باشیم
لبخندی زدمو گفتم:
واقعن نمیتونم تغییرش بدم
مریم: اشکالی نداره
رفتم تو اتاقمو دراز کشیدم، داشتم فکر میکردم به اینکه چه جوری با امیر طاها صحبت کنم، چه فکری درمورد من میکنه که صدای پیام گوشیمو شنیدم شماره ناشناس بود، بعد خوندن پیام فهمیدم ساحره است
ساحره: سلام خانم گل خوبی؟ ساحره م
- منم نوشتم :
سلام ساحره جان مرسی شما خوبین؟
ساحره : میخواستم بگم فردا بعد کلاست بیا کافه - باشه چشم
صبح زود بیدار شدم. آماده شدم.
از پله ها رفتم پایین که مریم صدا زد:
سلام صبحانه نمیخوری؟
- نه دیرم شده
(داشتم کفشامو میپوشیدم که مریم اومد)
مریم: بیا این لقمه رو تو راه بخور، ضعف میکنی
- دستتون درد نکنه...
سوار ماشین شدم و به سمت دانشگاه رفتم
کلاسم یه ساعت دیگه شروع میشد، رفتم سمت کافه دانشگاه اونجا منتظر ساحره باشم، درو باز کردم دیدم امیر طاها یه گوشه نشسته وداخل دستش یه کتاب ریزی هست داره میخونه، نزدیک تر شدم فهمیدم قرآنه
همون قرآنی بود که اون روز سر مزار شهید گمنام داشت میخوند
- سلام
(امیر طاها تا منو دید از جاش بلند شد)
امیر طاها: سلام خانم رضوی
- اجازه هست بشینم
امیر طاها: بفرمایید ،منم داشتم کم کم میرفتم
- میشه باهاتون صحبت کنم
امیر طاها: بله بفرمایید ،درخدمتم - شما یه طلبه هستین؟
امیر طاها: بله
- میتونم ازتون یه درخواستی داشته باشم
امیر طاها: بفرمایید گوش میدم
( سرش پایین بودو داشت با دونه های تسبیحش بازی میکرد) (ماجرای زندگیمو براش تعریف کردم، اونم با حوصله گوش داد)
امیر طاها: خوب الان من چه کمکی میتونم بهتون بکنم
- با من ازدواج میکنین
(خیس عرق شده بود، هی با دستاش عرق پیشونیشو پاک میکرد)
امیر طاها: من نمیتونم درخواست شما رو قبول کنم، این یعنی خیانت به پدرتون - شما مگه طلبه نیستین، مگه تو درساتون بهتون یاد ندادن کمک کردن به یه بنده بدبخت مثل من از نمازه شب واجبه؟( گریه ام گرفت، مگه من چیزه بدی خواستم از شما، ببینید زندگی منو، هر لحظه باید بترسم که نکنه چند نفر بریزن تو سرم)
امیر طاها: فکر میکنین الان از اینجا برین اونجا آرامش در انتظارتونه؟
- نمیدونم ولی اینجا که تا الان هیچ آرامشی حس نکردم
ساحره: چیزی شده سارا؟ یاسری باز کاری کرده؟ (به امیر طاها نگاهی کردمو گفتم)
#ادامه دارد.....
🌺@IslamLifeStyles_fars
*✧✾🦋🦚✾ « ﷽ » ✾🦋🦚✾✧*
✨نگاه خدا
📃قسمت سی و ششم
- نه ،از ترسه ،ببخشید من باید برم ،کلاسم داره شروع میشه
( از کافه زدم بیرون ،فهمیدم دیگه هیچ کاری از دستم برنمیاد ،باید این زندگی نکبت و تحمل کنم )
دم در کلاس منتظر شدم تا کلاس یه کم پر بشه بعد برم داخل دیدم از دور یاسری داره میاد
سریع رفتم تو کلاس نشستم
یاسری وارد کلاس شد
کنار صندلی من یه کم ایستاد منم سرم روی کتاب بود از کنارم رد شد
یه نفس عمیق کشیدم بعد تمام شدن کلاس تن تن وسیله هامو جمع کردم زود از کلاس زدم بیرون از ترس رفتم نماز خونه دانشگاه ، منتظر شدم تا ساعت بعدی کلاسم شروع بشه
نشستم یه گوشه ،کتابمو درآوردم داشتم میخوندم که صدای اذان شنیدم چند نفری وارد نماز خونه شدن و شروع کردن به نماز خوندن
یه دفعه یه صدایی اومد، سرمو بالا گرفتم دیدم ساحره اس
ساحره: سلام خواهر سارا
اینجا چیکار میکنی؟
- اومدم تو سنگرم قایم بشم
ساحره: چه خوب !
فقط مواظب باش تیراتو به خودی نزنی
- باشه حواسم هست
ساحره: من برم نماز بخونم بر میگردم پیشت ( چه آروم داشت نماز میخونده ،انگار با قلبش داره نماز میخونه)
بعد تمام شدن نماز ، ساحره اومد کنارم کیفشو باز کرد چند تا لقمه درآورد
ساحره: از قیافه ات پیداست که درحال مردنی
بیا بخور یه کم جون بگیری( واقعن گرسنه ام بود از ترس نمیتونستم برم کافه، ساحره هم فهمیده بود)
- دستت درد نکنه ،خیلی گرسنه ام بود
ساحره از خودش و محسن حرف میزد، ساحره و محسن پسر عمو ،دختر عمو بودن، عشقشون از بچگی بود ،که بلاخره به هم رسیدن منم از زندگیم گفتم از مادری که تنهام گذاشت ،فقط داستان ترکیه رو نگفتم ،نمیخواستم فکر بدی درباره من بکنه ، ساحره هم اشک میریخت
ساحره: نمیدونم چی باید بگم .ولی دلم روشنه که اتفاقای خوبی میافته برات
- من که امیدی ندارم
- ببخشید ساحره جان من باید برم کلاسم داره شروع میشه
ساحره: باشه منم یه ساعت دیگه کلاسم شروع میشه فک نکنم باز ببینمت
انشاءالله پنجشنبه میبینمت
- باشه فعلن
از نماز خونه اومدم بیرون که دیدم امیر طاها هم از نماز خونه اومد بیرون یه لحظه نگاهمون به هم گره خورد بعد سرمو پایین انداختم از کنارش رد شدم .رفتم کلاس ،من فقط یه ساعت از هفته رو با یاسری هم کلاس بودم ،و این خیلی خوشحالم میکرد .کلاس که تموم شد رفتم سوار ماشینم بشم که دیدم یکی روی ماشین خط کشیده نوشته «منتظرم باش»
میدونستم کاره یاسریه ولی مهم نبود برام
ماشین و بردم تعمیر گاه که برام روی خطاشو رنگ بزنن. همونجا منتظر شدم تا آماده بشه تا برسم خونه ساعت ۷ و نیم شب شده بود
ماشین و گذاشتم پارکینگ رفتم داخل خونه سلام کردمو رفتم تو اتاقم
اینقدر گرسنه بودم که زود لباسمو عوض کردم رفتم پایین مریم روی مبل نشسته بود ،امیرم رو پاش خوابیده بود
مریم: سارا جان الان میام یه چیزی میدم بخوری - نه نمیخواد بیای من خودم یه چیزی میخورم
مریم: باشه ، پس سارا جان ماکارانی درست کردم برو واسه خودت بکش
- چشم
نشستم غذامو خوردم ،ظرفمو جمع کردم و شستم
- مریم جون دستتون در نکنه ،من غذامو خوردم باز بیدارم نکنین
مریم: نوش جونت باشه عزیزم شب بخیر (کم کم با مریم دوست شدم ،بعضی وقتها میرفتم کنارش مینشستمو از شوهرش ازش میپرسیدم، اونم هیچ وقت ناراحت نمیشد ،با اینکه خیلی مهربون و دوست داشتنی بود ولی هیچ وقت نمیتونست جای مادرمو برام بگیره)
پنجشنبه بود و من خیلی خوشحال بودم چون یاسری پنجشنبه و جمعه کلاس نداشت و من باخیال راحت میتونستم برم دانشگاه....
ماشینمو دم در دانشگاه پارک کردمو رفتم داخل محوطه که ساحره از پشت صدام میزد
ساحره: سارا،سارا
محسن : عع زشته ساحره اسم کوچیکشو صدا میزنی
ساحره: خیلی خوب خانم رضوی
- سلام
ساحره : سلام خوبی؟
- ممنونم ( یه دفعه محسن صداش بلند شد)
امیر طاهااا..
ساحره :واا خودت چرا اسم کوچیک صدا میزنی
محسن : چون من یه مردو صدا زدم عزیزم
( با کل کل کردناشون خندم میگرف،امیر طاها اومد کنارمو به آرومی سلام کرد)
- سلام
محسن ( زد به بازوی امیر طاها) چته حاجییی ،نبینم غمت وو
#ادامه دارد...
🌺@IslamLifeStyles_fars
🔅 #هر_روز_با_قرآن
صفحه 200
🌷هدیه به 14 معصوم علیهمالسلام
و ثواب آن برسد به جمیع مؤمنین و مؤمنات انشاءالله.
〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🔅 امیرالمؤمنین امام علی علیهالسلام:
❇️ خوشگمانى موجب راحتی قلب و سلامتی دين است.
📚 غررالحكم حدیث ۴۸۱۶
🌷 @IslamLifeStyles_fars
سلام حضرت درمان دلها،
صبحت بخیر مولای ما...🌤️
این روزها، "نبودنتان"
درد مشترک اهالی خزانزدهی زمین است؛🥀
... و شما
تمنایِ جانِ به لب رسیدهی دنیایی
حضرتِ صاحب دلم ..❤️
جانهابهلبرسیده
پسرفاطمه خدا کند که بیائی🤲
الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
🌸🍃🌼🍃🌸🍃🌼
🌺 @IslamLifeStyles_fars
✍ #سخــــن_بــــزرگان
🌿 #علّامـہ_امینـــی(ره)
فرزندم #زیارت_عاشورا را هیچوقت
و به هیـچ عنـــوان ترڪ نڪن. این
#زیارت دارای آثار و برڪات بسیاری
است کهموجبِ نجات و #سعادتمندی
در دنیـــا و #آخــرت تو میباشد.
🌸 @Islamlifestyles_fars
تنهامسیریهایاستانفارس💕
⇦سلسله مباحث #تنها_مسیر :(راهبرد اصلی در نظام تربیت دینی) #جلسه_بیستم #بخش_9 ⁉️ خدا چرا پیغمبرا ر
⇦سلسله مباحث #تنها_مسیر :(راهبرد اصلی در نظام تربیت دینی)
#جلسه_بیستم
#بخش_10
✅ امام آسونِش میکنه.
🌷 الهی الهی الهی همه دور امامامون بگردیم. اینا کین آخه!
✨ مَوَالِيَّ لاَ أُحْصِي ثَنَاءَكُمْ وَ لاَ أَبْلُغُ مِنَ الْمَدْحِ كُنْهَكُمْ مَا أَحْلَي أَسْمَاءَكُمْ
🤔 شما کی هستید آخه؟ چیکار میکنید؟
🤔 شما داستان شیعه تنوری امام صادق که میدونید؟
✅ شیعه تنوری امام صادق گفت: آقا میخوایم کمکتون کنیم؛
🌷 فرمود: برو تو آتیش
😢 گفت: آقا من نمیتونم آخه آتیشه!
🌷 آقا به یه نفر دیگه اشاره فرمود: برو تو آتیش!
😳 رفت تو آتیش!
🤔 این یعنی چی؟!
👈🏻 یعنی امامت تو آتیش رفتن رو آسون میکنه.
🔻نه اینکه تو فکر میکنی اون مبارزه با نفس کرد گفت: چه کنم دیگر دستور آقاست. اگر نروم به جهنم میروم. ای خدا کمک کن! من چه کنم؟ دیگر میروم جهنم، میروم آتیش.
⛔️ نه تو هنوز به ولایت نرسیدی! چون برات آسون نشده!
🌱 اصلا برین بچههای خوبی بشین تا نشون بدین، خدایا ببین برای من آسون شده! یا ابن الحسن ببین، ببین داره برام آسون میشه! ببین پس من تو رو دوست دارم دیگه! آره ببین اصلا خودتون رو از اینوری بچسبونین.
🌷 امیرالمؤمنین(علیه السلام) میفرماید: به ولایت ما نمیرسه مگر با ورع
✨ یَا سُلَیْمُ إِنَّ مِلَاکَ هَذَا الْأَمْرِ الْوَرَعُ لِأَنَّهُ لَا یُنَالُ وَلَایَتُنَا إِلَّا بِالْوَرَع
🤔 یعنی چی ورع؟!
👈🏻 یعنی آسون شده ترک هوای نفس. آسون شده زدی از تقوا ۲۰ گرفتی ۲۰ بگیری تو تقوا میشه ورع.
✅ ورع یعنی ترک
🌷 یعنی امیرالمؤمنین پرسید: آقا ماه رمضون بهترین کار چیه؟!
🌹 پیامبر فرمود: ورع
✅ آخر ماه رمضونه، ورع
✅ آخر تقواست ورع
✅ آخر ولایته ورع
🔖 ورع تو همه اینا یعنی ترک هوای نفس تا آخرش به آسونی با فاصله....
🌷میفرماید: لِأَنَّهُ لَا یُنَالُ وَلَایَتُنَا إِلَّا بِالْوَرَع
🌱 به ولایت ما نمیرسه مگر آدم با ورع
🌷 امام صادق(علیه السلام) یکی از دوستانش رو دید. از دستش چرک و خون میزد بیرون. اومد پیش امام صادق گفت: آقا من مریضم. آقاجون یه نگاهی بکن! یه دعایی بکن!
⛔️ (نفسو ببین! امام ببین آسون میکنه همه چیو! امام شفا میده! امام دل رو اول شفا میده! مسؤلیت اصلیش اونه)
✨ آقا فرمود: باشه دعا میکنم ولی شاید خدا خواسته دوست داره اینجوری تو رو ببینه!
🌷 گفت: آقا دیگه نمیخوام باشه.
☺️ از اون روز به بعد با لبخند به دیگران میگفت: ببینید این مریضیمو این خدا خواستهها گفت و گفت و گفت تا جون داد.
🌷 امام آسون میکنه نفسو ببین نفسو ببین امام رنجها رو آسون میکنه.
⚡️ادامه دارد...
@IslamLifeStyles_fars
#حالِ_خوب 160
👈🏻 حالِ بد رو در درون خودت برطرف کن، بعد اگه زورت رسید مشکلات بیرونی رو حل کن.🙂
🤔 اگه زورت نرسید👈🏻 این بیماری رو، اون مشکل فقر رو یا هر مشکلی رو برطرف کنی، باشه تحمل میکنی، حالت فعلا نباید بد باشه.☺️
👤 استاد پناهیان
🎬 سلسله مباحث حالِ خوب
🌱 @IslamLifeStyles_fars
تنهامسیریهایاستانفارس💕
*✧✾🦋🦚✾ « ﷽ » ✾🦋🦚✾✧* ✨نگاه خدا 📃قسمت سی و ششم - نه ،از ترسه ،ببخشید من باید برم ،کلاسم
*✧✾🦋✾ « ﷽ » ✾🦋✾✧*
✨نگاه خدا
📃قسمت سی و هفتم
امیرطاها: اذیت نکن محسن
ساحره: ععع محسن استاد ارمنی داره میره بریم سوالمونو بپرسیم(ساحره و محسن رفتن، منم میخواستم برم که)
امیرطاها: خانم رضوی
- بله
امیرطاها: من قبول میکنم
(یعنی من چشمام داشت در میومد)
اگع میشه آدرس محل کاره پدرتونو بهم بدین (اینقدر هول شدم تو کیفم یه کاغذ و خودکار برداشتم آدرس محل کارو شماره تلفن و دادم بهش)
امیرطاها: خیلی ممنونم، یاعلی
امیرطاها رفت و من اصلا یادم رفت تشکر کنم، یادم رفت ازش بپرسم که چی شد نظرش عوض شد...
خیلی خوشحال بودم، از کلاس که اومدم بیرون دیدم ۵ تماس بی پاسخ از عاطفه داشتم
شمارشو گرفتم - الو عاطفه
عاطفه: یعنی من از دست تو چیکار کنم هاااا
( خندم گرفت) چی شده مگه؟
عاطفه: خبر مرگت چرا گوشیتو بر نمیداری؟
- خوب کلاس بودم
عاطفه: الان مگه کلاس داری؟ - آره دیگه، گفته بودم کلاسامو عوض کردم
عاطفه: واااای ساراا، میکشمت، آخر هفته کدوم خری کلاس برمیداره، من به خاطر تو اومدم خونه
- وااا این همه دانشجو هستن تو دانشگاه دیگه، تازه تو به خاطر من اومدی یا آقا سید کلک
عاطفه: کلاست کی تموم میشه
- یه کلاس دیگه دارم، ساعت۵ تمام میشه
عاطفه: از سمت دانشگاه بیا دنبالم بریم بیرون
- باشه
عاطفه: فعلا
کلاسم که تمام شد رفتم سمت ماشینم سوار شدم دیدم، ساحره و شوهرش محسن، با امیرطاها بیرون ایستادن، رفتم جلو شیشه رو دادم پایین
- ساحره جون جایی میخواین برین، میرسونمت
ساحره: نه عزیزم مزاحم نمیشیم خودمون ماشین میگیریم میریم
- نه بابا چه مزاحمتی بیاین سوار شین
ساحره: بچه ها سوار شیم
امیرطاها : شما برین من یه جایی کار دارم
(نمیدونم چرا اینو گفت مگه میخواستم بخورمش)
ساحره و محسن سوار شدن و حرکت کردیم
گوشیم زنگ خورد: اخ اخ عاطفه بود، جواب ندادم، دوباره زنگ زد
ساحره: ساراجون چرا جواب نمیدی
- دوستمه، قراره باهم بریم خرید
محسن: ببخشید خانم رضوی مزاحمتون شدیم، اگع میشه بزنین بغل ما خودمون میریم
- نه بابا این چه حرفیه، خونش تو مسیرمونه میرم دنبالش با هم میریم اگه دیرتون نمیشه
ساحره: نه عزیزم این چه حرفیه منم خوشحال میشم دوستت و ببینم (دوباره گوشیم زنگ خود)
- جانم عاطفه( یعنی صدای جیغ و دادشو ساحره و محسن شنیدن هر دوتا خندشون گرفت)
عاطی: معلوم هست کجایی تو، یه ساعته لباس پوشیدم چوب خشک شدم من
- شرمنده، دوسه دقیقه دیگه بیا دم در
عاطی: آره جون عمه ات، دوسه دقیقه تو... دو سه ساعته
(از خجالت قطع کردم )
- ببخشید، دوستم یه کم شوخه
ساحره: آره مشخصه
رسیدیم دم در خونه عاطفه چند تا بوق زدم که عاطفه اومد پایین
ساحره از ماشین پیاده شد به عاطفه سلام کردو عقب کنار محسن نشست (عاطفه صورتش سرخ شده بود )
- سلام بانو، بیا سوار شو
عاطفه سوار شد و با محسن و ساحره احوالپرسی کرد
حرکت کردیم
- عاطفه جان، ساحره جون و شوهرش هم دانشگاهیم هستن
عاطی: خیلی خوشبختم
ساحره: همچنین عزیزم
ساحره و محسن و رسوندیم خونشون بعد خودمون رفتیم بازار
- خوب عاطی خانم کجا بریم
عاطی: بریم مزون یکی از دوستام، حراج زده بریم ببینیم...
- خوب، کارت آقا سیدم آوردی عزیزم
عاطی: نه خیر کارت آقا سید بعد عروسی میاد تو دستم فعلا که کارت حاجی رو دارم
- وایی از دست تو
(رسیدیم به مزون دوست عاطفه، لباسای قشنگی داشت، چشمم به یه پیراهن بلند آجری با مروارید نباتی افتاد، قیمتش هم تو حراج خیلی خوب بود واسه همین خریدم، یه روسری ابریشم خیلی قشنگ هم گرفتم که بدم به مریم)
- عاطفه اینا همه مال خودت گرفتی؟
عاطی: نه واسه عمه ام گرفتم
- واییی به فکر قلب حاجی هم باش که الان پیامک میره براش
#ادامه دارد..