تنهامسیریهایاستانفارس💕
⇦سلسله مباحث #تنها_مسیر :(راهبرد اصلی در نظام تربیت دینی) #جلسه_بیستم #بخش_8 ⁉️چرا امام تسهیل کنند
⇦سلسله مباحث #تنها_مسیر :(راهبرد اصلی در نظام تربیت دینی)
#جلسه_بیستم
#بخش_9
⁉️ خدا چرا پیغمبرا رو فرستاده؟! میفرماید: شما تو دل برو هستین، ناز هستین، برو اینا دلشونو جذب کن بیار! برو دلشونو ببر بیار!
❇️اصلا خود شما بچه شیعهها به شما هم همینجوری سفارش شده!نقش شما چیه؟
♻️امام حسن عسکری(علیه السلام) آخرین امامه میفرماید: برید دلها رو به سمت ما بکشید.
❣ نقش خودِ شما بچه شیعهها هم همینه همون کار امام رو باید بکنید.
تو رو ببینن دلشون بره....
😍 میگه: بابا تو آقایی، تو نازی، مرامت چیه؟ بگو تا ما هم همون مرام رو داشته باشیم. اصلا ما تو رو دیدیم! عاشق شدیم!
🔹بِمُوَالاتِکُمْ عَلَّمَنَا اللَّهُ مَعَالِمَ دِینِنَا
ما به واسطه ولایت شما دینو فهمیدیم
اصلا چیه!
⁉️اتحاد کار آسونیه؟! یه جامعهای جمعی باهم متحد بشن واقعا خلل بینشون ایجاد نشه. فقط ولایت این کار رو میکنه.
🔸 «تَمَّتِ الْکَلِمَةُ وَ عَظُمَتِ النِّعْمَةُ وَ ائْتَلَفَتِ الْفُرْقَةُ» میفرماید: پیغمبر اگر تمام دنیا پول خرج میکردی، این اتفاق نمی افتاد.!!
✳️ولی خدا با رازِ ولایت این کار رو میکنه. « كَالْجَبَلِ الرّاسِخِ» میشن، پولاد میشن.
✴️سخته! آسونه، چی چی سخته؟! ولمون کن دیگه! برای شما که سخت نیست این حرفا فهمیدنش!
🙂اتحاد بین یاران ابا عبدالله الحسین سخته؟!حاج آقا سؤالایی میکنیا... اصلا مثل اینکه تو باغ نیستی!خب معلومه آسونه!
@IslamLifeStyles_fars
✨ امام حسین شب عاشورا چیکارکرد؟ آسونتر کرد. آقا شما برید. گفتن: نه آقا ما میمیریم اگه بریم.
🍃 ابالفضل العباس فرمود: چی؟!!! بعد از شما نفس بکشیم!یعنی سخته بریم! آسونه بمیریم!
✨ فرمود: خب حالا اگه آسونه آسونترش میکنم. حسینِ... آسونترش میکنه!پرده رو زد کنار...
❇️ دیگه اینا از همون شب رقص مرگ داشتن. لحظه شماری میکردن.
آسونترش کرد حسین شب عاشورا آسونترش کرد. خودش آسون کرده بود. سخت بود نمردن برای حسین
🌺امام مبارزه با هوای نفس آسون میکنه.. راضی بودن به رضای الهی رو آسون میکنه.. امام اینجوریه ها....
(❌اصلا نمیخوام من این بحث تموم بشه. هیچی هم توضیح اضافه اصلا نمیخوام بدم. از توش بیرون نیا تو رو خدا بزار فردا شب با این حال بری در خونه خدا.
♨️بگو: یا ابن الحسن دارم جون میکنم برا آدم شدن؛ این علامت اینه که تو رو هنوز نفهمیدم.
❇️آقا بزن تمومش کن! پرده رو بزن بالا کاری که امام حسین برا اصحابش کرد!
بزار آسون بشه جون دادن.
🔰خب تو بفهم چی میخوای! بخواه.
خب میدن بخدا. بخل ندارن.اصلا اونا برای همین خلق شدن. آفریده شدن برای همین)
⚡️ادامه دارد...
@IslamLifeStyles_fars
#حالِ_خوب 159
🌷 امام رضا علیهالسلام فرمودند: حالِ بد داشتی، بنشین 100 آیه قرآن پشت سر هم بخون.
🤔 آقا امام رضا علیهالسلام برای حالِ بد توصیه فوری دارن، توصیه کوتاه دارن، چرا⁉️
👈🏻 برای اینکه حالِ بد خیلی بده.
👤 استاد پناهیان
🎬 سلسله مباحث حالِ خوب
🌱 @IslamLifeStyles_fars
تنهامسیریهایاستانفارس💕
*✧✾🦋🦚✾ « ﷽ » ✾🦋🦚✾✧* ✨نگاه خدا 📃قسمت سی و چهارم رسیدم خونه ،سلام کردم که امیر حسین ا
*✧✾🦋🦚✾ « ﷽ » ✾🦋🦚✾✧*
✨نگاه خدا
📃قسمت سی و پنجم
مریم: سلام عزیزم بیا بشین
داشتم غذا میخوردم که یادم اومد باید ساعت کلاسامو به بابا بگم - بابا جون
بابا رضا: جانم - من ساعتای دانشگاهمو عوض کردم
بابا رضا: چرا
- ( یه کم من من کردم):
یه کم ساعتاش سخت بود برام
بابا رضا: حالا چه روزایی رو برداشتی
- سشنبه، پنجشنبه ، جمعه
مریم : سارا جان آخر هفته چرا برداشتی ،یه موقع تفریح یا مهمونی میرفتیم
(نمیدونستم چی بگم،آخه به تو چه ربطی داره دخالت میکنی)
بابا رضا: اشکال نداره ،فقط بابا جمعه ها خیابونا خلوته مواظب خودت باش
-چشم
مریم چیزی نگفت شامو که خوردیم میزو جمع کردم و میخواستم ظرفارو بشورم که مریم نزاشت ...
مریم: نمیخواد سارا جان من خودم میشورم - چرا، من که کاری ندارم بزارین کمکتون کنم
مریم: نه گلم خودم میشورم تو برو استراحت کن
داشتم میرفتم که مریم گفت: سارا جان من منظوری نداشتم فقط دلم میخواست آخر هفته همه کنار هم باشیم
لبخندی زدمو گفتم:
واقعن نمیتونم تغییرش بدم
مریم: اشکالی نداره
رفتم تو اتاقمو دراز کشیدم، داشتم فکر میکردم به اینکه چه جوری با امیر طاها صحبت کنم، چه فکری درمورد من میکنه که صدای پیام گوشیمو شنیدم شماره ناشناس بود، بعد خوندن پیام فهمیدم ساحره است
ساحره: سلام خانم گل خوبی؟ ساحره م
- منم نوشتم :
سلام ساحره جان مرسی شما خوبین؟
ساحره : میخواستم بگم فردا بعد کلاست بیا کافه - باشه چشم
صبح زود بیدار شدم. آماده شدم.
از پله ها رفتم پایین که مریم صدا زد:
سلام صبحانه نمیخوری؟
- نه دیرم شده
(داشتم کفشامو میپوشیدم که مریم اومد)
مریم: بیا این لقمه رو تو راه بخور، ضعف میکنی
- دستتون درد نکنه...
سوار ماشین شدم و به سمت دانشگاه رفتم
کلاسم یه ساعت دیگه شروع میشد، رفتم سمت کافه دانشگاه اونجا منتظر ساحره باشم، درو باز کردم دیدم امیر طاها یه گوشه نشسته وداخل دستش یه کتاب ریزی هست داره میخونه، نزدیک تر شدم فهمیدم قرآنه
همون قرآنی بود که اون روز سر مزار شهید گمنام داشت میخوند
- سلام
(امیر طاها تا منو دید از جاش بلند شد)
امیر طاها: سلام خانم رضوی
- اجازه هست بشینم
امیر طاها: بفرمایید ،منم داشتم کم کم میرفتم
- میشه باهاتون صحبت کنم
امیر طاها: بله بفرمایید ،درخدمتم - شما یه طلبه هستین؟
امیر طاها: بله
- میتونم ازتون یه درخواستی داشته باشم
امیر طاها: بفرمایید گوش میدم
( سرش پایین بودو داشت با دونه های تسبیحش بازی میکرد) (ماجرای زندگیمو براش تعریف کردم، اونم با حوصله گوش داد)
امیر طاها: خوب الان من چه کمکی میتونم بهتون بکنم
- با من ازدواج میکنین
(خیس عرق شده بود، هی با دستاش عرق پیشونیشو پاک میکرد)
امیر طاها: من نمیتونم درخواست شما رو قبول کنم، این یعنی خیانت به پدرتون - شما مگه طلبه نیستین، مگه تو درساتون بهتون یاد ندادن کمک کردن به یه بنده بدبخت مثل من از نمازه شب واجبه؟( گریه ام گرفت، مگه من چیزه بدی خواستم از شما، ببینید زندگی منو، هر لحظه باید بترسم که نکنه چند نفر بریزن تو سرم)
امیر طاها: فکر میکنین الان از اینجا برین اونجا آرامش در انتظارتونه؟
- نمیدونم ولی اینجا که تا الان هیچ آرامشی حس نکردم
ساحره: چیزی شده سارا؟ یاسری باز کاری کرده؟ (به امیر طاها نگاهی کردمو گفتم)
#ادامه دارد.....
🌺@IslamLifeStyles_fars
*✧✾🦋🦚✾ « ﷽ » ✾🦋🦚✾✧*
✨نگاه خدا
📃قسمت سی و ششم
- نه ،از ترسه ،ببخشید من باید برم ،کلاسم داره شروع میشه
( از کافه زدم بیرون ،فهمیدم دیگه هیچ کاری از دستم برنمیاد ،باید این زندگی نکبت و تحمل کنم )
دم در کلاس منتظر شدم تا کلاس یه کم پر بشه بعد برم داخل دیدم از دور یاسری داره میاد
سریع رفتم تو کلاس نشستم
یاسری وارد کلاس شد
کنار صندلی من یه کم ایستاد منم سرم روی کتاب بود از کنارم رد شد
یه نفس عمیق کشیدم بعد تمام شدن کلاس تن تن وسیله هامو جمع کردم زود از کلاس زدم بیرون از ترس رفتم نماز خونه دانشگاه ، منتظر شدم تا ساعت بعدی کلاسم شروع بشه
نشستم یه گوشه ،کتابمو درآوردم داشتم میخوندم که صدای اذان شنیدم چند نفری وارد نماز خونه شدن و شروع کردن به نماز خوندن
یه دفعه یه صدایی اومد، سرمو بالا گرفتم دیدم ساحره اس
ساحره: سلام خواهر سارا
اینجا چیکار میکنی؟
- اومدم تو سنگرم قایم بشم
ساحره: چه خوب !
فقط مواظب باش تیراتو به خودی نزنی
- باشه حواسم هست
ساحره: من برم نماز بخونم بر میگردم پیشت ( چه آروم داشت نماز میخونده ،انگار با قلبش داره نماز میخونه)
بعد تمام شدن نماز ، ساحره اومد کنارم کیفشو باز کرد چند تا لقمه درآورد
ساحره: از قیافه ات پیداست که درحال مردنی
بیا بخور یه کم جون بگیری( واقعن گرسنه ام بود از ترس نمیتونستم برم کافه، ساحره هم فهمیده بود)
- دستت درد نکنه ،خیلی گرسنه ام بود
ساحره از خودش و محسن حرف میزد، ساحره و محسن پسر عمو ،دختر عمو بودن، عشقشون از بچگی بود ،که بلاخره به هم رسیدن منم از زندگیم گفتم از مادری که تنهام گذاشت ،فقط داستان ترکیه رو نگفتم ،نمیخواستم فکر بدی درباره من بکنه ، ساحره هم اشک میریخت
ساحره: نمیدونم چی باید بگم .ولی دلم روشنه که اتفاقای خوبی میافته برات
- من که امیدی ندارم
- ببخشید ساحره جان من باید برم کلاسم داره شروع میشه
ساحره: باشه منم یه ساعت دیگه کلاسم شروع میشه فک نکنم باز ببینمت
انشاءالله پنجشنبه میبینمت
- باشه فعلن
از نماز خونه اومدم بیرون که دیدم امیر طاها هم از نماز خونه اومد بیرون یه لحظه نگاهمون به هم گره خورد بعد سرمو پایین انداختم از کنارش رد شدم .رفتم کلاس ،من فقط یه ساعت از هفته رو با یاسری هم کلاس بودم ،و این خیلی خوشحالم میکرد .کلاس که تموم شد رفتم سوار ماشینم بشم که دیدم یکی روی ماشین خط کشیده نوشته «منتظرم باش»
میدونستم کاره یاسریه ولی مهم نبود برام
ماشین و بردم تعمیر گاه که برام روی خطاشو رنگ بزنن. همونجا منتظر شدم تا آماده بشه تا برسم خونه ساعت ۷ و نیم شب شده بود
ماشین و گذاشتم پارکینگ رفتم داخل خونه سلام کردمو رفتم تو اتاقم
اینقدر گرسنه بودم که زود لباسمو عوض کردم رفتم پایین مریم روی مبل نشسته بود ،امیرم رو پاش خوابیده بود
مریم: سارا جان الان میام یه چیزی میدم بخوری - نه نمیخواد بیای من خودم یه چیزی میخورم
مریم: باشه ، پس سارا جان ماکارانی درست کردم برو واسه خودت بکش
- چشم
نشستم غذامو خوردم ،ظرفمو جمع کردم و شستم
- مریم جون دستتون در نکنه ،من غذامو خوردم باز بیدارم نکنین
مریم: نوش جونت باشه عزیزم شب بخیر (کم کم با مریم دوست شدم ،بعضی وقتها میرفتم کنارش مینشستمو از شوهرش ازش میپرسیدم، اونم هیچ وقت ناراحت نمیشد ،با اینکه خیلی مهربون و دوست داشتنی بود ولی هیچ وقت نمیتونست جای مادرمو برام بگیره)
پنجشنبه بود و من خیلی خوشحال بودم چون یاسری پنجشنبه و جمعه کلاس نداشت و من باخیال راحت میتونستم برم دانشگاه....
ماشینمو دم در دانشگاه پارک کردمو رفتم داخل محوطه که ساحره از پشت صدام میزد
ساحره: سارا،سارا
محسن : عع زشته ساحره اسم کوچیکشو صدا میزنی
ساحره: خیلی خوب خانم رضوی
- سلام
ساحره : سلام خوبی؟
- ممنونم ( یه دفعه محسن صداش بلند شد)
امیر طاهااا..
ساحره :واا خودت چرا اسم کوچیک صدا میزنی
محسن : چون من یه مردو صدا زدم عزیزم
( با کل کل کردناشون خندم میگرف،امیر طاها اومد کنارمو به آرومی سلام کرد)
- سلام
محسن ( زد به بازوی امیر طاها) چته حاجییی ،نبینم غمت وو
#ادامه دارد...
🌺@IslamLifeStyles_fars
🔅 #هر_روز_با_قرآن
صفحه 200
🌷هدیه به 14 معصوم علیهمالسلام
و ثواب آن برسد به جمیع مؤمنین و مؤمنات انشاءالله.
〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🔅 امیرالمؤمنین امام علی علیهالسلام:
❇️ خوشگمانى موجب راحتی قلب و سلامتی دين است.
📚 غررالحكم حدیث ۴۸۱۶
🌷 @IslamLifeStyles_fars
سلام حضرت درمان دلها،
صبحت بخیر مولای ما...🌤️
این روزها، "نبودنتان"
درد مشترک اهالی خزانزدهی زمین است؛🥀
... و شما
تمنایِ جانِ به لب رسیدهی دنیایی
حضرتِ صاحب دلم ..❤️
جانهابهلبرسیده
پسرفاطمه خدا کند که بیائی🤲
الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
🌸🍃🌼🍃🌸🍃🌼
🌺 @IslamLifeStyles_fars
✍ #سخــــن_بــــزرگان
🌿 #علّامـہ_امینـــی(ره)
فرزندم #زیارت_عاشورا را هیچوقت
و به هیـچ عنـــوان ترڪ نڪن. این
#زیارت دارای آثار و برڪات بسیاری
است کهموجبِ نجات و #سعادتمندی
در دنیـــا و #آخــرت تو میباشد.
🌸 @Islamlifestyles_fars
تنهامسیریهایاستانفارس💕
⇦سلسله مباحث #تنها_مسیر :(راهبرد اصلی در نظام تربیت دینی) #جلسه_بیستم #بخش_9 ⁉️ خدا چرا پیغمبرا ر
⇦سلسله مباحث #تنها_مسیر :(راهبرد اصلی در نظام تربیت دینی)
#جلسه_بیستم
#بخش_10
✅ امام آسونِش میکنه.
🌷 الهی الهی الهی همه دور امامامون بگردیم. اینا کین آخه!
✨ مَوَالِيَّ لاَ أُحْصِي ثَنَاءَكُمْ وَ لاَ أَبْلُغُ مِنَ الْمَدْحِ كُنْهَكُمْ مَا أَحْلَي أَسْمَاءَكُمْ
🤔 شما کی هستید آخه؟ چیکار میکنید؟
🤔 شما داستان شیعه تنوری امام صادق که میدونید؟
✅ شیعه تنوری امام صادق گفت: آقا میخوایم کمکتون کنیم؛
🌷 فرمود: برو تو آتیش
😢 گفت: آقا من نمیتونم آخه آتیشه!
🌷 آقا به یه نفر دیگه اشاره فرمود: برو تو آتیش!
😳 رفت تو آتیش!
🤔 این یعنی چی؟!
👈🏻 یعنی امامت تو آتیش رفتن رو آسون میکنه.
🔻نه اینکه تو فکر میکنی اون مبارزه با نفس کرد گفت: چه کنم دیگر دستور آقاست. اگر نروم به جهنم میروم. ای خدا کمک کن! من چه کنم؟ دیگر میروم جهنم، میروم آتیش.
⛔️ نه تو هنوز به ولایت نرسیدی! چون برات آسون نشده!
🌱 اصلا برین بچههای خوبی بشین تا نشون بدین، خدایا ببین برای من آسون شده! یا ابن الحسن ببین، ببین داره برام آسون میشه! ببین پس من تو رو دوست دارم دیگه! آره ببین اصلا خودتون رو از اینوری بچسبونین.
🌷 امیرالمؤمنین(علیه السلام) میفرماید: به ولایت ما نمیرسه مگر با ورع
✨ یَا سُلَیْمُ إِنَّ مِلَاکَ هَذَا الْأَمْرِ الْوَرَعُ لِأَنَّهُ لَا یُنَالُ وَلَایَتُنَا إِلَّا بِالْوَرَع
🤔 یعنی چی ورع؟!
👈🏻 یعنی آسون شده ترک هوای نفس. آسون شده زدی از تقوا ۲۰ گرفتی ۲۰ بگیری تو تقوا میشه ورع.
✅ ورع یعنی ترک
🌷 یعنی امیرالمؤمنین پرسید: آقا ماه رمضون بهترین کار چیه؟!
🌹 پیامبر فرمود: ورع
✅ آخر ماه رمضونه، ورع
✅ آخر تقواست ورع
✅ آخر ولایته ورع
🔖 ورع تو همه اینا یعنی ترک هوای نفس تا آخرش به آسونی با فاصله....
🌷میفرماید: لِأَنَّهُ لَا یُنَالُ وَلَایَتُنَا إِلَّا بِالْوَرَع
🌱 به ولایت ما نمیرسه مگر آدم با ورع
🌷 امام صادق(علیه السلام) یکی از دوستانش رو دید. از دستش چرک و خون میزد بیرون. اومد پیش امام صادق گفت: آقا من مریضم. آقاجون یه نگاهی بکن! یه دعایی بکن!
⛔️ (نفسو ببین! امام ببین آسون میکنه همه چیو! امام شفا میده! امام دل رو اول شفا میده! مسؤلیت اصلیش اونه)
✨ آقا فرمود: باشه دعا میکنم ولی شاید خدا خواسته دوست داره اینجوری تو رو ببینه!
🌷 گفت: آقا دیگه نمیخوام باشه.
☺️ از اون روز به بعد با لبخند به دیگران میگفت: ببینید این مریضیمو این خدا خواستهها گفت و گفت و گفت تا جون داد.
🌷 امام آسون میکنه نفسو ببین نفسو ببین امام رنجها رو آسون میکنه.
⚡️ادامه دارد...
@IslamLifeStyles_fars
#حالِ_خوب 160
👈🏻 حالِ بد رو در درون خودت برطرف کن، بعد اگه زورت رسید مشکلات بیرونی رو حل کن.🙂
🤔 اگه زورت نرسید👈🏻 این بیماری رو، اون مشکل فقر رو یا هر مشکلی رو برطرف کنی، باشه تحمل میکنی، حالت فعلا نباید بد باشه.☺️
👤 استاد پناهیان
🎬 سلسله مباحث حالِ خوب
🌱 @IslamLifeStyles_fars
تنهامسیریهایاستانفارس💕
*✧✾🦋🦚✾ « ﷽ » ✾🦋🦚✾✧* ✨نگاه خدا 📃قسمت سی و ششم - نه ،از ترسه ،ببخشید من باید برم ،کلاسم
*✧✾🦋✾ « ﷽ » ✾🦋✾✧*
✨نگاه خدا
📃قسمت سی و هفتم
امیرطاها: اذیت نکن محسن
ساحره: ععع محسن استاد ارمنی داره میره بریم سوالمونو بپرسیم(ساحره و محسن رفتن، منم میخواستم برم که)
امیرطاها: خانم رضوی
- بله
امیرطاها: من قبول میکنم
(یعنی من چشمام داشت در میومد)
اگع میشه آدرس محل کاره پدرتونو بهم بدین (اینقدر هول شدم تو کیفم یه کاغذ و خودکار برداشتم آدرس محل کارو شماره تلفن و دادم بهش)
امیرطاها: خیلی ممنونم، یاعلی
امیرطاها رفت و من اصلا یادم رفت تشکر کنم، یادم رفت ازش بپرسم که چی شد نظرش عوض شد...
خیلی خوشحال بودم، از کلاس که اومدم بیرون دیدم ۵ تماس بی پاسخ از عاطفه داشتم
شمارشو گرفتم - الو عاطفه
عاطفه: یعنی من از دست تو چیکار کنم هاااا
( خندم گرفت) چی شده مگه؟
عاطفه: خبر مرگت چرا گوشیتو بر نمیداری؟
- خوب کلاس بودم
عاطفه: الان مگه کلاس داری؟ - آره دیگه، گفته بودم کلاسامو عوض کردم
عاطفه: واااای ساراا، میکشمت، آخر هفته کدوم خری کلاس برمیداره، من به خاطر تو اومدم خونه
- وااا این همه دانشجو هستن تو دانشگاه دیگه، تازه تو به خاطر من اومدی یا آقا سید کلک
عاطفه: کلاست کی تموم میشه
- یه کلاس دیگه دارم، ساعت۵ تمام میشه
عاطفه: از سمت دانشگاه بیا دنبالم بریم بیرون
- باشه
عاطفه: فعلا
کلاسم که تمام شد رفتم سمت ماشینم سوار شدم دیدم، ساحره و شوهرش محسن، با امیرطاها بیرون ایستادن، رفتم جلو شیشه رو دادم پایین
- ساحره جون جایی میخواین برین، میرسونمت
ساحره: نه عزیزم مزاحم نمیشیم خودمون ماشین میگیریم میریم
- نه بابا چه مزاحمتی بیاین سوار شین
ساحره: بچه ها سوار شیم
امیرطاها : شما برین من یه جایی کار دارم
(نمیدونم چرا اینو گفت مگه میخواستم بخورمش)
ساحره و محسن سوار شدن و حرکت کردیم
گوشیم زنگ خورد: اخ اخ عاطفه بود، جواب ندادم، دوباره زنگ زد
ساحره: ساراجون چرا جواب نمیدی
- دوستمه، قراره باهم بریم خرید
محسن: ببخشید خانم رضوی مزاحمتون شدیم، اگع میشه بزنین بغل ما خودمون میریم
- نه بابا این چه حرفیه، خونش تو مسیرمونه میرم دنبالش با هم میریم اگه دیرتون نمیشه
ساحره: نه عزیزم این چه حرفیه منم خوشحال میشم دوستت و ببینم (دوباره گوشیم زنگ خود)
- جانم عاطفه( یعنی صدای جیغ و دادشو ساحره و محسن شنیدن هر دوتا خندشون گرفت)
عاطی: معلوم هست کجایی تو، یه ساعته لباس پوشیدم چوب خشک شدم من
- شرمنده، دوسه دقیقه دیگه بیا دم در
عاطی: آره جون عمه ات، دوسه دقیقه تو... دو سه ساعته
(از خجالت قطع کردم )
- ببخشید، دوستم یه کم شوخه
ساحره: آره مشخصه
رسیدیم دم در خونه عاطفه چند تا بوق زدم که عاطفه اومد پایین
ساحره از ماشین پیاده شد به عاطفه سلام کردو عقب کنار محسن نشست (عاطفه صورتش سرخ شده بود )
- سلام بانو، بیا سوار شو
عاطفه سوار شد و با محسن و ساحره احوالپرسی کرد
حرکت کردیم
- عاطفه جان، ساحره جون و شوهرش هم دانشگاهیم هستن
عاطی: خیلی خوشبختم
ساحره: همچنین عزیزم
ساحره و محسن و رسوندیم خونشون بعد خودمون رفتیم بازار
- خوب عاطی خانم کجا بریم
عاطی: بریم مزون یکی از دوستام، حراج زده بریم ببینیم...
- خوب، کارت آقا سیدم آوردی عزیزم
عاطی: نه خیر کارت آقا سید بعد عروسی میاد تو دستم فعلا که کارت حاجی رو دارم
- وایی از دست تو
(رسیدیم به مزون دوست عاطفه، لباسای قشنگی داشت، چشمم به یه پیراهن بلند آجری با مروارید نباتی افتاد، قیمتش هم تو حراج خیلی خوب بود واسه همین خریدم، یه روسری ابریشم خیلی قشنگ هم گرفتم که بدم به مریم)
- عاطفه اینا همه مال خودت گرفتی؟
عاطی: نه واسه عمه ام گرفتم
- واییی به فکر قلب حاجی هم باش که الان پیامک میره براش
#ادامه دارد..
*✧✾🦋✾ « ﷽ » ✾🦋✾✧*
✨نگاه خدا
📃قسمت سی و هشتم
عاطی: لوووس
عاطفه رو رسوندم خونشون بعد رفتم خونه
ساعت ۹ شب بود
درو باز کردم، بابا و مریم رو مبل نشسته بودن
سلام کردم
بابا رضا: سلام بابا، چقدر دیر کردی؟
- آخ ببخشید یادم رفت زنگ بزنم، با عاطفه رفته بودیم خرید
بابا رضا: اشکال نداره برو لباساتو عوض کن بیا شام بخوریم
- چشم
رفتم اتاقم لباسمو عوض کردم روسری مریمو گذاشتم داخل یه نایلکس بردم پایین
رفتم تو آشپز خونه، رفتم سمت مریم
- مریم جون قابلتونو ندارن، شرمنده سلیقه ام زیاد خوب نیست
مریم: وایی سارا جان دستت درد نکنه ( بغلم کرد) خیلی ممنونم(بابا رضا هم با دیدن این صحنه لبخند زد)
موقع غذا خوردن بودم که یه دفعه بابا گفت: امروز یکی اومد دفتر
مریم: خوب! کی بود؟
بابا رضا: آقای کاظمی( غذا پرید تو گلو سرفه ام گرفته بود مریمم ترسید بلند شد زد به پشتم)
مریم: چی شدی تو، سارا جان چرا اینقدر تند میخوری
- خوبم، خوبم
بابا رضا: میشناسی سارا، آقای کاظمی رو
- ( من من کردمو) نه زیاد هم دانشگاهی هستیم ولی هم کلاس نیستیم، چیزی گفته؟
بابا رضا: اومده بود خاستگاری
- جدی؟ خوب شما چی گفتین؟
بابا رضا: من گفتم که باید با تو صحبت کنم
( وااااییی معلوم بود بابا راضیه)
بابا رضا: خوب تو چی میگی؟
- هوووممم نمیدونم من زیاد نمیشناسمش
بابا رضا: خوب میگم فردا شب با خانواده ش بیاد با هم صحبت کنین
- هر چی شما بگین
مریم لبخند زدو گفت: انشاءالله هر چی خیره همون بشه
غذامو خوردم و رفتم تو اتاقم
خیلی خوشحال بودم که بابا راضی شده
گوشیمو برداشتمو و شماره ساناز و گرفتم
- الو ساناز
ساناز: به خانم بی معرفت، یعنی ما یه زنگی نزنیم تو نباید زنگ بزنی ببینی دختر خاله ات مرده است، زنده است؟
- وااییی ساناز ول کن اینارو، یکی و پیدا کردم
ساناز: بگووو جانه من
- جان تو(صدای جیغ و خنده اش میاومد)
ساناز: خوب چه جوری پیدا کردی
- حالا مفصله ماجراش هر موقع اومدم پیشت برات تعریف میکنم
ساناز: باشه باشه، به مامان بگم از خوشحالی بال درمیاره
- باشه فعلا من برم کار دارم
ساناز: باشه عاشقققققتم
اینقدر خوشحال بودم که انگار روی زمین نیستم، تصمیم گرفتم فردا دانشگاه نرم، خونه به مریم کمک کنم
صبح چشمامو باز کردم دیدم ساعت ۱۱ نزدیک ظهره تن تن اتاقمو مرتب کردم رفتم پایین پیش مریم
- مریم جووون شرمنده خواب بودم
مریم: قربون دختر گلم برم همه کارا رو رسیدم فقط میوه و شیرینی میمونه که حاجی گفت غروب زودتر میام میخرم
(رفتم بغلش کردم) خیلی ممنونم
غروب بابا اومد
- سلام بابا جون
بابا رضا: سلام دخترم بیا اینا رو بگیر از دستم
- چشم دستتون درد نکنه
میوهها رو شستم و خشک کردم مرتب چیدم
شرینی رو هم داخل ظرف چیدم بردم گذاشتم روی میز
مریم: سارا جان برو آماده شو مهمونا الاناست که برسن
#ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📱 ویژه #استوری
📌 دَم مرگم بخونم صلی علی الحسین
▪️ # السلام علیک یااباعبدالله
▪️ #شب_جمعه هوایت نکنم میمیرم
@IslamLifeStyles_fars
🔅 #هر_روز_با_قرآن
صفحه 201
🌷هدیه به 14 معصوم علیهمالسلام
و ثواب آن برسد به جمیع مؤمنین و مؤمنات انشاءالله.
〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🔅 امیرالمؤمنین امام علی علیهالسلام:
❇️ دادِ مردم را از خودت و خانوادهات و نزديكانت و كسانى كه به آنها گرايش و علاقه دارى، بستان و با دوست و دشمن به عدالت رفتار كن.
📚 غررالحكم حدیث ۲۴۰۳
🌷 @IslamLifeStyles_fars
🌤️تمام روزهای هفته بوی غربت می دهد، اما جمعه ها بیشتررر......
سلام! امام غریبم
🍃 *اَلسَّلامُ عَلَی الْمَهدی*🍃
🌸🍃🌼🍃🌸🍃🌼
🌺 @IslamLifeStyles_fars
•| #تلنگرمهدوی |•
🌿 علامه #حسن_زاده_آملی (ره):
برادرم ! عبرت بگير!
✍ دست #توسل به دامن خاتم اوصياء و اولياء #امام_زمان مهدى موعود حجة بن الحسن العسكرى (عجل الله تعالی فرجه الشریف) دراز كن كه گردنههاى سهمگين و هولناک در پيش دارى و آن بزرگوار امير كاروان است.
#سخن_بزرگان
@Islamlifestyles_fars
🌅 #پوستر اختصاصی | مرد مبارز جنگلها
🔺وقتی جوان گیلانی سرِ قبر "میرزا كوچکخان" میرود و میبیند این مرد تنها، این مرد باایمان و باصفا، اگرچه در وسط جنگلهای گیلان در مظلومیت مُرد، اما شخصیت خودش را در تاریخ ایران تثبیت كرد؛ مُرد، اما یک مشعل شد.
🔹ما در دوران مبارزه خودمان، هر وقت نام میرزا كوچکخان را به یاد میآوردیم و شرح حال او را میخواندیم، نیرو میگرفتیم.
🔹او از همت و اراده و شخصیت و هویت خود خرج كرد، برای اینكه به یک نسل هویت و شخصیت و نیرو و اراده ببخشد. این بسیار ارزش دارد.
🔹امثال او تعدادی بودند كه در غربت مبارزه كردند، در غربت هم مُردند؛ اما میبینید كه امروز غریب نیستند.
🔹جریان تاریخ، جریان عجیبی است. نگذاشت و نخواهد گذاشت شیخ فضلاللّهها و میرزا كوچکخانها و خیابانیها و امثال اینها، همچنان كه غریب مُردند، غریب بمانند. دشمنان میخواهند این مفاخر را از دست جوان ایرانی بگیرند.
👤 بیانات رهبر انقلاب در دیدار جوانان و فرهنگیان در مصلّای رشت (۱۳۸۰/۰۲/۱۲)
🌷 @IslamLifeStyles_fars
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
راز صحیح درست دعا کردن
سخنران حاج آقا #فاطمی_نیا
🌷 @IslamLifeStyles_fars
تنهامسیریهایاستانفارس💕
*✧✾🦋✾ « ﷽ » ✾🦋✾✧* ✨نگاه خدا 📃قسمت سی و هشتم عاطی: لوووس عاطفه رو رسوندم خونشون بعد رفتم
*✧✾🦋✾ « ﷽ » ✾🦋✾✧*
✨نگاه خدا
📃قسمت سی و نهم
رفتم تو اتاقم در کمدو باز کردم، داشتم انتخاب میکردم کدوم لباسو بپوشم
چشمم به لباسی که تازه خریده بودم افتاد
لباسمو پوشیدم، خیلی توتنم قشنگ بود لباس کاملا بلند تا روی زمین، کمرش کلوش بود، بالاتنه هم با مروارید کار شده بود
یه شال نباتی که لبه هاش مروارید دوزی بود، سرم کردم.
رفتم پایین
مریم جون: وااای عزیزززم چه ناز شدی برم یه اسپند دود کنم برات...
بابا رضا هم با دیدنم لبخند زد
چشمام به ساعت خشک شد(نکنه نیاد، نکنه پشیمون شده) فکرم هزار راه رفت که یه دفعه صدای زنگ ایفون اومد
مریم: سارا جان تو برو تو آشپزخونه هر موقع صدات زدم چایی بیار(از این کار اصلا خوشم نمیاومد ولی مجبور بودم)
- چشم
از داخل آشپزخونه صدا شونو میشنیدم
که یه دفعه امیرحسین اومد و دستشو آورد بالا و عدد ۷ و نشون داد گفت چایی بیار
خندم گرفت...
یه دفعه مریم جون صدام زد: سارا جان چایی بیار
چایی رو داخل استکانا ریختم و رفتم داخل سلام کردم
امیرطاها به همراه پدر و مادر و خواهرش اومده بود فک کنم ازش کوچیکتر باشه
چایی رو دور زدم رسیدم به امیرطاها
سرش پایین بود و دستاش میلرزید
امیرطاها: دستتون درد نکنه
نشستم روی مبل کنار مریم
که یه دفعه مادر امیر طاها گفت: اگه میشه این دوتا جوون برن تو اتاق باهم صحبت کنن(قلبم داشت میاومد تو دهنم، ولی مجبور شدم)
بابا رضا: سارا بابا، آقا امیرو به اتاقت راهنمایی کن
- چشم
من جلو حرکت کردم از پله ها رفتم بالا وارد اتاقم شدم(شانس آوردم که اتاقمو مرتب کرده بودم صبح وگرنه آبروم میرفت)
روی تختم نشستم امیرطاها هم روی صندلی کنار میزم نشست
تا ده دقیقه چیزی نگفتیم
سرش پایین بود و پاهاشو تکون میداد
بعد بلند شد و گفت بریم
- بریم؟ ما که حرفی نزدیم
امیرطاها: مگه قراره چیزی بگیم(راست میگفت چیزی نداشتیم واسه گفتن، چون همش فرمالیته بود)
بعد نیم ساعت رفتیم پایین
به بابا یه لبخندی زدم که بابا متوجه شد و گفت مبارکه
بابا رضا گفته بود چون ما همدیگه رو زیاد نمیشناسیم دوماه صیغه باشیم بعد دوماه عقد کنیم منم چیزی نگفتم و قبول کردم
فردا صبح همراه مریم جون با امیرطاها و مادرش رفتیم واسه خرید حلقه و لباس
تو طلا فروشی اصلا امیرطاها نگام نمیکرد
مامانش هم میگفت پسرم خیلی خجالتیه ولی فقط من میدونستم دلیلشو
حلقه ست ساده گرفتیم
لباسم فقط یه دست اونم واسه شب مراسم، امیرطاها هم یه دست گرفت
بعدازظهر من رفتم آرایشگاه
خیلی خوشگل شده بودم لباسمم یه پیراهن حریر بلند سفید که لبه پایین لباس پر بود از شکوفههای صورتی
به خاطر بابا لباسمو با حجاب برداشتم چون نمیخواستم ناراحت بشه
مریم جون اومد دنبالم، باهم رفتیم خونه
مهمون خاصی نداشتیم فقط مادر جون و آقاجون بودن با خاله زهرا و آقا مصطفی، عمو هادی و زن عمو صدیقه هم بودن
با همه سلام و احوالپرسی کردم رفتم تو اتاقم تا مهمونای امیرطاها بیان
#ادامه دارد...
🌷 @IslamLifeStyles_fars
*✧✾🦋✾ « ﷽ » ✾🦋✾✧*
✨نگاه خدا
📃قسمت چهلم
روی تخت نشسته بودم و به عکس مامان فاطمه نگاه میکردم، اینجوری نگام نکن مامان، خودت خواستی این تصمیمو بگیرم، وقتی از پیشمون رفتی فکر این روزا رو نکردی نه؟ ولی الان خیلی دیر شده برام دعا کن برم از اینجا
یه دفعه در باز شد
مریم جون: سارا جان بیا مهمونا و عاقد هم اومدن
از پلهها رفتم پایین همه دست میزدن
امیرطاها یه دسته گل پر از گلای مریم تو دستش بود اومد سمتم
امیرطاها: بفرمایید
- واییی دستتون دردنکنه
بعد رفتیم روی مبل دونفره نشستیم
عاقد خطبه رو خوند و منم گفتم بله
بعد از امیرطاها پرسید، امیرطاها هم گفت بله
باورم نمیشد که به این راحتی همه چی تمام بشه حلقهها رو آوردن که بزاریم تو دست همدیگه امیرطاها حلقه رو گرفت آروم گفت ببخشید، دستمو گرفت و حلقه رو گذاشت تو انگشتم(چرا عذر خواهی کرد ما که محرم هم بودیم)منم حلقه رو گذاشتم تو انگشتش
همه یکی یکی میاومدن جلو و تبریک میگفتن، محسن و ساحر هم اومده بودن
ساحره دم گوشمم گفت: وااییی سارا این امیر چه جوری عاشقت شده ما نفهمیدیم
خندیدم و چیزی نگفتم
دنبال عاطفه میگشتم که دیدم یه گوشه کز کرده و گریه میکنه
بعد که خلوت شد عاطفه و آقا سید اومدن سمت ما و عاطفه لال شده بود و از چشماش اشک میاومد اون میدونست که من چرا ازدواج کردم
آقا سید: ببینید سارا خانم نمیدونم، صبح تا الان فقط داره گریه میکنه
عاطفه رو بغل کردم: دختره دیونه چرا گریه میکنی، باید خوشحال باشی الان
عاطی: حرف نزن، جیغ میزنم، دختره خل و چله احمق، با زندگیت چه کردی
چیزی نگفتم
عاطفه به امیرطاها تبریک گفت و با آقا سید رفتن
مادر امیرطاها(ناهید خانم) اومد کنارمون و اشک تو چشماش جمع شد
مادرش اومد جلوتر و بهم گفت مواظب قلب پسرم باش
(نفهمیدم چی گفت، مگه از موضوع خبر داشت؟ امکان نداره امیرطاها گفته باشه)
همه مهمونا رفتن امیرطاها هم رفته بود منم رفتم تو اتاقم
و یه نفس راحتی کشیدم
به حلقه ام نگاه میکردم واقعا قشنگ و ساده بود خوابم برد
دو روزی از امیرطاها خبر نداشتم، شمارشو هم نداشتم بهش زنگ بزنم
یادم اومد تو گوشی بابام شماره اش هست
به یه بهونهای گوشی بابا رو ازش گرفتم شماره امیرطاها رو پیدا کردم داخل گوشیم ذخیرهاش کردم...
بهش پیام دادم سلام، اگه میشه فردا بیام دنبالتون باهم بریم دانشگاه
بعد ده دقیقه جوابمو داد:
سلام، خانواده خوبن، باشه چشم منتظرتون میمونم
بعد پیام دادم: ببخشید میشه آدرسو بفرستین
(چه عروسی بودم من اگه کسی میفهمید تو گینس ثبتش میکرد)
آدرسو برام فرستاد
صبح زود بیدار شدم لباسمو پوشیدم کیفمو برداشتم رفتم پایین
مثل همیشه مریم جون تو آشپزخونه بود
- سلام
مریم جون: سلام عروس خانم، بشین چایی بریزم برات
- مرسی
مریم جون: سارا جان از امیر آقا خبر نداری؟ چرا بعد عقد نیومده دیدنت
- هووم نمیدونم حتما کار داشته، ولی امروز با هم میریم دانشگاه
مریم جون: خدارو شکر، پس بهش بگو امشب حاجی گفته شام بیاد اینجا
- (نمیدونستم چی بگم)باشه
خداحافظی کردمو، سوار ماشین شدم نیم ساعت بعد رسیدم دم خونشون بیرون ایستاده بود(وااای چرا زنگ نزده زود برسم)
پیاده شدم
- سلام امیر آقا(جا خورد با شنیدن اسمش، خوب چی باید میگفتم ما دیگه محرم شده بودیم ضایع بود فامیلی شو صدا میزدم)
امیر: سلام
سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم هیچ حرفی نمیزد فقط چشمش به بیرون بود، حوصلهام سر رفته بود. ضبط و روشن کردم داشتم همراه آهنک میخوندم دیدم زیر لب داره ذکر میگه آهنگ و قطعش کردم یه نفس عمیقی کشیدم
- امیر آقا، بابام امشب گفته شام بیاین خونه ما
#ادامه دارد...
🌷 @IslamLifeStyles_fars
#حالِ_خوب 161
🔖 قُنوط، یک حالت بدتر از یأسه.
😔 خیلیا دچار یأس هستن، یأس مرگ خاموشه که مثل برخی از حالهای بد نیست که آدم رو اذیت کنه، صداش دربیاد بره دنبالش، برطرفش کنه.
👈🏻 یأس ممکنه تو آدم باشه و آدم باهاش زندگی کنه، پس همیشه حالش بده، اعتراضی هم نداره بنده خدا.
👤 استاد پناهیان
🎬 سلسله مباحث حالِ خوب
🌱 @IslamLifeStyles_fars
🔅 #هر_روز_با_قرآن
صفحه 202
🌷هدیه به 14 معصوم علیهمالسلام
و ثواب آن برسد به جمیع مؤمنین و مؤمنات انشاءالله.
〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🔅 امام کاظم علیهالسلام:
❇️ پولِ زمين و مِلک، از بين مىرود، مگر آن كه با آن، زمين يا مِلكى مانند همان خريده شود.
📚 الكافی جلد ۵، صفحه ۹۲
🌸 @IslamLifeStyles_fars